مهستا رازقندی
مهستا رازقندی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

خواب رفتگی

تابستان بود اواخر تیرماه، پس از تحویل گوشی‌ام به نگهبانی تالار وحدت وارد سالن شدم و بلیطم را نگاه کردم. همه زن بودیم و هر کس دنبال صندلی‌اش می‌گشت. اولین بار بود پس از سی و اندی سال فرصت تماشای نمایش رقص آنهم در مملکت خودم را یافته بودم. روی صندلی‌ام نشستم و کم‌کم سالن آرام گرفت. نورها کم سو شد و صدای پچ پچ‌ها محو. حالا دیگر تاریک تاریک و سکوت پیش از اجرا...پرده‌ها به کناری رفت و ناگهان صدای نی‌انبان و تومبا و تمپو در سالن منفجر شد و دسته‌ای از رقصندگان با لباسهای رنگیِ شادِ زرق و برق دار از دو طرف صحنه آنچنان شوری پراکندند که فریاد شادی تمام سالن را از ردیف جلو تا تمام بالکنها برداشت. همزمان چیزی درون من هم منتشر شد مثل یک جریان برق از مرکز شکمم تا قلب و سرم، اما یک جا شدتش در هم گره خورد و مچاله شد. در گلویم. ناگهان خود را در میانه بغضی دیدم که گلویم را محکم فشار می‌داد. زدم زیر گریه، لبهایم را از خجالت به هم فشردم و سرم را به دستم تکیه دادم. میخواستم کسی متوجه گریه‌ام نشود. دختران می‌چرخیدند و صورتهایشان برق شادی داشت. ریز ریز و ساکت اشکها پایین می‌آمدند و نفسم را حبس کرده بودم. با خودم فکر می‌کردم اگر بغل دستی‌ام مرا ببیند با خودش فکر می‌کند این چشه؟ دیوونس؟ وسط موزیک بندری و اینهمه شور و رنگ و هیجان و شادی و شادی و شادی لب برچیده؟...اما اگر واقعا بغل دستی‌ام می‌فهمید به او می‌گفتم دیوانه نیستم. به او می‌گفتم این اشکها اشک تشنه‌ای است که به آب رسیده. تشنه‌ای برای تجربه جمعی شادی در کنار همسایگان و هموطنهایش. تشنه‌ای که از بدو تولد تنها تجربه‌های جمعی‌اش عزا و غم و ناله بوده یا گاهی شاید در مدرسه کاغذ رنگی به دیوار چسبانده و سرودی خوانده. این اما تجربه دیگریست. چقدر می‌چسبد و چقدر دردناک است. مثل اولش که خون در پای خواب رفته جریان می‌یابد. می‌سوزد و ناخوشایند است اما خود زندگیست. سوای اینها رقصندگانی که با آزادی و رهایی در کمال لذت بدنهایشان را با ریتم تمپو می‌لرزاندند مرا به سالهای نوجوانی‌ام بردند. همان سالها که ویدیو ممنوع بود. آن سالها که تنهایی نوار آموزش رقص خردادیان در شوی هفتاد و دو را می‌گذاشتم و تلاش می‌کردم رقص بیاموزم. شوری که در قلبم داشتم، حس لذت وارد شدن موزیک در بدنم و تجربه نوعی از بودنم که حس می‌کردم کافی هستم و ناگهان حضور پدرم این لذت را می‌شکست. همینقدر کوتاه...او هرگز به زبان نیاورد که نرقص اما هر زمان که با دیدن خردادیان دهنش را کج می‌کرد و لحنش مسخره‌آمیز می‌شد تمام آن شور و لذت از وجودم رخت بر می‌بست و به جایش شرم مرا در خود مچاله می‌کرد. رقص بندری آن دختران زیبا آتش حسرتی را در قلبم شعله‌ور کرد. حسرت سالهایی که رقص را بوسیدم و کنار گذاشتم و حالا اگر فرصت اندکی هم برای رقص بیابم انگار بدنم سفت می‌شود جمع می‌شود و به زور دست و پاهایم را تکان می‌دهم. طوری که دیگر به خودم ثابت کرده‌ام رقصنده خوبی نیستم. چطور برقصی وقتی افسار محکمی به شور خود زده‌ای. وقتی رها نیستی و نرم...عوضش تمام این سالها دختر خوب بابا بوده‌ام. منطقی، خانم و مهربان و سفت و سخت. اینها هزینه‌ای بود که پرداختم تا دوباره شرم و ترس را تجربه نکنم. اما حالا چه؟ وسط این جشن شادی می‌گریم!! گیر افتاده‌ام در احساسات سالهای دور که چقدر نزدیکند. چقدر مال همین لحظه‌اند. تا اواسط نمایش با بغض و خاطره و حسرت دست به گریبانم. نمی‌دانم چند اجرا را از دست دادم اما بلاخره در اواسط نمایش خود را از گرداب درونم بیرون کشیدم و ذهنم همانجا بود که بدنم. روی صندلی تالار وحدت دل سپردم به زیبارویانِ شادی که با لذت ریتم موسیقی را نفس می‌کشیدند و نرم و رها جادویت می‌کردند. این بار گذاشتم این لذت دوام بیاورد حتی شده فقط برای همان چند اجرای باقیمانده با موزیک کردی، آذری و ...و از خود می‌پرسم آیا بیرون از اینجا باز به این لذت اجازه دوام خواهم داد؟

متولد سالهای بمباران، هنر و نوشتن زنده نگهم داشت و جبر زندگی مرا به کوچینگ کشاند. صاف و ساده و همدل با گوشهای بزرگی برای شنیدن و دهان کوچکی برای گفتن.خجالتیِ آرام و صبور جمع. گاهی شیطان و گاهی سلحشور.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید