ویرگول
ورودثبت نام
مهستا رازقندی
مهستا رازقندی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

پریدن در وسط گود مسئله این است.

مجسمه اثر Thomas Wightman
مجسمه اثر Thomas Wightman

خجالتی‌تر از آنم که بتوانم پشت استعاره و کنایه به مردی که از او خوشم آمده بفهمانم می‌تواند شانسش را امتحان کند. آخر موقعیتی که با او آشنا شده‌ام هم کار را سخت کرده. مثل این است که در خیابان از کسی خوشت بیاید. همیشه برایم قبح داشته یا عجیب بوده اما حالا فکر می‌کنم خیلی هم عجیب نیست. شاید بتوان فقط با همین مراوده خیلی کم فهمید که آیا قدم دیگری می‌توان با او برداشت یا نه یا شاید خیلی فانتزی فکر میکنم؟بگذارید بگویم کجا با او آشنا شده‌ام. می‌خواستم گلدانی بفروشم و او در دیوار خریدار بود. شماره واتسپش را داد تا لوکیشن برایش بفرستم. پیک فرستاد و من فقط عکس پروفایلی از او دیدم با کله کچل و سر‌شانه‌های قوی و البته یک لبخند مهربان. خب حالا که چه؟ در این موقعیت چکار می‌توانم بکنم؟ به من باشد که صاف و ساده می‌گویم آقا شما چقدر جذابید. همین قدر شفاف و صاف و ساده مثل همینی که هستم. یک ریسک و قرار دادن خودم در موقعیتِ آسیب پذیری. موقعیتی که انگار زندگی همیشه از تو می‌خواهد و تو از آن فراری هستی. پریدن وسط آبهای سرد شرم و قرار دادن خودت در معرض سنجش و قضاوت. او چه؟ او چه جوابی خواهد داد؟ پیام را میبیند و جوابی نمی‌دهد؟ شاید فکر کند مزاحمش شده‌ام. با یک خرید ساده گیر دادم به او. اگر متاهل باشد چه؟ حالا این قابل تحمل‌تر است تا اینکه بفهمم مجرد است ولی با من حال نمی‌کند. بفهمم دایره جذابیتم چندان وسیع نیست. درد رد شدن را می‌چشم و در خودم مثل شمع آب می‌شوم. یا حتی شاید اینکه زنی انقدر تابلو ابراز علاقه کند توی ذوقش بزند. حالا برعکسش چه؟ اگر او هم مثل من تمایلی داشته باشد چه؟ شاید او هم به این فکر کند که من چنین فکرهایی را ممکن است درباره‌اش داشته باشم. او هم مثل من می‌ترسد مورد قضاوت قرار گیرد. مردی پررو و بی جنبه به نظر آید. یا شاید فکر کند من متاهلم. اگر و شاید و ممکن است همینطور دنبال هم واگن‌های افکارم را پشت هم می‌کشند و این قطار گویی ایستگاهی برای آرام گرفتن ندارد و صدای حرکتش یک هوهو چی‌چی با مزه که نه بلکه بیشتر شبیه کشیده شدن چرخهای زنگ زده بر ریلی پوسیده است. همزمان هم می‌ترسم هم خجالت می‌کشم و هم شوق دارم و خوشبینم. همین ملغمه کافیست تا تردید برای روزها مرا سر جایم مثل یک مجسمه یخ زده عاری از توان هر حرکتی بنشاند و دست روی دست بگذارم. بر سر انتخابی هستم. شماره‌اش را پاک کنم و انگار نه انگار و بعدش مدام فکر کنم اگر می‌شد که بشود چه می‌شد و فکر کنم فرصتی را بخاطر ترس و شرم از دست داده‌ام یا اینکه دل به دریا بزنم و به او بگویم خوشتیپ‌ترین خریداری بوده که تا حالا دیده‌ام. به غیر از خوشتیپی، محترم و با ملاحظه و خوش قول هم بوده. و بعد قلبم تاپ و توپ بزند که وای خدایا حالا چه می‌شود؟ قرار است چه بشنوم؟ آنچه بعدش اتفاق می‌افتد یا شیرین است یا تلخ زهرماری که تا چندین ساعت طعم لحظه‌هایم می‌شود. ولی در نهایت حتی شده با تاخیر به این خواهم اندیشید که هر چه که شد اما من زندگی کردم و به زندگی نشان دادم که کنار گود ننشسته‌ام. من همانجا درست آن وسط پیکار می‌کنم و اینگونه مهستای زخمی اما بهتری هستم. بهتر از آن جهت که زنده‌ام و زندگی را مفت نمی‌بازم.

ابراز علاقهپیشنهاد
متولد سالهای بمباران، هنر و نوشتن زنده نگهم داشت و جبر زندگی مرا به کوچینگ کشاند. صاف و ساده و همدل با گوشهای بزرگی برای شنیدن و دهان کوچکی برای گفتن.خجالتیِ آرام و صبور جمع. گاهی شیطان و گاهی سلحشور.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید