هنوز هم وقتی به شب یلدا فکر میکنم، بوی بهارنارنج و صدای قُلقُل سماور مادربزرگ در گوشم زنده میشود. آن خانه قدیمی با حیاطی پر از درختان انار و حوض آبیرنگ وسط آن، همیشه منتظر بود که شب یلدا از راه برسد و خندههای ما بچهها سقفش را بلرزاند. یلدا در خانه مادربزرگ معنای دیگری داشت؛ انگار که زمان در این شب طولانی، مهربانتر میشد و ما را در آغوش خود میگرفت.
مادربزرگ از صبح زود در تدارک یلدا بود. سفرهای پهن میکرد از رنگها و طعمهایی که هیچوقت نمیشد جای دیگری پیدا کرد. انارهای دانهدرشت را با دقت میشکست، دانههای یاقوتی را جدا میکرد و لبخندش شیرینتر از هر میوهای بود. بهنظر میآمد این کار را با عشق انجام میدهد، انگار که هر دانه انار پر از خاطره بود.
بچهها یکییکی میآمدند؛ ما کوچکترها اول از همه، چون نمیتوانستیم صبر کنیم. داییها و عمهها هم یکی پس از دیگری وارد خانه میشدند، با چای و لبخندی که به گرمای آن شب اضافه میکرد. اما ستاره شب، همیشه پدربزرگ بود. با آن چهره مهربان و کتاب حافظی که هیچ یلدایی از دستش نمیافتاد.
سفره یلدا، جادوی رنگها
وقتی سفره یلدا پهن میشد، انگار دنیای دیگری به روی ما باز میشد. هندوانههای قرمز که همیشه میگفتند باید نماد خوشبختی و فراوانی باشند، کنار انارها خودنمایی میکردند. آجیلهای شور و شیرین، با پوستهای رنگارنگ، بازی مورد علاقه ما بچهها بود. مادربزرگ میگفت هر دانه از اینها یک راز دارد و باید آن را با دقت بخورید تا آرزویی که در دل دارید، برآورده شود.
ما بچهها دور سفره مینشستیم و چشممان به ظرفهای شیرینی مادربزرگ بود. او همیشه باسلوقهای دستسازش را وسط سفره میگذاشت، با گردویی که داخل آن پنهان کرده بود. میگفت اگر گردوی داخل باسلوقت سالم باشد، سال آینده برایت پر از خوشی است. این بازی کوچک مادربزرگ، برای ما بچهها بزرگترین سرگرمی شب یلدا بود.
حکایت قصهها و حافظخوانی
وقتی همه دور هم جمع میشدند، نوبت قصههای مادربزرگ میشد. او از شبهای یلدای قدیمی میگفت، از زمانی که خودش دختربچهای بود و کنار پدر و مادرش این شب را جشن میگرفت. اما قصهای که همیشه دلمان میخواست دوباره و دوباره بشنویم، داستان پیرمردی بود که در شب یلدا راهش را در جنگل گم میکند و با کمک نور یک شمع به خانهاش برمیگردد. او میگفت این داستان یادمان میدهد که حتی در طولانیترین تاریکیها، نور امید همیشه وجود دارد.
بعد از قصهها، نوبت حافظخوانی پدربزرگ میرسید. همه منتظر بودند تا نیت کنند. حتی کوچکترین عضو خانواده هم کتاب را دست میگرفت و با دقت شعری میخواند که پدربزرگ معنای آن را برایمان توضیح میداد. انگار حافظ خودش مهمان خانه ما بود و اشعارش را مخصوص ما میسرود.
گرمای شب یلدا
اما بهترین قسمت شب یلدا، گرمایی بود که از جمع شدن کنار کرسی مادربزرگ میگرفتیم. او همیشه دستهای سرد ما بچهها را در دستش میگرفت و میگفت: «بچهها، یلدا یعنی همین! یعنی کنار هم بودن، خندیدن، و یادمان نرود که روزها چقدر کوتاه و زندگی چقدر زودگذر است.» آن لحظه، گرمای وجودش تمام شب یلدا را روشنتر میکرد.
ما بچهها، تا جایی که خوابمان میبرد، دور کرسی مینشستیم. حرفها و خندههای بزرگترها پسزمینهای برای رویاهای کودکانهمان میشد.
پایان شب، آغاز خاطرهها
آن شبهای یلدا، انگار هیچوقت تمام نمیشدند. صبح روز بعد که از خواب بیدار میشدیم، بوی نان تازه مادربزرگ هنوز در خانه میپیچید و ظرفهای انار و هندوانه خالیشده کنار سفره باقی مانده بودند. هر یلدا برای ما قصهای تازه بود، اما درعینحال، تکرار همان زیباییهای قدیمی که هرگز از یاد نمیروند.
حالا سالها گذشته است و آن خانه قدیمی دیگر نیست. اما خاطره یلداهای کودکی در دل من زنده است. هنوز هم هر سال، در شب یلدا، چراغ خانهام را روشن میکنم، انارها را آماده میکنم و در سکوت، با یاد مادربزرگ و پدربزرگ، حافظ میخوانم. یلدا برای من، همیشه خانه مادربزرگ است؛ خانهای پر از خنده، گرما و عشق.
شاید زمان تغییر کرده باشد، اما یلدا همان است. شبی برای عشق، امید و یادآوری اینکه حتی تاریکترین شبها نیز، پایانی دارند.