
این خاطره برمیگرده به دوران سهچهار سالگی من، اون موقع که هنوز صندلی عقب ماشین بابام برای من یه قلمرو سلطنتی بود و ترمز گرفتنهای ناگهانی، هیجانانگیزترین ترن هوایی دنیا!
ماشین ما یه پیکان سفید رنگ بود. از اون پیکانهای جونسخت و پرصدای قدیمی که بوی چرم کهنه و بنزین مخلوط توش، حکم عطر گرونترین ادکلن رو برای من داشت. نه خبری از قفل کودک بود، نه کمربند ایمنیای که بشه درست بستش. تنها امنیت ما، یه لبهی فلزی بود که بین صندلی عقب و شیشه عقب قرار داشت و من همیشه با تکیه به اون، دنیا رو تماشا میکردم.
اصل ماجرا برمیگرده به سفر سالانهمون به شمال، اونم تو اوج گرمای تابستون. کولر که نداشتیم، نهایت خنکی همون حرکتهای پیدرپی دستای بابا به سمت اهرم تهویه بود که فقط گرمای موتور رو با صدای "فِفِفِف" قاطی میکرد و میفرستاد تو صورت ما.
من و پسرخالههام (که انگار خودمون رو از قوطی کنسرو درآورده بودیم و تو صندلی عقب جا شده بودیم) همیشه یه بازی داشتیم که اسمش بود "پادشاه و سرباز". صندلی عقب ما به سه قسمت نامرئی تقسیم میشد: وسط، که پادشاه مینشست و حکم میداد، و دو طرف که قلمرو سربازها بود. وسط نشستن همانا، و دیدن جاده از توی شیشه جلویی همانا. پادشاه هر نیم ساعت عوض میشد و اگه کسی حقش رو نمیداد، جنگ جهانی سوم تو صندلی عقب ماشین اعلام میشد!
اون سال نوبتی شده بود که من تا رسیدن به رشت، پادشاه باشم. با غرور تمام نشستم وسط. همون لحظه بود که پدر بزرگم از جلو داد زد: "آهای بچهها، یه بازی جدید براتون آوردم!" ما هم با چشمای گرد، منتظر بودیم ببینیم چه معجزهای از چنتهی پدربزرگ بیرون میاد که بتونه جلوی دعوای ما رو بگیره.
پدربزرگ یه بستهی بزرگ آورد بالا و گفت: "بازی پیدا کردن ماشینهای عجیب!"
قانون بازی این بود: هر کی یه رنگ ماشین انتخاب کنه. من زرد، پسرخالهی بزرگم آبی، و اون یکی هم قرمز. بعد، هر ماشینی که تو جاده میدیدیم و رنگش رو نداشتیم، امتیاز میگرفتیم. ساده بود، ولی برای ما حکم المپیک رو داشت.
من که پادشاه بودم، اول زرد رو انتخاب کردم. ولی بد شانسی، اون زمان ماشین زرد مثل الان فراوون نبود. شاید هر نیم ساعت یه پیکان جوانان زردرنگ از کنارمون رد میشد که باید با چنگ و دندون ثابت میکردم که: "آقا این الان رد شد! امتیازش برای منه!"
اما جذابترین بخش ماجرا، وسطهای جادهی قزوین-رشت بود. خسته و کوفته، و با دهنهایی که به خاطر آبمیوههای شیشهای چسبناک شده بودیم، دیگه داشتیم کم میاوردیم. یهو، پدربزرگ با هیجان داد زد: "سفید! یه دونه سفید برای من!" (پدربزرگ هم ناخواسته وارد بازی شده بود).
ما همه با تعجب به اطراف نگاه کردیم. ماشینهای سفید زیاد بودن، ولی پدربزرگ همیشه میگفت: "این آسونترین امتیازه، مال من نیست!"
بابام که راننده بود، خندید و گفت: "بابا جان! ماشینهای سفید دور و برت پُرن!"
پدربزرگ با شیطنت گفت: "نه! این یکی فرق داره! توی گِل گیر کرده!"
ما سه تا، سرمون رو چرخوندیم و دیدیم یه ژیان قراضهی سفید رنگ، تا زیر درها تو چالهی گِل کنار جاده گیر کرده و صاحبش داره با یه تیکه چوب سعی میکنه لاستیکها رو آزاد کنه.
ما از خنده منفجر شدیم! آخه کی به ماشینی که تو گِل گیر کرده امتیاز میده؟! پسرخالههام شروع کردن به مسخره کردن: "بابابزرگ! این که ماشین نیست، این الان یه گلوله گِلیه!"
اما پدربزرگ کاملاً جدی بود. گفت: "قانون بازی رو یادتون رفته؟ پیدا کردن ماشینهای عجیب! آیا این عجیب نیست که یه آدم با این همه خونسردی داره ژیانش رو از گِل درمیاره؟ این ماشین از همه برندهها امتیاز بیشتری داره، چون داستان داره!"
همون لحظه بود که من فهمیدم سفر فقط رسیدن به مقصد نیست. سفر یعنی همون بوی پیکان، همون دعواهای الکی برای صندلی وسط، و مهمتر از همه، دیدن یه ژيان گِلآلود از نگاه پدربزرگ.
اون روز من امتیاز کمی آوردم، ولی یه خاطرهی "پادشاهی" بردم که هر وقت به یادش میفتم، خندهم میگیره که چقدر میشد با سادهترین چیزها، یه روز معمولی رو به یه ماجرای حماسی تبدیل کرد. ماشینها برای ما بچهها فقط وسیله نبودن؛ صحنهی نمایش زندگی بودن.