سیده بهاره وزیری
سیده بهاره وزیری
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

مردی که گریه کند که...

کیفش را که روی زمین گذاشت گردی از خاک بلند شد حیاط را مادر با وجود آرتروز کشنده گردن اش همیشه می شست.
روی سکو نشست و شروع به درآوردن پوتین هایش کرد. به سرش زد چاقو را بردارد و بندها را برای همیشه ببرد اما نه...
جوراب ها را که درآورد صحنه ناخوشایند تاول ها و زخم پاهایش را دید که حاصل آخرین پست نگهبانی اش بودند.
دلش ریش شد و چشم ها را بست و بلافاصله آنها را باز کرد
( مردی که دلش ریش شود که...)بگذریم
چشم گیراند تا دمپایی هایش را پیدا کند اما نبودند به ناچار دمپایی های قرمز خواهرش را به پا کرد و چرخی در حیاط زد.
روی بند رخت لباس ها مرتب پهن شده بودند اما لباسی از او نبود.
کفش ها تو یه جا کفشی چیده شده بودند اما کفشی از او نبود.
کلافه گوشه راست حیاط را نگاه کرد خانه کوچکی که قبل از سربازی برای کبوترها ساخت هنوز آنجا بود لبخندی زد و به سمت آن رفت اما چیزی جز چند لاستیک کهنه تاکسی ناپدریش تکه های آهنی آنتن قدیمی و کتاب های دبیرستان دختر ناپدری را در آن پیدا نکرد.
دلش برای کبوتر هایش پر کشید به خودش آمد در این سرش را تکان داد
( مردی که دلتنگ شود که‌‌...) بگذریم
داخل خانه شد بوی غذای مادر در خانه پیچیده بود نفس عمیقی کشید و به سمت اتاقش رفت. اتاق رنگ و بویی دخترانه داشت و هیچ اثری از او نبود سری تکان داد و وسط هال دراز کشید به نظرش ۲۴ ماه خدمت در مرز او را دل نازک کرده بود از این فکر وحشتی تمام بدنش را فرا گرفت نفسهایش منقطع شد چشم ها را محکم روی هم فشار داد و شقیقه ها را مالاند
( مردی که بترسد که‌....) بگذریم
با صدای خنده های خواهرش بیدار شد هوا تاریک شده بود مادر از اتاق آمد در برابر او نتوانست مقاومت کند پیشانیش را بوسید چقدر شکسته تر شده بود حس کرد مادر چهره اش را در هم کشیده است
فهمید با همان لباس ها خوابش برده حمام کرد ریشش را تراشید پیراهنی که معلوم بود به زور جایی چپانده شده و آویزان نبوده را به تن کرد یکی از شلوارهای ناپدری اش را پوشید موهایش را با شانه قرمز خواهر مرتب کرد و پیش بقیه آمد
پدر هم آمده بود جلو رفت هوس کرد بغلش کند اما یادش آمد پدر خیلی وقت پیش مرد شده است به دست دادن کوتاهی بسنده کرد
پای سفره نشست اما تنها سه بشقاب دید مادرش انگار تازه متوجه او شده بود ضربه کوچکی روی گونه اش زد بلند شد تا بشقاب و قاشق ای برای پسرش بیاورد سرش را پایین گرفت و شروع به خوردن غذا کرد در چله تابستان عجیب احساس سرما می کرد بشقابش را برای غذای بیشتر جلو آورد که اول از زیر نگاه ناپدریش گذشت نگاه سرآشپز پادگان بود نگاهی تلخ و سرد...
دستش را پس کشید اظهار خستگی کرد به سمت اتاق خانه رفت خواهرش نیم خیز شد وقتی با یک زیر انداز و بالش بیرون آمد نفس راحت خواهر را شنید که لبخندی زورکی میزد
روی تخت زهوار دررفته حیاط دراز کشید چشم‌ها را به اسمان دوخت. چند ساعت بعد آخرین ستاره صبحگاهی در آسمان دیده می‌شد. بلند شد و پوتین هایی را که دیروز میخواست از بین ببرد را دوباره به پا کرد ساکش را از روی خانه کبوترها برداشت نگاهی به سکوت خانه انداخت دیگر هیچ راهی برای او روشن نبود دستی به سرش کشید موهایش داشتند رشد می‌کردند زندگی همچنان ادامه داشت ای کاش پدر زنده بود
اشک هایش بی وقفه می ریختند با این وجود برای اولین بار احساس مرد بودن می کرد احساس نیاز به یک تغییر احساس رهایی و بزرگ شدن
در سکوت از خانه خارج شد و در امتداد کوچه به راه افتاد.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید