تلفن همراهش را قطع کرد و نفس راحتی کشید. هر بار که مادرش تلفن میزد استرس زیادی را تجربه میکرد. تصویر میلاد با همان صورت معصوم و ساده جلوی چشمش آمد و حتی در خیالش هم او را در حال سرفه کردن دید سرش را تکان داد تا این تصویر پاک شود.
(کاش حداقل پدر پیش آنها بود...)
مثل همیشه از شدت دلتنگی عکس پدرش را از برداشت
( حیف از این چهره خندان که در اثر تصادف مرگ مغزی شود)
هر زمان عکس او را می دید عذاب وجدان شدیدی میگرفت با وجود اینکه در انتخاب رشته کنکور می توانست در شهر خودش در بهترین رشته ها قبول شود به شهر دیگری آمده بود که با محل سکونت مادر و برادرش حداقل ۱۰۰۰ کیلومتر فاصله داشت. ده سال بود میلاد را در آن وضعیت میدید. می خواست برای خودش زندگی کنم رها از استرس اما اشتباه میکرد و وقتی تنها میشد این عذاب رهایش نمی کرد.
با صدای باز شدن در اتاق به خودش آمد هم اتاقی اش حورا بود . دختر بانمک و سبزه اهوازی
( سیما سیما بلند شو مثل اینکه دوباره شروع کرده)
تقریباً از روی تخت او را کشید. خارج از اتاق هم خانه ای هایش همگی پشت در حمام جمع شده بودند و هر کدام سعی می کردند بیشتر گوششان را به در حمام بچسبانند. سیما هم به آنها ملحق شد صدای نفس های عمیقی را شنید که از راه بینی کشیده میشد و همراه با آن مادهای را بالا می کشید و سپس سرفه های پی در پی
بعد از چند بار تکرار صدای باز شدن دوش آب سیما و ۶ اتاقی دیگرش را متفرق کرد. دخترها به سمت اتاق پذیرایی کوچک خانه دانشجویی شان حرکت کردند چهره ها هیجان زده و عصبانی بود.
چند بار نگاه ها روی سیمان چرخید همه منتظر بودند تا او حرفی بزند هر چه نباشد او پای نیلوفر را به این خانه باز کرده بود و او هم بعد از چند مدت با چمدانهایش به اینجا آمد و حتی هم رشته سیما و دوستانش نبود.
بالاخره نازنین که از بقیه عصبانی تر بود سکوت را شکست ( سیما تو خودت باعث شدی اون بیاد حالا هم خودت به حراست خبر میدی که اون داره چه غلطی توی خونه ما می کنه من چقدر احمقم دیروز دیدم توی دانشگاه با سامان رضوی که همه میدونن جنس جورکن بچههاست صحبت میکرد)
سپس با عصبانیت مشت کم زوری به دیوار کوبید و ادامه داد (اینطوری نمیشه فردا میرم با رئیس دانشگاه صحبت می کنم. )
بقیه هم حرف او را تایید کردند.
سیما درمانده شد . نیلوفر دوست خوب بود و همیشه هوایش را داشت چند باری هم از او پول قرض کرده بود و هر وقت نگران میلاد بود نیلوفر گزینه بسیار مناسبی برای درد و دل های تمام نشدنی او به شمار می آمد. بچه ها عصبانی بودند و باید آرام شان می کرد.
صدای باز شدن در حمام امد دختر ها ساکت شدند نیلوفر با چشم های قرمز که به سختی باز بودند نگاهی به اجتماع اتاق پذیرایی انداخت و با بی میلی به آشپزخانه رفت.
(خواهش می کنم امشب را چیزی بهش نگید من فردا خودم حلش می کنم اونوقت اگه نشد خودتون دست به کار بشین)
دخترها به حالت قهر اتاق را ترک کردند اما معلوم بود حرف سیما را پذیرفتهاند.
فردای آن شب سیما قبل از شروع کلاس های صبح پشت در اتاق رئیس دانشگاه بود استرس شدیدی داشت که جرات حرف زدن را از او گرفته بود می خواست در بزند اما منصرف شد میدانست با این کار تنها نیلوفر از دانشگاه اخراج میشود.
یادش آمد یک بار که نیلوفر تلفنهمراه اش را فراموش کرده بود با گوشی به مادرش زنگ زد . از یادآوری این خاطره خوشحال شد بیرون از ساختمان دانشگاه دوید و چند نفس عمیق کشید و شماره را گرفت. شماره ثابت بود. خانومی تلفن را برداشت
- مطب دکتر فروزش بفرمایید
سیما کمی جا خورد و محتاطانه پرسید
- سلام من دوست خانم نیلوفر فروزش هستم ببخشید شما ایشون رو می شناسید؟
- البته ایشون دختر خانم دکتر هستند
- من باید با خانم دکتر صحبت کنم خواهش می کنم
- بسیار خب
***
چند ماه بعد از این ماجرا در بحبوحه امتحانات پایان ترم یک شب در خانه کوچک دانشجویی سیما و دوستانش همگی غرق درس خواندن بودند .در طول روز کلمه ای غیر از این با هم صحبت نمی کردند زمان غذا خوردن تنها وقتی بود که دور هم جمع می شدند ناهار را کمی بیشتر از دانشگاه می گرفتند تا کفاف شام هرکسی را نیز بدهد.
همانطور که همگی مشغول خوردن شام بودند صدای زنگ قدیمی خانه بلند شد بگومگوی سر اینکه چه کسی در را باز کند به وجود آمد دخترها خودشان را به کوچه علی چپ زدند نازنین چشم غره ای به آنها رفت و بلند شد . تمام مسیر ده متری منتهی به در ورودی را زیر لب غرولند میکرد و با همان حال در را باز کرد. بهت زده سلامی کرد و کنار رفت . بقیه هم با تعجب و هیجان ایستادند و زیر لب سلام کوتاهی دادند. نیلوفر برگشته بود دیگر آن دختری که از بی خوابی زیر چشم هایش حاله ای سیاه افتاده بود وجود نداشت . مانتوی خوش رنگ آبی پوشیده بود و لبخند می زد با صدای بلند به آنها سلام کرد و چشم گرداند سیما را که دید طاقت نیاورد تقریباً به حالت دو به او نزدیک شده با شدت بغلش کرد.
سیما با خوشحالی چند بار او را بوسید از پشت سرش خانمی وارد خانه شد و سلام کرد چهره دلنشین و مهربانی داشت و شباهت زیادی بین او و نیلوفر بود .
جلوتر آمد شانههای سیما را گرفت و گفت (تو دختر نازنینم رو برگردوندی به من و نگذاشتی تو بدبختی فرو بره ما هردو خیلی به تو مدیونیم )
سیما گونه هایش سرخ شد و لبخند کوچکی زد نیلوفر جلوتر آمد
(من با مامان راجع به بیماری برادرت صحبت کردم یکی از همکارهای صمیمی اون پزشک ریه است گفته برادرت درمان میشه آخر ترم باید ببریش مطب برای تست پیوند...)
همزمان با گفته های نیلوفر اشک از چشمان سیما جاری بود.
روز بعد سامان رضوی در دانشگاه دستگیر شد.