چشم هایش را که می بست تصاویر مختلفی رژه می رفتند طرح یک تابلوی کوبیسم را داشتند آدمها هندسی شده بودند و اشیا هم همینطور.
مادرش هنوز هم ریزه میزه بود و شکل مستطیل عمودی را به خود گرفته بود شوهرش که همه می گفتند سرش از تنش بزرگتر است مثلثی بود که دایره بزرگتری روی آن گذاشته اند.
تصویر پدرش را هم به یادش نمی آمد چه برسد در طرح های کوبیسم...
فضا سفید سفید بود دقیقا رنگ اتاقی که از دیشب روی آن خوابیده بود اتاق تخت دیگری هم داشت اما کسی روی آن نبود
بین دو تخت پاراوانی گذاشته بودند خوشحال بود که این بار خوششانسی آورده و تختش قسمت پنجره دار اتاق است که چشمهایش را باز کرد و سرش را آرام به سمت پنجره برگرداند.
که تنها دیوار پشتی بیمارستان در آن نمایان بود یاد ونگوگ افتاد و شاهکار شبهای پر ستاره که با دیدن هم چنین منظره خلق شده بود طبق عادت همیشگی انگشت اشاره را بلند کرد و شروع کرد به نقاشی روی بدنش.
زمانی که هنوز به هنرستان می رفت معلم ها تحسینش می کردند و طرح هایش را به مسابقات مختلف میفرستادند.
از چند ماه پیش تا الان که باردار شده بود فضای بیشتری برای نقاشی داشت یاد بارداریش دو افتاد درد طاقت فرسایی به بدنش رسید رانهایش کاملاً لمس شده بود حس غرق شدن در آب را داشت به سختی هوا را داخل میداد. ملحفه صورتی رنگ بیمارستان را چنگ می زد اما بازم مثل همیشه مظلوم بود و صدایش در نمی آمد آنقدر را درون بدنش کشید که نهایت روی تخت بیهوش شد.
همه تصاویر کوبیسم محو شدند و به فضای حقیقی آمدند در اتاق باز شدن سرپرستاری به داخل دوید. پشت سرش زنی ریزه میزه با پالتوی خاکستری که رنگش را با موهای شانه زده اش هماهنگ کرده بود و همراهش مردی کاملاً در تضاد با او قد بلند با هیکلی مثلثی شکل و البته سریعتر از تنه اش بزرگتر بود
پرستار سریعاً دستور انتقال او را به اتاق عمل داد با دیدن چهره معصومانه اش که در را مزمز کرده بود چینی به ابرو های زیبایش انداخت
( خیلی بچه است)
ستار لبخندی زد و با دریدگی به چشمهای پرستار زل زد
( نه نه چند وقت دیگه ۱۶ سالش هم تموم میشه مادر من همسن اون بود دو تا بچه داشت)
پرستار با انزجار سر تا پای او را نگاه کرد نفسش را فرو داد و از اتاق خارج شد.
چند ساعتی طول کشید که به همه بیماران بخش سربزند آخرین دقیقه های شیفت اش که رسید به ایستگاه پرستاری رفت آن نگاه معصوم با چشمهای بسته رهایش نمی کرد از مسئول آن شب پرونده او را درخواست کرد خدا قوتی به همکارانش گفت و به سمت اتاق استراحت پرستاران رفت.
دو نفر روی تخت هایشان خواب بودند آرام روی تخت خودش خزید پرونده را باز کرد و با نور تلفن همراهش شروع به خواندن کرد تشخیص پزشک اولیه زایمان زودرس بود و کمخونی بسیار شدید به دلیل سن کم مادر برگه زایمان هم توسط پزشک امضا شده بود آخرین برگه پرونده گل رسید اشک در چشمهایش جمع شد اجازه برای عمل سزارین توسط شوهرش امضا شده بود در صورتی که پزشک مستقیم قید کرده بود این عمل برای مادر بسیار خطرناک است و فقط ممکن است نوزاد زنده بماند از عصبانیت دستانش میلرزید تقریباً از بالای تخت خودش را پرت کرد در را با شدت کوبید و به سمت اتاق عمل دوید.
نمی دانست چه کاری از دستش بر می آید اما فقط می دوید در را که باز کرد چشمش به مادرش افتاد حالا ریزه میزه تر شده بود و اشک روی گونه های شیاری به وجود آورده بود بی صدا و بی هدف برای خودش مویه میکرد .
پرستاری از بخش زنان هم انجا ایستاده بود و بچه را در بغل داشت در حالی که یک مرد با سری که از تنه اش کمی بزرگتر بود داشت بچه را ورانداز می کرد پرستار با بی حوصلگی مرد را پس زد و بچه را به اتاق نوزادان برد ستار نفس عمیقی کشید برگشت و متوجه سرپرستار شد .
دوباره همان لبخند را زد با چشم هایی که از شادی می درخشید...
چند دقیقه بعد در اتاق عمل باز و تختی با همراهش به سردخانه منتقل شد