سیده بهاره وزیری
سیده بهاره وزیری
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

گریزگاه

دستهایش را در هم می کرد و آنها را محکم به سینه اش می چسباند. نگاهش روی زمین خیره مانده بود و سعی می کرد لابلای دستهایش خودش را پنهان کند.
لباس جیغ قرمزی که موسی تازه برای همه شان خرید خیلی ناجور بود. تنگ که سینه اش را عریان می کرد.
فقط وقتی مشتری مهمی می آمد همگی باید اینطور به صف می ایستادند. پانزده نفری بودند از ۲۰ تا ۳۰ سال در بالکن خانه قدیمی جمع شده بودند خانه ای که تغییر هویت داده بود نه حرمتی داشت و نه هال و آشپزخانه‌ای . آن را با دیوارهای کنفی به اتاق‌های ۲×۳ تقسیم کرده بودند و در هر کدام یک تخت تک نفره قرار داشت هر اتاق متعلق به یکی از آنها بود و شب هم همان جا می خوابید.
اینجور وقت‌ها بیشتر به یاد مادرش می افتاد و زیر لب برایش دعا هایی که از خود او یاد گرفته بود میخواند و تا می توانست به نامادریش بد و بیراه میگفت که باعث فرار از خانه شده بود.
احساس می‌کرد شبیه مادرش شده است همان سرفه‌ها و مریضی و تب اما او سرفه هایش خونی نبود و تنها کافی بود یک سرماخوردگی کوچک بگیرد ۲۰ روزی طول می کشید تا خوب شود اما هر جوری بود موسی به زور قرص و سرم را سر و پا نگه می‌داشت.
مرد که می گفتند از مقام‌های بالا هم هست بین آنها راه می رفت و با نگاهی که تنها از آن میل و شهوت بر می خواست سر تا پای شان را برانداز می کرد و سر تکان می داد. نزدیک سارا رسید سرش را خم کرد تا صورت او را ببیند به اجبار لبخند کوتاهی زد و مرد لبخند را در هوا گرفت. خنده پت و پهنی تحویل داد که دندانهای زرد همچون گرازش را نمایان می کرد. دو بار سرش را بالا و پایین برد و به موسی اشاره کرد موسی جلوتر آمد و دفتر و دستکش را آورد به عربی چند کلمه‌ای خواند و صیغه محرمیت را بین آنها جاری کرد.
بعضی از مشتری ها که هم خدا و هم خرما را می خواستند بدون محرم شدن به آنها دست هم نمی زدند. مرد بلافاصله بسته اسکناس ۱۰۰ هزار تومانی را درآورد و به عنوان مهریه تقدیم موسی کرد و انگار منتظر همین چند کلمه بود سریع دستش را گردن او انداخت و پوزه نخراشیده اش را به صورت او پابلند.
سارا حالت تهوع عجیبی داشت و در بدنش تب سوزانی زبانه می کشید بعد از چند ساعت کار مرد تمام شده و صیغه محرمیت باطل
سارا همانجا روی تخت افتاد و دیگر بلند نشد چند هفته گذشت و هر روز بیشتر وزنش را از دست می‌داد و ضعیف تر میشد یک روز در حالت بی تابی و بی قراری سر و صداهای از بیرون شنید صدای آخرین مشتری اش را تشخیص داد و قیافه اش جلوی چشمش آمد
موسی سعی می کرد او را آرام کند اما با ضربه سیلی صدایش خاموش شد مرد هوار میکشید و آن ها را به خدا و پیامبرش حواله میداد و همزمان برگه آزمایشش را که از آزمایشگاه خصوصی بالاشهر گرفته بود در هوا تکان میداد
گویا تشخیص آن ها HIV بود...

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید