این روزها که برخی اماکن پر رفت و آمد شهر به بهانه انتخابات مزیّن به گفتگوهای مردمی شده است، برای دوستانی سوال پیش آمده که فایده این گفتگوها چیست. پاسخ این سوال را بر مبنای یک تجربه زیسته، در جستاری که در ادامه آمده است و متعلق به ایام برپایی موکب بهشت قدس در چهارراه ولیعصر (عجل الله فرجه) است، میخوانید.
آینهی white board
هنوز اربعین شهدای غزه نشده بود که ما با تک موکب بهشت قدس، کنار تئاترشهر، اربعین به پا کردیم.
شب اولی که رفتم موکب، هنوز گنبد طلایی نداشت و غرفهها به راه نبودند اما من محو نورش شدم. نوری که بچهها در تاریکی موکب تا حوالی سحر با موبایل روشن کرده بودند تا با آن چتایی (نوعی حائل از جنس گونیهای پارچهای) را به صورت سرسرهوار از سقف آویزان کنند.
مجموعهای از اسپیسها که روی هم در چند طبقه سوار شده بودند و سر جمع یک هشت ضلعی را میساختند و سقفی که هنوز آسمان بود تا گنبد طلایی رنگش را به شکل مسجدالاقصی تکمیل کنند.
در تقسیم کاری که برای کنشگری در قبال مسئله فلسطین داشتیم، بنا نبود پای ما به کارهای موکب باز شود اما انگار خوردن ساندویچ کالباس ماندهای که آن شب از باقیمانده غذای بچهها اضافه آمده بود، نمک گیرم کرد.
بنا بود در بهشت قدس فعالیت تبیینی اتفاق بیفتد. اینکه فعالیت تبیینی یعنی چه را هنوز هیچ کس نمیداند اما اجمالش این است که در آن محتوایی روشنگرانه برای افرادی که نسبت به موضوعی بیاطلاع هستند یا موضع نادرستی دارند عرضه میشود.
نمیدانم چه شد که شبی که برای بارش فکری ایدههای تبیینی درباره موضوع فلسطین جمع شده بودیم، دهان کدام بزرگوار به برپایی تختههای گفتگو لغزید و دقیقا گوی میدان چطور چرخید که مسئولیت کار با من افتاد.
شبهای اول هنوز دستم نیامده بود که چطور باید با مردم سر صحبت را باز کرد و ارتباط موثری گرفت. جالب است که این را تا شبهای آخر هم نفهمیدم، اما به حکم قاعده بزن بر دل میدان، هر شب با ترس و لرز، در کنار بچهها صحبت را با مردم شروع میکردم و آخر شب با غر زدن بچههایی که بنا داشتند زودتر پردههای برزنتی غرفهها را پایین بدهند تا مهیای شیفت نگهبانی شب شوند و با ناله پاهایی که چند ساعت در سرما استوار مانده بودند، دل از گفتگو میکندیم.
الگوی کار اینطور بود که بچهها چند سوال شبیه اینکه چرا باید به فسطین کمک بکنیم، فلسطین مقصر است یا اسرائیل و... را مینوشتند و ماژیک در دست، در پیادهرو به عابرینی که گذر میکردند، تعارف میزدند که روی تخته، پاسخی برای سوالها بنویسند. اگر قبول میکردند، حکم چراغ سبز برای شروع گفتگو را داشت.
کار سختی بود. نه به خاطر اینکه عمده عابرین درخواست ما را رد میکردند، بلکه به خاطر اینکه حتی از بچههای خودمان معدود افرادی بودند که قبول کنند پای تخته بروند و به گفتگوی با مردم بایستند.
عمده بچههایی که پای کار میآمدند، بچههای سال پایینی بودند. شاید به خاطر اینکه هنوز آنقدر تنور آرمان و ارزش در وجودشان روشن بود که جرئت به خرج دهند و اینکه شاید هنوز دلشان مثل ما به لطف سیاهههای سواد دانشگاهی، به جهالت نیامیخته بود.
کمتر پیش میآید که حس و حال آدم در یک لحظه ترکیبی بشود، مثلا اینکه هم هیجانی باشد و هم بیخیال، هم خوشحال باشد و هم غمزده. این اتفاق فقط در شرایطی میافتد که تفسیر حسیشان، فراتر از اتفاقات معمول است. مثلا در پیادهروی اربعین، در حالی که احساس ناشی از خستگی و دردپا چنان امانم را میبرد که با گذر از هر عمود میخواستم نیم لیتر گریه کنم اما در عین حال حس اشتیاق و لذت از حرکت به سمت کربلا و جانماندن از کاروان میلیونی که لحظهای از حرکت نمیایستاد، در دلم برمیافروخت.
در بهشت قدس، ترس و لذت دو حسی بود که هربار پای تختهها در وجودم به هم برخورد میکردند.
گاهی ترس از کم آوردن جلوی مردمی که نمیدانستم دقیقا جواب سوالاتشان را چه باید بدهم، فائق میشد و به بهانه آوردن تجهیزات و بچهها، لحظاتی از پای تخته جیم میشدم و گاهی لذت سروکله زدن با مردم چنان هیجانم میداد که از بلندی سروصدای کلامم، جمعیتی دورمان را میگرفت.
ترس از تهی بودنِ من برمیخواست و لذت از حس شادابی تعامل با مردم.
ترس برای وقتی بود که چراغ قوه بحث روی نقاط ضعف میافتاد. روی آنجاهایی که در پیشرفت جا مانده بودیم، در سیاست دور زده بودیم، در فرهنگ جلو افتاده بودیم و در اقتصاد وا داده بودیم.
و لذت برای آن موقعی که علاوه بر دیدن نقاط قوتی مثل تاثیر سرپنجه موشکها، بیل و کلنگ بچههای جهادی، مقامآفرینی جوهر اهل علم و... ، میدیدم که هنوز امید در دل بسیاری از مردمِ گلهمند زنده است. امیدی که زاییده پایبندی مردم به ارزشهای انسانی بود.
در بحثها گاهی جمع نقاط ضعف (۱-) و نقاط قوت (۱+) یکدیگر را خنثی میکرد و امید، آن بازیکن تعیینکنندهای بود که بسته به آنکه بخواهد به نفع کدام طرف بازی کند، برد و باخت را رقم میزد. اگر میشد امید را با روی خوشش وارد بازی کرد طوری که امیدواری (۱+) در گفتگو نمایان شود، بازی را سرجمع یک به هیچ میبردیم. اما اگر ناامیدی (۱-) زوزه میکشید، از در هر پیشرفتی هم که روضه میخواندیم، باز هم مهر باخت بر پیشانیمان حک میشد.
شبی با شهاب هم کلام شدیم. به قول معروف بالا و پایین نظام را میشست و میگذاشت کنار. انگار نه انگار شروع صحبتمان درباره حماسه ۷ اکتبر حماس بود. با اولین سخن، ما را صاف آورد وسط سبزهمیدان به تماشای دلاری که از نردبان گرانی بالا میرفت. مظلومیت فلسطینیها را قبول داشت و ظلم اسراییلیها را انکار نمیکرد اما میگفت در همین تهران، لابهلای سطل زبالهها و خرابهها مگر مظلوم نداریم که دلت به حال آنها میسوزد؟ یا اینکه آن کسی که ۲*۲ را مساوی با ۳ قرار میدهد و میلیاردی اختلاس میکند، جزو ظالمان قرار نمیگیرد که با او هم مبارزه کنید؟
مشکل این بود که تیشه شهاب از جنس منطق و استدلال نبود که بتوان با او وارد هماورد شد. مدام رگباری از جملات و مغلطههایی شبیه شبهات و نقدهای تک خطی توییتر را بیان میکرد که جذابیت ادبی زیاد و در عین حال دوز بالایی از کینه به همراه داشتند. طوری که برای پاسخ به هر کدام باید فقط صد خط مقدمه میگفتی.
دست آخر بعد از نیم ساعت که نوار بد و بیراههایش تمام شد، احساس کرد که سنگ صبور آرام و خوبی گیر آورده، سراغ حسرتهای زندگیاش رفت. از اینکه دلش میخواسته الان به جای آنکه مسیر را پیاده یا با مترو گز کند، با ماشین خارجیاش به خانه میرفته و آنجا خوشیهای زندگی را به آغوش میکشید. اما حیف که باید به خاطر چندرغاز سگدو بزند، به حقوق ده میلیونی که کفاف خورد و خوراکش را هم نمیدهد، بسنده کند و همه اینها در حالی است که سنین جوانیاش هم رو به پایان دارد.
دیدم هرچقدر هم که بخواهم قلههایی را که جمهوری اسلامی در پیشرفت درنوردیده، بازگو کنم، به حال گرفتهاش توفیری ندارد. شبیه کسی که به چشم عینک دودی زده باشد و از او بخواهیم زیبایی گل نرگس روبهرویش را توصیف کند.
در بحثها اینجور مواقع که طرف عمرش را به پای بیچارگیها باخته بود، دیگر نمیشد به راحتی صحنهای از زیباییهای موجود و آینده نشانش داد. فقط میشد پای ارزشهای انسانی و ملی، به عنوان اندوختهای که از قبل داشته، را وسط کشید و از آن خرج کرد. مثلا اینکه هزارها شهید دادیم تا جمهوری اسلامی پایدار بماند، به عاشورایی اعتقاد داریم که تکلیف را در هر صحنه زورآزمایی بر ما روشن کرده و...
امثال شهابها بیشتر دلشان مملو از غصه بود تا اینکه مغزشان را پر از ایدئولوژیهای مخالف کرده باشند. حرفهایی هم که علیه جمهوری اسلامی میزدند، به تلافی دلخوریهایشان بود تا نقد حکومت.
برای اینکه هیچ شبی در بهشت قدس بدون گفتگو نماند، بین بچههایی که پای کار بودند، شیفتبندی میکردیم. هر شب باید حداقل ۲،۳ نفر پای تخته میبودند تا بشود بحثی شکل داد.
توان بچهها و میزان دانشی که داشتند کم و زیاد داشت برای همین سعی بر این بود که در گعدهها کسی تک نیفتد. خوبی اینکه چند نفری با بچهها در بحث شرکت میکردیم این بود که بحث به لحاظ نقطه جوش به تعادل دوستانه میرسید.
با بچهها توافق کرده بودیم که در گفتگو با کسی دعوا نکنیم و فقط از در دوستی وارد شویم. چون بحث روکمکنی نیست که بخواهیم کار را به زورآزمایی بکشانیم.
خیلی از مردم همین که محاسن را بر صورت ما میدیدند، در بحث نوعی گارد داشتند، حالا اینکه کار بخواهد به جدل بکشد، این گارد را قوت هم میداد.
از آنجایی که فضای حضور در گفتگوها آزاد بود، چندباری افرادی وارد شدند که حواسشان به کلکل نکردن نبود. فکر میکردند ما گفتگو میکنیم تا نادان بودن برخی از مردم را به رخشان بکشیم. یک شب دیرتر از بچهها به بهشت قدس آمدم. از دور دیدم که گعده بزرگی پای تخته شکل گرفته. خوشحال از اینکه بچهها امشب در دعوت به گفتگو گل کاشتهاند، نزدیک شدم. از چند قدمی صدای جر و بحث شنیدم. حدس زدم که نابلدی از بچهها وارد گفتگو شده و کار را به جدل کشانده است. حدسم وقتی تایید شد که دیدم چندتا از بچههای همیشگی، ناراحت گوشهای ایستادهاند.
به سراغشان رفتم. گلایه کردند که یکی از سالبالاییها وارد گفتگو شده و این قشقرق را به راه انداخته. وقتی سراغ گعده رفتم، بحثشان با دلخوری به انتها رسیده بود. مردم که متفرق شدند، با آن سالبالایی دستی دادم و باوجود اینکه در تحلیل و دانش سیاسی بسیار اندوخته بود، از او خواستم دیگر پیش ما نیاید. هم خودم ناراحت شدم از این درخواست و هم او. اما چارهای نبود. هر شب از زندگیمان نمیگذشتیم که بیاییم وسط شهر تا اوضاع را بدتر کنیم.
به وضوح پیدا بود که بچههایی که از سر دغدغه اصل گفتگو و به شوق همکلام شدن با مردم میآمدند، در اقناع منطقی و جذب قلوب مردم موفقتر بودند تا کسانی که در بحث جنبهای از قدرتنمایی به لحاظ اطلاعات و استدلال را نمایان میکردند.
انگار مردم بیشتر دنبال دلجویی بودند تا اقناع. خسته از ناملایمات زندگی و سرشلوغیهای روزمره، دلشان میخواست کمی غر بزنند و فقط ساعتی صدایشان شنیده شود. در چنین جایی باید در گفتگو بیشتر دل آدم کار میکرد تا عقلش.
یکبار که تخته را به جای پیادهروی خیابان، جلوی حوض تئاترشهر گذاشته بودیم، دیدم مرد میانسالی در فاصله چندمتری تخته ایستاده است و فقط گفتگوها را تماشا میکند. کمی جلو رفتم و با لبخند تعارف زدم که چیزی برایمان بنویسد. فورا رو کج کرد و درخواستم را با خندهای تلخ رد کرد.
ماندنش مساوی بود با شنیدن اصرار من. آمد راهش را بکشد و برود که هرطور بود با خنده و شوخی سر بحث را باز کردم. میگفت شما پول میگیرید، خندیدم و گفتم نه، همه دانشجو هستیم. گفت اگر الان هم برایتان منفعتی نداشته باشد، برای آیندهتان تاثیرگذار است.
از جنس سخن و کنایههایش میشد فهمید که از مردم عامی نیست. کمی که پیش رفتیم، فهمیدم چپ است. مدتی هم استاد دانشگاه بوده و به قول خودش به خاطر اعتقاداتش اخراجش کردهاند. نه جمهوری اسلامی را قبول داشت و نه حتی دین اسلام را. تنها اشتراکی که داشتیم این بود که برایش ایران و منافع ملی مهم بود. میگفت طرفدار انقلاب اسلامی بوده تا روزی که مصاحبه امام را در هواپیمای بازگشت به ایران میبیند. وقتی پاسخ «هیچ» امام را در پاسخ به سوال «چه حسی دارید» میشنود، ناراحت میشود و قید انقلاب را میزند. اما در عین حال میگفت برای دفاع از وطن دو سه سالی به جبهه رفته.
چون کیس جالبی بود، چندتا بچهها را جلو کشیدم تا تجربه متفاوتی را کسب کنند. بچهها که مشغول شدند، خودم سراغ یکی از سالبالاییها رفتم که روی اندیشههای رهبران انقلاب اسلامی کار میکند تا او هم بیاید و کمک کند. وقتی با هم پیش مرد رسیدیم، دیدم یکی از بچهها با او وارد جدل شده است. به کناری کشیدمش و گفتم این همه زور نزدم تا درِ گفتگو را با این بندهخدا باز کنم که حالا تو بخواهی او را بپرانی.
هیچ وقت فکر نمیکردم میان رفیقم و یک چپ، هواخواه چپ بشوم. اما انگار باز کردن درِ رفاقت نتیجه داد و مردی که حتی نمیخواست با ما هم سخن شود، شبهای دیگر هم دور و بر بساط تخته و گفتگوی ما پیدایش میشد و هر بار که همدیگر را میدیدیم، انگار یک خنده و شوخی به هم بدهکار بودیم.
بعد از ده روز در جلسهای که باید راجع به تمدید زمان یک هفتهای موکب تصمیم میگرفتیم، همه بهانهها آماده بود تا در شورا رای منفی به تمدید بدهم. از امتحانات میان ترم گرفته تا خستگی کار این ده شب و گیرهایی مثل کمبود نیرو. اما در جلسه، اقلیت بر اکثریت پیروز شد و خروجی جلسه تمدید بود. چرا رای مثبت دادم؟ خوشی زده بود زیر دلم.
نه؛ واقعیت این بود که داشتم بیشتر با خودم آشنا میشدم. تختههای سفید شده بود آینه و سوال و جوابهایی که هر شب مردم رویش را پر میکردند، آن منی شده بودند که من تا حالا ندیده بودمش.
چقدر من سوال دارم از این وضعیت و چه جوابهایی که تاکنون ملتفتشان نبودم. اینها پیش مردم چه میکردند؟
نمیخواهم گل و بلبل بسازم، چرندیات بین کلاممان کم نبود اما صیاد کلی لجن را کف دریا بالا و پایین میکند و بارها گذرش به صدفهای پوچ میخورد تا مراوید را صید کند.
کاری به جذب مردم و رفع شبهاتشان درباره جمهوری اسلامی ندارم، کاملا با دید منفعتگرای شخصی میخواهم بگویم که من از گفتگوی با مردم، خودم قبل از آنها سود میبردم.
در گفتگو گذرم به کوچه و پسکوچههایی از ذهنم میافتاد که هیچ وقت از وجودشان حتی خبر نداشتم. انگار در همه این سالها عادت کردم بودم که سوار بر جملات و کلیشههایی ثابت، از مسیرهای تکراریِ اقناع خودم عبور کنم. اما وقتی با مردم در کلام همراه میشدم، از مناظری دنیا را میدیدم که برایم قفل بود.
آدم جلوی آینه است که متوجه ایراداتش میشود. اینکه علیرغم اهن و تلپی که به خود داشته، ناگهان میفهمد که موهایش به طرز مسخرهای شلخته بوده یا دکمهها را اشتباه بسته و...
آن شبها شاید با چند ده نفر گفتگو کردیم اما واقعیت این بود که من با خودم حرف میزدم. آدم که سرخودش داد نمیزند...
✍️ مصطفی انواری