تعداد یادمانهای جنوب آنقدر زیاد است که وقتی از راننده پرسیدم تقریباً چند روز طول میکشد که از همهشان دیدن کنیم گفت: یک ماه. برای همین کاروانها ناگزیر هستند که از قبلِ حرکت، برنامهشان را مشخص کنند که دقیقاً از کدام یادمانها میخواهند دیدن کنند.
برنامهها ممکن است متفاوت باشند؛ اما حتما در دو چیز مشترک هستند. اول اینکه بازدید از یادمانها از شمال خوزستان شروع میشود و به شهرهای جنوبیتر و نزدیک خلیج فارس میرسد. دیگری اینکه اولین جایی که همه را به خود مبتلا میکند دوکوهه است. پادگانی نزدیک به اندیمشک که گویا محل استقرار اولیه و آموزش رزمندگان بوده است.
حوالی ساعت ۹ که به دوکوهه میرسیم، هوا آنقدر عالی است که اگر چشم را ببندی انگار داری در بهشت نفس میکشی. نه؛ خیالتان راحت، هنوز هیچچیزی نشده و حس و حال معنوی نگرفتهام. این همان استشمام طبیعی انسانیام است. نسیم خنک، بوی نم خاک، عطر سبزی و بوتهها... البته معامله به صرفهای نیست و دلم برای خوزستانیها میسوزد. ده ماه هوا را به جهنم سیر کنند تا دو ماه آخر سال هوا خنک شود و ده روز آخر سفند هم خدا قدری از هوای بهشت را در هوایشان تزریق کند.
پادگان دوکوهه آنقدر بزرگ است که خیابانکشیهای زیادی دارد. همین مسئله در کنار اینکه در بدو ورود، هیچ کس جلوی کاروان را مدیریت نمیکند، باعث میشود مسیر را اشتباه برویم. البته خیلی هم اشتباه نرفتیم. از جلوی یک ایستگاه صلواتی در گوشه پادگان سر در میآوریم.
کمکم خوابآلودگی و خستگی اتوبوس به همت چایی ایستگاه صلواتی و هوای بهشتی پادگان جایش را به سرحالی میداد که اولین قدم را در رستوران پادگان برای گذاشتیم! بوی انواع غذاها با بخار تخم مرغ آبپر قاطی شده و دم و ربوطتی را حاصل کرده که آدم ترجیح میدهد ذرهای از قابلیت تنفس با بینیاش استفاده نکند. سر میز، یکی از بچهها که اولین راهیان نورش است میگوید: من خودم بسیجی هستم؛ اما شما فکرش را بکن که من دست رفقیم را بگیرم و به جای اینکه برود کیش، بیارمش اینجا. آن وقت اینجا از یک عود دود کردن هم دریغ میکنند؟ برای اینکه یک طرفه به قاضی نرود کمی از اقتضائات جغرافیایی جنوب، فرهنگ مردم منطقه و تنوع زواری که به اینجا میآید گفتم.
از ابتدای سفر از اینکه کاروان راویِ همراه ندارد ناراحت بودم. خوبیِ راویِ همراه این است که هم میتواند با بچههای کاروان زمینه آشنایی ایجاد کند و هم از زمانهای سوخته استفاده ببرد. راوی ثابت دوکوهه کاری کرد که مطمئن شوم نبردن راوی همراه، قطعا اشتباه است. تا بیاییم قدم اول را در حسینیه حاج همت بگذاریم و به سالهایی برویم که رزمندگان لشکر محمد رسول الله صلی الله علیه و آله در اینجا دم میگرفتند و با ذکر توسل به ائمه علیهم السلام رزق شهادت میگرفتند، متوجه جروبحث جناب راوی با تیم خدام نظافت حسینیه شدیم. گویا راوی که مردی مو سفید کرده با لباسهای کرمی رنگ ۳۱۳ بود، جملات نامناسبی را بچههای خادم حسینیه میگوید و آنها هم دلخور میشوند. همین هم باعث میشود که سرتیم خدام که پسر جوانی بود با ریشهای کمپشت، لج کند و نه تنها دسترسی صوتی حسینیه را به راوی ندهد، بلکه جارو برقیهایشان را هم روشن کردند تا دیگر صدای راوی به چند نفر جلوی پایش هم نرسد.
آنقدر مسئول خدام را قسم آیه دادیم که اینها کاروان بینالملل هستند و این اتفاقات جلوه خوبی برایشان ندارد تا بالاخره کوتاه آمد. اول جارو برقی را خاموش کرد و کم کم صوت را باز کرد.
روایت راوی به دلم ننشست. نمیدانم این قضاوت تا چه حد تحت تأثیر پیش زمینهای بود که برایم نسبت به او ایجاد شده بود؛ اما جز قدری از شنیدن از ماجرای عملیات فتحالمبین، چیز دیگری از او کاسب نبودیم، طوری که نماینده سازمان بسیج مجبور شد بیرون از حسینیه خودش در جمع کاروان، بالای تربیون برود. یک جایی از صحبتهایش نام چندتا از شهدا مثل شهیدان هادی، چمران و... را آورد و پرسید نام کدام را شنیدهاند. جالب بود که برای نام شهید ابراهیم هادی از دیگر شهدا دست بیشتری برای آشنایی بلند کردند.
برای ناهار، نزدیک فکه در یادمان تازه به راه افتادهی شهید باقری سرسفره نشستیم. این یادمان را با پرچمهای رنگارنگ تزیین کرده بودند. در مسیر جایگاه روایتگری، بلندگویهایی کوچک گونی پوش شده بود که زیر صداهای معمول روایتگری را پخش میکردند.
راوی ثابت، آقای علیان بود که تا قبل از شروع روایتگری، چندباری از مردم درخواست کرد: روی خاکریز سمت راست من ننشینید. صحبتش را با گفتن علت این درخواست آغاز کرد که بچههای تفحص میگویند علیرغم چندبار تفحص، شاید هنوز شهدایی زیر این خاکریز قرار داشته باشند و برای حفظ احترام کسی روی آن ننشیند.
روایت شنیدنی علیان حدود سی دقیقهای طول کشید و با اینکه همه روی خاک و زیر آفتاب نشسته بودیم، هیچ کس از جایش بلند نشد؛ حتی خانوادههایی که بچه همراه داشتند.
علیان از سیره شهید باقری گفت. از اینکه قرار نیست مثل یادمانهای دیگر خاطراتی را بگوید که بخواهد فقط بگریاند. در حرفهایش سخنانی از شهید باقری را از حفظ بر زبان میآورد و مکرر از جایگاه عقلانیت بر شیوه فرماندهی شهید تاکید میکرد.
موقع خروج از جایگاه روایتگری که پایین تپه محل شهادت حسن باقری قرار داشت، دفتری را برای نوشتن دل نوشتهها گذاشته بودند. یقیقناً آن روز آبادترین روزی بود که این دفتر به خودش دیده بود. بچههای هندی و پاکستانی و عراقی، به زبانهای مختلف چند صفحه دلنوشته نوشتند.
هرچند که شادی تنوع زبان دلنوشتهها خیلی ادامهدار نبود و جایش را به قدری تعجب و حتی ناراحتی داد. با بحث دوتا از زوار که یکیشان هندی بود و دیگری پاکستانی، برای اولین بار متوجه برخی اختلافات عمیق بینشان شدم. شاید هم خود من عامل سر باز کردن این اختلاف بودم. آنقدر پرسیدم این چه زبانی است و آن دیگری به چه لهجهای نوشته که مسائل هویتیشان برجسته شد و برای لحظاتی، رفاقت جایش را به تعصبات وطنی داد.
شب برای خواب به دوکوهه برمیگردیم و لذت خواب در ساختمانهای پنج طبقهای را تجربه میکنیم که روزگاری اقامتگاه رزمندگان بوده است. هرچند که اسکان طبقه چهارم و بلندی پلههای ساختمان به حدی برای ما غیرورزشکارها سنگین است که قید آب خوردن و سرویس رفتن پیش از خواب را میزنیم.