مدرسه راوی
مدرسه راوی
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

دلهره‌ی خوردین


? *حجاب، حجاب و حجاب. کلمه‌ای که چند ماهی است در صدر اخبار است و با اینکه ریشه در فرهنگ مردم دارد، اما این روزها از آن در فضای سیاسی میوه می‌چینند. شاید اگر برای لحظاتی از تمام کانال‌ها و گروه‌های خبری که در آنها عضو هستیم، لفت بدهیم می‌بینیم که فارغ از قشقرق‌های رسانه‌ای، مردم ما #حجاب را به عنوان بخشی از زندگی خود پذیرفته‌اند و برای حفظ حجاب از هجمه‌های بیرونی باید خود مردم را به خودشان یادآوری کنیم.

بنا داریم در مدرسه راوی تجربیات خود را درباره این مسئله هویتی با هم در میان بگذاریم. جستاری که می‌خوانید، روایتی است از روزهای گرم تابستان 1401 که کم‌کم مسئله حجاب با هجمه‌های رسانه‌ای در حال داغ شدن بود. روزهایی که هنوز می‌شد گوشه و کنار برخی خیابان‌ها یا میدان‌ها ردی از گشت ارشاد گرفت و هنوز طالبانِ رهایی با گروگان گرفتن چند ماهه‌ی شهر به کمک اغتشاشات، چهره ارزش‌های شهر را لکه دار نکرده بودند.*

? مسیر خیابان خوردین تا میدان صنعت همیشه برایم پر از اضطراب بوده. چون پیمودنش تنها وقتی نصیبم می‌شود که باید از ایستگاه مترو میدان صنعت به ایستگاه راه‌آهن بروم و از آنجا با بلیطی که یکی دو روز قبلش خریدم، قطار تهران - قم را سوار شوم. تأخیر همیشگیِ در نظر نگرفتنِ فاصله‌ی یک ساعت و نیمه‌ی مسافت دانشگاه تا ایستگاه راه‌آهن، نه‌تنها با دلهره‌اش لذت تماشای فضای سبز حاشیه‌ی خیابان خوردین را ازم گرفته که گاهی با جاماندن از قطاری که رأس ساعت حرکت می‌کند، مصیبتم چندبرابر شده است. اما امروز اوضاع سخت‌تر بود، چون بارِ باقی‌مانده از تحویل اتاق دانشجویی را باید به خانه می‌بردم. باری از کتاب‌های به قول ما کَت و کُلفت که شاید روی‌هم ۲۰ کیلو بودند. بین همه‌شان هم دو کتاب زندگی‌نامه امام خمینی و زندگی‌نامه آیت‌الله خامنه‌ای که صفحات گلاسه داشتند، بیشتر روی دوش سنگینی می‌کرد. این سنگینی را وقتی فهمیدم که همه‌ی وسایلم را یکجا باید از دل تاکسی بلند بیرون می‌کشیدم و به‌خاطر ترافیک، کمی بالاتر از میدان صنعت در خیابان پیاده می‌شدم. موقع پیاده‌شدن کرایه را تقریباً دوبرابر به راننده دادم. هم از مسیری که خالی از مسافری جز من بود خجالت کشیدم و هم از باری که نصف بیشتر صندلی‌های‌ عقبی‌ تاکسی را پرکرده بود.

هنوز جنگ و نزاع همیشگی بین سرخوشیِ کاذب محبت کردن به مردم و احساس اینکه وظیفه‌ات را انجام دادی در ذهنم شروع نشده بود که نگاه نصفه نیمه‌ام به دختری افتاد که قدم زنان از کنارم رد شد.

مثل پلکی که موقع خطر، فرمانِ اختیارش را از مغز جدا می‌کند و فوراً دو پرده‌ی خود را به هم می‌گذارد، نگاهم حساس و خودسر شد و رد قدم‌های دختر را گرفت تا به سرش افتاد. آن‌قدرها هم بی‌اختیار نیستم و فوراً نگاه را به جلوی پایم بازگرداندم. اما در همین یک‌لحظه این را فهمیدم که دختر شالش را روی گردن انداخته و یک هدست صورتی روی سر دارد. فوراً سعی کردم حواسم را پرت کنم به همان بار ۲۰ کیلویی و اضطراب جاماندن از قطار که اتفاقاً در این چند ثانیه هر دو را از یاد برده بودم. اما نه آن وضعیت قبلی به یادم می‌آمد و نه این وضعیت جدید از یادم می‌رفت. انگار توی ذهنم، پایم رفته بود روی مینی که منفجر شد و هزار فکر و خاطره از بی‌حجابی را یادم آورد.

ترکش خاطره‌ای به سمتم پرت شد از روزهای کودکی‌ام که با حرص و عصبانیت به برادرم گفتم می‌خواهم وقتی بزرگ شوم تمام زنان مانتوییِ قم را به زندان بیندازم و او هم با تعجب گفت: اما من اگر باشم کلی چادرهای مختلف دست می‌گیرم در خیابان از هر کدام می‌خواهم صلواتی یکی را انتخاب کنند و شاید همان موقع بود که اولین‌بار به فکر فرورفتم که برای هر کاری زور جواب نیست...

همین‌طور افکار در ذهنم مرور می‌شد تا پای خیالم گیر کرد به تصویر جلسه‌ای که چند هفته‌ی پیش درباره حجاب با حضور دو کارشناس سرشناس برگزار کردیم. آن لحظه‌ای که دکتر (کارشناس اول) می‎گفت «پاسداشت از حجاب باید مردمی جلو برود و ما تجربه مثبت این را در دهه شصت داشتیم» و آن موقعی که حاج‌آقا (کارشناس دوم) می‌گفت «ترویج حجاب باید به صورت یک حرکت مدنی در بیاید». جلسه‌ای که من مجری‌اش بودم و در ایامی برگزار شد که ماجرای گشت ارشاد دوباره به‌خاطر بیرون آمدن کلیپ فریادهای مادری که ملتمسانه از مأمورین ارشاد می‌خواست تا دخترش را با خود نبرند، داغ شده بود.

این وسط به همه‌‌ی آشوبی که در آن لحظات پشت سر دختر پیدا کرده بودم، احساس تعجب هم اضافه شده بود. تعجب از اینکه هر وقت می‌خواهم چیزی بنویسم باید چند ساعت منتظر بنشینم تا لااقل یک فکر از جاده ذهنم عبور کند؛ اما در همین چند ثانیه، دیدن یک دختر طوری مضطربم کرده بود که مبهوت فکر و خیالات متعدد و متضادم شده بودم.

اولین‌بار نبود دختری می‌بینم که شال از سرش افتاده؛ اما این بار بیشتر ترسم از ون گشت ارشادی بود که چند وقتی بود کنار ایستگاه مترو حضور داشت. از دور نگاهی انداختم به ‌دور میدان. ون گشت ارشاد نبود. نمی‌دانستم خوشحال باشم فیلمی که بنا بود از جیغ‌وداد دختری به‌خاطر اقدام گشت ارشاد دوباره اعصاب همه را در فضای مجازی به هم بریزد، به ساخته‌شدن نرسید. یا از این ناراحت باشم که آن دختر بی‌خیال از همه‌جا محکم پا بر زمین پیاده‌رو میدان صنعت می‌کوبد و با سر برهنه‌اش، ارزش‌ها و قوانین یک جامعه را لگد می‌کند.

دختر چندقدمیِ میدان ایستاد. به پسری که از سمت میدان می‌آمد اشاره‌ای کرد جلو بیاید تا سوالی بپرسد. من هم گام بلند کردم که با سرعت از کنارشان رد شوم. در لحظه‌ی عبور فقط دیدم که پسر به سمت ایستگاه اشاره می‌کند و می‌گوید: مثل سگ پاچه می‌گیرند. از وضعیت دختر و تیپی که پسر داشت فهمیدم منظورش به گشت ارشاد است.

از روی خط‌کشی عابر پیاده گذشتم و سمت ایستگاه را نگاه کردم. دیدم از شانس خوب یا بدم، گشت امروز هم آمده منتهی برخلاف همیشه، ون را دور میدان نگذاشته‌اند و زیر سایه، کنار ساختمان ایستگاه پارک شده است. تا رسیدن به ساختمان ایستگاه دو سه باری پشت سرم را نگاه کردم تا ببینم بین دختر و گشت چه اتفاقی می‌افتد. یاد فیلم‌های وسترن هالیوودی افتاده بودم. آن لحظه‌ای که دو نفر می‌خواهند در خیابان اصلی شهر دوئل کنند و یک نفر اشتباهی دارد از وسط خیابان رد می‌شود.

قدم را کوتاه کردم تا صحنه را از دست ندهم و لااقل بعداً برای دیگران تعریف کنم؛ اما دیگر هر باری که پشت سرم را نگاه کردم، دختر را ندیدم. شاید منصرف شده بود. ترجیحِ اینکه قید مترو را بزند اما بر سر اصراری که دارد باقی بماند...


❇️ تیم روایت‌نویسی واحد فرهنگی بسیج دانشگاه امام صادق علیه السلام

حجابگشت ارشادروایتجستارقانون
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید