ویرگول
ورودثبت نام
مدرسه راوی
مدرسه راوی
خواندن ۱۳ دقیقه·۲ سال پیش

روایت خادمی هویزه (2)


? اسفندماه برای همه بوی بهار دارد و برای بچه‌های گردان عاشورای بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام عطر ناب شهید محمد حسین علم‌الهدی و همرزمانش در شهرستان هویزه را به مشام می‌رساند.

? هر سال این ایام که فرا می‌رسد، گروه‌های خادمی در طی چهار بازه‌ی ده روزه راهی هویزه شده و به خدمت‌رسانی به کاروان‌های راهیان نور و خادمی مزار شهدا مشغول می‌شوند. در ادامه روایتی را می‌خوانید از یکی از سفیران مدرسه راوی در بازه یک خادمی هویزه:


? شما را به‌خدا، انصافاً اگر بگویند شما مسئول جاکفشی هستید چه‌چیزی در ذهنتان می‌آید؟ یک کسی که پشت پیشخوان می‌ایستد، از زوار کفش‌هایشان را می‌گیرد، بعد می‌گذاردشان داخل یک جا کفشی و آن گِردی عدددار را به صاحب کفش می‌دهد. وقتی هم می‌روند دقیقاً برعکس همین فرایند طی می‌شود. همین.

شب توی گروه گفتند که من و سِدمَمَد حسینی مسئول جاکفشی هستیم. خیلی هم خوب، دو تا جاکفشی هست، یکی برای آقایان و یکی هم برای خانم‌ها. کاملاً منطقی به‌نظر می‌رسید.

من کلی برای خودم خیال‌بافی کردم. یک سناریو این بود که مشابه روز اول کاروان‌های زیادی بیایند. خب، تا الان که هرچه کاروان آمده، غیر از دو سه مورد، دانش‌آموزی بوده و از مدارس دخترانه. مزار هم که فرش شده و بالاخره همه باید یک سر به کفش‌داری بزنند؛ لذا می‌توانیم انتظار داشته باشیم که... حالا از این سناریو بگذریم. سناریو دوم این بود که طبق پیش‌بینی من، امروز از دیروز هم خلوت‌تر باشد (که در عمل هم همین شد). خب، کاروانی که نباشد، کفش‌داری هم تعطیل است و ما کمی شل می‌کنیم.

صبح تروتمیز و خوشگل‌وموشگل رفتیم که برویم برای کفش‌داری، که باز سید موسوی گذاشت توی کاسه‌ی ما. معلوم شد منظور از کفش‌داری، پروژه اسپیس‌زدن روبه‌روی کفش‌داری بوده و نه خیالات ما. انصافاً ظاهر آن لفظ چنین معنایی را به ذهن متبادر می‌کند؟ شما که فقه می‌خوانی دیگر چرا آقاسید؟

تا آخر خادمی، یعنی به مدت چهارروز پروژه من همین تزئین جاکفشی بود. بقیه جایشان عوض می‌شد. همان‌طور که قبلاً گفته بودم، اینجا دو جا کفشی دارد. از در اصلی مسجد که وارد می‌شوی، قبل از آن راه‌روی معروف که از سقفش چندهزار سربند آویزان شده، دو جاکفشی می‌بینی؛ یکی سمت چپ و دیگری سمت راست؛ اولی برای آقایان و دومی برای بانوان. از چهار ضلع هر جاکفشی، یک ضلعش مربوط به قفسه‌های جاکشفی است، یک ضلعش فقط دیوار است و دو ضلع دیگر، جای گرفتن و دادن کفش‌ها هستند. مشخصاً این دو ضلع نمی‌توانند دیوار کامل باشند؛ چون باید کفش‌ها رد و بدل شوند. از همین جهت دیوار این دو ضلع حدود یک متروبیست‌سانت طول و پنجاه سانت عرض داشت. این‌طور، هم قد مردم می‌رسید و هم دیوار انقدر پهن بود که بشود رویش کفش گذاشت. در مجموع سازه خیلی خوبی بود ولی خب، دوستان معتقد بودند که به‌اندازه کافی زیبا نیست.

برنامه این بود: باید جلوی ضلع‌های پیشخوان، به ارتفاع دومتروچهل‌سانت اسپیس بزنیم. بعد باید از پایین و بالا رویش گونی بچسبانیم، به‌طوری که وسط خالی بماند. دور ستون‌های سازه هم طبیعتاً باید گونی‌پیچ می‌شد. اول قرار بر این بود که روی گونی‌ها گِل بزنیم تا زیباتر باشد. برای این کار، لازم بود که گونی‌ها در کشیده‌ترین حالت ممکن نصب شوند؛ وگرنه گِل نمی‌چسبید. اما بعداً به این جمع‌بندی رسیدیم که می‌توان روی گونی‌ها خطاطی کرد و با همان هم کار را در آورد. همین که حساسیت نسبت به کشیده شدن گونی‌ها کمتر شد، کار هم خیلی ساده‌تر شد. واقعاً مکافات داشت؛ مخصوصاً که بعد از یک روز، خود گونی‌ها باز کش می‌آمدند و شل می‌شدند و باید مرتب سفت بودنشان را تمدید می‌کردیم.

من و اکثر کسانی که در این پروژه مشارکت داشتیم، تجربه اولمان بود؛ چه در اسپیس زدن و چه در گونی‌کاری! به‌همین خاطر سرعتمان خیلی راضی کننده نبود؛ هرچند همه تلاشمان را کردیم که از کیفیت نزنیم و به قول سِدممد کِکِ‌کاری نکرده باشیم. امان از این اصفهانی‌ها با این اصطلاحاتشان.

کار سخت نبود ولی اعصاب‌خردی‌های خاص خودش را داشت. مثلاً به‌طور جدی چالش کمبود بست داشتیم. یعنی بست بود ولی اکثرا خراب بودند. بدتر از همه آن بست‌هایی بودند که در تست اولیه خوب کار می‌کردند اما توی کار معلوم می‌شد که هرز شده‌اند. سر همین تخصیص بست‌های سالم با گروه دیگری که آن‌طرف‌تر اسپیس می‌زدند به چالش بر می‌خوردیم. (البته ما چون یک یزدی و یک اصفهانی داشتیم همیشه از پس آنها بر می‌آمدیم.) گاهی هم برای جبران این محدودیت، از سیم مفتول استفاده می‌کردیم؛ البته بیشتر برای اسپیس‌هایی که روی زمین بودند و حساسیت بالایی نداشتند. آن هم اعصاب‌خردی خاص خودش را داشت. روزهای آخر دستم سندروم دست بی‌قرار گرفته بود و خود به خود، انگار که انبردستی را گرفته باشد، هی روی هوا می‌چرخید. خوبی‌اش این بود که کار را تمام کردیم. از اینکه کاری را نیمه رها کنم تا دیگران تکمیلش کنند خوشم نمی‌آید. این، عمده کاری بود که من در طی خادمی انجام دادم. از ما قبول کنند ان‌شاءالله.

کار معمولاً تا غروب ادامه داشت. شب دیگر کار تعطیل بود، مگر یکی دو شب آخر که باید کار را تمام می‌کردیم. برای همین، مسئولین دوره برای شب‌ها برنامه‌های ویژه‌ای تدارک می‌دیدند؛ البته جدای از واقعه‌خوانی به‌همان سبک معروف امام‌صادقی‌ها که هر شب برقرار بود.

یک شب برنامه مقام منقل را داشتیم. پیش‌تر گفتم که مقتل کمی با مسجد فاصله دارد و در بیابان است. برای این برنامه هم زدیم به دل بیابان و رفتیم نزدیک مقتل. همین کمتر شدن آلودگی نوری توجه‌ها را به آسمان جلب کرد. جهان مدرن، آسمان را از ما گرفته است. ما، سال‌هاست ستاره نمی‌بینیم. وقتی می‌فهمی این موضوع چقدر دردناک است که جایی، حتی برای چند دقیقه، آسمانی پر ستاره گیر بیاوری و فقط بهش زل بزنی. عجب چیز عجیبی است.

و اما مقام منقل. یک دورهمی است به صرف چای و سیب آتشی. نمی‌دانم چه کسی سنگ اول این بنا را گذاشته است. هرکه بوده، خدا خیرش بدهد. ایده خیلی خوبی است و می‌شود بیشتر از اینها ازش استفاده کرد. چای و سیب خیلی چسبید اما زیر این آسمان پرستاره، در محضر شهدا، در جوار مقتل این همه شهید، کنار تکه‌پاره‌های تانک دشمن، آدم جز به حقارت خودش و به قدرت خدا به چه چیز می‌تواند فکر کند؟ اصلاً آدم دلش مناجات شعبانیه و دعای کمیل می‌خواهد. حداقلش روایت چهارتا خاطره از شهدا بود که خب، نشد. بیشتر به همان گفتن و خندیدن گذشت. به‌نظرم کُمِیتِ این اردو در استفاده از محیط معنوی اینجا می‌لنگید. امثال من هم که به خودیِ خود حواسمان نیست. یکهو به‌خودمان می‌آییم و می‌بینیم در اتوبوس برگشتیم و حتی دو دقیقه درددل با شهدا نکرده‌ایم. بازه‌ی یک مظلوم است؛ کد بالایی اهل دل کم دارد.

برنامه اساسی دیگر که در شب‌های مختلف و به‌صورت مفصل برگزار شد، جشن پتو بود. خود من قبل از اینکه بدانم اصلاً این خادمی هویزه چیست، خبر جشن پتوها و شوخی خرکی‌هایش به گوشم رسید. بازه یک ما چون از آن کدبالایی‌های کله‌خر نداشت، کار به جاهای باریک نکشید ولی خب، بی‌هیچی هم نبود! یک دور که شب اول کدپایینی‌ها مورد عنایت قرار گرفتند تا یخ‌شان آب بشود و خلاصه رفیق شویم. بعد از آن هم گاه و بی‌گاه، با انگیزه‌ها و دلایل مختلف برای ملت جشن پتو گرفته می‌شد. عمده این بود که اگر شخص گندگی کند برایش جشن پتو بگیریم تا خدای ناخواسته دچار کبر و غرور نشود. البته شخصاً خیلی با این ماجرا همراه نبودم و نیستم. چرا که بیشتر از اینکه موجب شکستن غرور کتک‌خورنده شود، به کتک‌زننده حس غرور و گندگی می‌دهد! در بین همه این جشن پتوها، فقط آن یکی که برای ابدان گرفتیم به دلم نشست. واقعاً حقش بود! صبح‌ها که ما در آن سرما می‌رفتیم صبح‌گاه و می‌دویدیم، هر روز در یک سوراخی قایم می‌شد و نمی‌آمد. فکر کنم تنها جشن پتویی بود که من از خودم مشارکت جدی نشان دادم و الحق و الانصاف هم خیلی دلم خنک شد. آقا ابدان ما را ببخش، خیلی با زدنت حال کردیم. البته نوش جانمان.

ایام خادمی فرصت شیرینی بود. بهترین فرصتی که به دست من داد، این بود که کمی به خودم فکر کردم. در زندگی‌های پر از روزمرگی ما کمتر گیر می‌آید. ولی امان از برگشتن از اردو. نه نه، اشتباه نشود، نمی‌خواهم بگویم نمی‌توانستیم از شهدا دل بکنیم و این حرف‌ها. اینها همه به جای خود. البته که خدا، این حال خوب را روزی اهلش (و نه امثال من) می‌کند. مسئله من چیز دیگر است.

بازه یکی‌ها، وقتی برمی‌گردند که بازه دویی‌ها بیایند. کاملاً هم منطقی است. اول باید خادم‌های جدید بیایند که اینجا بی‌خادم نماند. همچنین از نظر حمل‌ونقل، این مدل خیلی آسان‌تر است. ایام اسفند هم به‌دلیل اردوهای راهیان نور، اتوبوس نایاب می‌شود. اگر اتوبوسی که از قبل هماهنگ کرده‌اید به هر دلیلی کنسل شود، پیدا کردن جایگزینش کار حضرت فیل است. آقا از شانس بد ما، اتوبوسی که برای آوردن بازه دویی‌ها هماهنگ شده بود، کنسل کرد. ای داد بی‌داد. رفقا هم در به در دنبال اتوبوس افتاده بودند اما هیچی گیرشان نیامده بود. نهایتاً موفق شدند یک ون را هماهنگ کنند برای بیست‌وچند نفر. اینکه بازه دویی‌ها وقت آمدن چه عذابی کشیدند را بروید از خودشان بپرسید. اما ما، پدرمان درآمد.

ساعت یک شب پنج‌شنبه، بازه دویی‌ها رسیدند. قرار بود که فردا صبحش ما راه بیوفتیم. خود راننده هم پایه بود و به یک معنا عجله داشت. صبح وسایل را جمع کردیم که گفتند حرکت افتاد برای سه‌ونیم ظهر. چرا؟ چون سپاه محدودیت گذاشته برای راننده‌ها و نمی‌توانیم زود حرکت کنیم. احتمالاً هدف این بوده که راننده‌ها مجبور به استراحت شوند تا آمار تصادفات جاده‌ای کم بشود. حالا این یک چیزی ولی چرا سه‌ونیم باز شد چهارونیم؟ آن دوباره چرا شد شش؟ شش چرا دوباره شد هشت؟ این به‌عقب انداختن‌های مکرر باعث شد ما یک خداحافظی درست و حسابی با شهدا نکنیم. هر بار می‌گفتیم این بار هم به عقب می‌افتد و خیلی جدی نمی‌گرفتیم.

در آخر، هشت‌ونیم بود که مینی‌بوس یا همان ون راه افتاد. یک نفر هم کف خواب داشتیم که کم‌کم فهمیدیم چقدر به نفعش شده است. طبیعتاً صندلی‌ها خیلی کوچک‌تر بودند و اصلاً قابل قیاس با اتوبوس وی‌آی‌پیِ رفت نبود. من ردیف آخر، کنار پنجره و سمت راست ماشین نشستم، یعنی همان طرفی که در ون وجود دارد. خیلی نگران بودم که در این جای کم تا تهران چکار کنم؟ به‌زور آنجا جا می‌شدم، چه برسد به اینکه راحت وول بخورم. اما خیلی زود فهمیدم که مشکل بسیار بزرگ‌تری وجود داشت. سرما!

از طرف پنجره و دیواره ماشین، سرمای عجیبی می‌آمد. کاملاً محسوس بود که وسط اتوبوس اینقدر سرد نیست؛ چراکه پای چپ خودم، با اینکه فقط ده سانت آن‌طرف‌تر از پای راست بود، خیلی کمتر اذیت می‌شد. این سرما، هم از شیشه می‌آمد و هم از در ون که خراب بود و کامل بسته نمی‌شد. کم‌کم فهمیدم که نباید کاپشنم را بپوشم؛ چون در این حالت، نیمه چپ بدنم زیادی گرم خواهد شد و نیمه راست بدنم هم سرد خواهد ماند. حالا بالاتنه هیچ، پاهایم را چه کار می‌کردم؟ به این نتیجه رسیدم که کاپشن را بین خودم و شیشه حائل کنم. پاهایم را بیاورم بالا و روی صندلی دو زانو بشینم. این‌طور وضعیت خیلی بهتر شد. فقط مشکل این بود که نمی‌توانستم 16 ساعت در همان حالت بمانم. در حقیقت، 5 دقیقه هم نمی‌توانستم تحمل کنم.

در همین پوزیشن، تا صبح پنجاه بار بیدار شدم و خواب رفتم. چرا بیدار می‌شدم؟ چون ناگهان یک باد سرد شدید می‌آمد. آنقدر سرد که وضعیت غیرقابل تحمل می‌شد و با کاپشن و جمع کردن پا و اینها کار در نمی‌آمد. خیلی عجیب بود. واقعاً برایم سؤال بود که چرا یکهو این‌طور می‌شود؟ صبح که چشممان کمی باز شد، تازه فهمیدیم که آقایون راننده برای اینکه خوابشان نبرد، پنجره را می‌داده‌اند پایین تا باد سرد سر حالشان کند. بی‌خبر از اینکه ما این عقب رو به موت هستیم.

هر بار که بیدار می‌شدم، به یک راهکار جدیدی برای محافظت در برابر سرما می‌رسیدم. مثلاً تصمیم می‌گرفتم به‌جای اینکه شبیه همه رو به جلو بنشینم، نود درجه بچرخم تا رویم به سمت بدنه ماشین باشد. این مدل باعث می‌شد کمرم به‌سمت وسط ماشین بیاید و باد نخورد. اما خب، چالشش این بود که سرم را نمی‌توانستم به جای مناسبی تکیه بدهم.

در آن لحظات، فقط یاد مادرم بودم. قبل از حرکت، به من تأکید کرد که حتماً با خودت پتوی مسافرتی بردار. گفتم آخر چرا؟ آنجا که پتو می‌دهند! گفت نه، برای توی راهت می‌گویم. شاید اتوبوس سرد باشد. من به خودم گفتم عمراً و پتو بر نداشتم. چوبش را هم خوردم. حالا پتو هیچ، یک لباس گرم در کوله‌ام داشتم که تا نزدیکی‌های تهران یادم نبود!

تهران که رسیدیم، تا چند ساعت توان راه رفتن به‌طور طبیعی را نداشتم. کمی به در و دیوار می‌خوردم. پیشانی‌ام سوزش شدید داشت. روکش صندلی‌ها قدری زبر بود و من هم تمام وقت سرم را رویش گذاشته بودم. حاضرم سه روز تمام با بست‌های خراب و مفتول‌هایِ فلزیِ کوتاه اسپیس بزنم، ولی دیگر سوار آن ونِ کذایی نشوم.

ولی خودمانیم. ما خیالمان راحت بود که مسیری که می‌رویم امن است. نه تیری، نه توپی، نه تفنگی. تازه داشتیم می‌رفتیم سعادت‌آباد تهران که ظهرها چلوکباب 5 هزار تومنی بخوریم. سر جایمان نشسته بودیم؛ سینه‌خیز که نمی‌رفتیم. یاد شهدا زنده، که ساده‌ترین کارهایشان برای ما عذاب بزرگ است.

بعد از همه اینها، دوست دارم توجه شما را به یک نکته‌ی از نظر خودم مهم جلب کنم. یک چیز خیلی جالب در اردوها که همیشه من را به وجد می‌آورد‌، دوستی‌ها است. ببینید، شما می‌آیید اینجا و برای یک هفته با بیست نفر آدم هم‌سفره و هم‌کلام و هم‌خوا... نه هیچی. خلاصه با هم زندگی می‌کنید. این بیست نفر چه کسانی هستند؟ همان‌هایی که تا دیروز در دانشگاه می‌دیدشان. احتمالاً هر کدام از اینها را حداقل یک بار هم که شده قبلاً دیده بودید. ولی خب، هیچ کدام را نمی‌شناختید و در ذهنتان هم نمانده‌اند. اگر ده بار هم در طول روز با آنها روبه‌رو می‌شدید، هیچ اهمیتی برایتان نداشت. اما بعد از این یک هفته، درون شما، نسبت به هر کدام از این بیست نفر یک احساسِ خاص وجود دارد. منظورم از احساسِ خاص، این است که شما به شخص شماره یک، یک حسی دارید و به شخص شماره دو حس دیگر. این حس‌ها، ابعاد مثبت و منفی دارند و خیلی مطلق نیستند. مثلاً در مورد یک نفر، این طور می‌فهمید که طرف اهل گندگی است اما هم‌زمان خیلی بامرام و داش‌مشتی هم هست. شوخ است ولی می‌تواند خیلی جدی باشد. خوشگل نیست ولی ملیح است. شاید از زیر کار در برود ولی آخرش کار را می‌رساند. طبیعتاً برای همه اینها باهم، هیچ اسمی وجود ندارد؛ لذا فقط می‌توان «یک حس خاص» صدایش زد. حالا کافی است آن شخص را دوباره در دانشگاه ببینید. تمام آن حس زنده می‌شود و شما درونتان لمسش می‌کنید. توجه کنید که تا دیروز هم شما به‌طور اتفاقی هم دیگر را می‌دیدید ولی هیچ چیزی درونتان تکان نمی‌خورد. بعد از این اردو، من بیست آدم جدید را شناختم که نسبت به هر کدامشان حس خاص خودشان را دارم. هر کدامشان را که ببینم یا فقط به یادش بیوفتم، آن حس مندمج و سربسته، درونم باز و زنده می‌شود. شما را نمی‌دانم اما به‌نظر من این خیلی پدیده عجیبی است. ما انسان‌ها خیلی هم دیگر را دوست داریم، بی‌آنکه به آن معترف باشیم.

شهدا، دل‌های ما را به هم گره بزنید که خیلی به هم احتیاج داریم. تنها تنها، در این شلوغی‌ها گم می‌شود، هضم می‌شویم، حل می‌شویم. باید، مثل نخ، در هم تنیده شویم، یک پارچه شویم. کاش شهدا ما را گونی کنند! البته نه از آن گونی‌ها که به راحتی کش می‌آید.


❇️ گروه روایت‌نویسی واحد فرهنگی بسیج دانشگاه امام صادق علیه السلام

روایتخادمیهویزهخوزستانجستار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید