? اسفندماه برای همه بوی بهار دارد و برای بچههای گردان عاشورای بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام عطر ناب شهید محمد حسین علمالهدی و همرزمانش در شهرستان هویزه را به مشام میرساند.
? هر سال این ایام که فرا میرسد، گروههای خادمی در طی چهار بازهی ده روزه راهی هویزه شده و به خدمترسانی به کاروانهای راهیان نور و خادمی مزار شهدا مشغول میشوند. در ادامه روایتی را میخوانید از یکی از سفیران مدرسه راوی در بازه دو خادمی هویزه:
یک: مسیـــر
امام صادقی ها در همه شرایط میتوانند سر یک موضوع بحث کنند. حتی وقتی بیست و خردهای نفر آدم را در یک مینیبوس حدودا ۱۵نفری چپانده باشند، تاریکی نسبی فضای ماشین را پر کرده باشد و بیش از ۱۶ ساعت از زمانی که سوار شدهایم گذشته باشد! این تنها یک سکانس از شروع بازه دوم خادمی هویزه است.
از آخرین باری که پیاده شدیم ۲ساعتی میگذرد. تمام مفاصلم خشک شده و بدنم درد میکند. کمکم اسکلتم دارد حالت صندلی را به خود میگیرد.
قدیمترها که برای کنکور تجربی درس میخواندم و هنوز کلهم بوی قرمه سبزیِ علوم انسانی نمیداد، در کتاب زیست میخواندیم که وقتی بدن زیاد در یک حالت باشد، سلولهای برخی نقاط بدن در معرض خطر قرار میگیرند و لذا گیرندههای حسیِ آن قسمت، احساس "درد" را به ذهن مخابره میکنند. که چه بشود؟ که جناب مغز فرمان تغییر حالت بدهند و آن سلولها را از خطر نابودی نجات دهند.
خب تا اینجایش همه چیز عادی است. اما امان از وقتی که مغز فرمان تغییر حالت بدهد و این فرمان امکان اجرایی نداشته باشد! دقیقا مثل همین وضعیتی که ما داخل مینیبوس دچارش هستیم. با خودت میگویی بگذار پاهایم را بیاورم بالا و به صندلی جلویی تکیه بدهم. نمیشود!
بعد به سرت میزند که پاهایت زیر صندلی به دو طرف دراز کنی تا زانویت خشک نشود. آن هم نمیشود!
تکیه دادن سر به شیشه کناری و جمع کردن پاها توی شکم؟ آن هم نمیشود!
تقریبا هیچ تغییر حالتی نمیتوان داد. در هر وضعی هستی، همان را باید تا توقف بعدی حفظ کنی که مبادا همان هم از دست برود. آن سلولهای بیچاره هم که محکوم به نابودیاند!
تنها نکته مثبت ماجرا، هوای مطبوع و نسبتا خنک است که سرریز شده داخل ماشین. بوی خوزستان از لای پنجره میریزد داخل. آمیزه بوی خاک نرم و حاصلخیز جنوب. بوی رطوبت. بوی آبِ مانده در هورها که هر چند متر یکبار اطراف جاده به چشم میخورند. بوی آهن زنگ زدهی ادوات جنگی قدیمی و شاید هنوز کمی بوی جنگ.
هویزه اما بویش کمی فرق دارد. نه که چیزی کم داشته باشد از بوی خوزستان. نه! که یک چیزهایی هم اضافهتر دارد. بوی چیست را نمیدانم. ولی میدانم کمی فرق میکند. من که خیلی سردر نمیآورم ولی یک تابلویی گوشه مزار هست که از بوی قرآن جیبی و عجیب بودنش میگوید. من تا به حال قرآن جیبی بو نکردهام. راستش سنم قد نمیدهد. ولی به گمانم آن بویی که هویزه را متمایز میکند، بوی همین قرآن جیبی باشد...
رسیدیم پادگان حبیب الهی. اینجا باید به اصطلاح تجهیز شویم. یک دست لباس خادمی، یک جفت کفش و یک نشان خادمالشهدا. اتاق پذیرششان شبیه مراکز اعزام به جبهه سالهای جنگ است. البته دقیقتر بگویم، منظورم آن اتاقهایی است که در فیلمهای دفاع مقدس دیدهایم. ۴_۵ جوان ریشوی حزبالهی با لباس خادمی و اُورکت خاکی نشستهاند پشت سیستم. شوخ اند و صمیمی. آدم را یاد شهدا میاندازند. البته صادقانه در لحظه ورود، یک آن یاد تیم سایبری ملکوت در آن فیلمِ کذا هم افتادم. خدایا توبه!
بعد از تجهیز و شام، دوباره چپانده میشویم درون مینیبوس. روز اولمان که در مینیبوس و جاده گذشت. برای باقیاش هم تا یار چه پیش آرد و میلش به که باشد...
دو: یک دیدار معمولی!
ساعت ۱ صبح بود که بالاخره رسیدیم هویزه. یکسال گذشت. انگار همین دیروز بود که با اشک از مزار جدا شدیم و برگشتیم تهران. اسفند ۱۴۰۰، اولین باری بود که آمدم خادمی هویزه. همان روز اول و دوم بود که حس کردم شاید اگر اردوی دیگری را شرکت میکردم یا در خانه میماندم، بهتر بود! اما چیزی نگذشت که نظرم کاملا متفاوت شد. آن قدر متفاوت که همان سال با خودم عهد کردم، تا جایی که امکانش را داشته باشم، این خادمی آخر سالِ هویزه را ترک نکنم. گفتم که... با اشک جدا شدیم.
و حالا دوباره هویزه!
ایستادهام روبهروی ورودی یادمان. همه بچهها داخل میشوند. من اما ماندهام هنوز. این پا و آن پا میکنم. دلم نمیخواهد این لحظه را معمولی بگذارنم. چند وقتی هست منتظرش هستم. بالخره قدم برمیدارم سمت مزار. خلوت است و غریب. مثل اولین باری که دیدمش. دلم زیارت میخواهد و روضه. پایم اما همراهی نمیکند. سرم جلوی علمالهدی پایین است. آنچه قرار بوده بشود، نشده... هر چه هم بگویم توجیه است. آخر کم میآورم و برمیگردم سمت سولهها برای استراحت. آخرش هم معمولی شد!
سه: آشتیکنان
میگویند اولین ها همیشه در ذهن میمانند. اولین خاطره از هر چیز، همه تجربههای بعدی را تحت تاثیر قرار میدهد. اگر بد باشد، شاید تجربه بعدی اصلا دیگر رخ ندهد. اگر هم خوب باشد، بعدیها با آن مقایسه میشوند و دیگر هیچ چیز طعم آن اولی را ندارد.
خادمی پارسال بازه ۲ هم برای من همینطور است. یک اولینِ ویژه و یک خاطره خیلی خوب. همین است که امسال هر چه هم خوب باشد، احتمالا نمیتواند جای اولین خاطره را بگیرد.
صبح ساعت ۹ بیدار شدم. روز اول را به خاطر دیر رسیدن، بهمان رحم کردند و گذاشتند بعد نماز هم بخوابیم. بچههای بازه یک هنوز اینجا هستند. قرار است بعد از ظهر بروند. طبق رسم هر سال، هر روز صبح لیست تقسیم کار مربوط به آن روز اعلام میشود. جلوی اسم من نوشتهاند: مسئول فرهنگیِ مزار!
فرهنگی مزار یعنی هماهنگی مراسم های مزار، انتظامات، هماهنگی با راویها، نظافت صحن مزار و ...
راستش کمی خورده تو ذوقم. دلم میخواست امسال را بین تیم فضاسازی مقتل باشم. بیابان های هویزه حال عجیبی دارند. دلم میخواست این چند روز را آنجا بگذارنم. آن وقت کمتر چشمم توی چشم علمالهدی میافتاد. شاید کمتر شرمنده میشدم. به نظرم انتخاب اشتباهی کردهاند. ولی فعلا چارهای نیست.
پارسال سید مسئول مزار بود. من هم نیروی رسانه بودم. امسال جایش خالیست. مثل جای خیلیهای دیگر. چند روز قبل حرکت، آمدنش کنسل شد. سفارش کرده نائب الزیارهش باشم. نمیداند من توی کار خودم ماندهام! خب این همه آدم! به نظرم او هم انتخاب اشتباهی کرده. ولی فعلا چارهای نیست...
باید بروم داخل مزار. خیلی کار داریم. شاید همین "فرهنگیِ مزار" بشود شبیه کوچههای تنگِ آشتیکنانِ پائین شهر تهران. همان ها که به قول امیرخانی، اگر صدام و حاج همت از دو طرف اش وارد می شدند، سرِ خرّمشهر، قطعنامه امضا میشد. بلکه بین من و حسین علمالهدی هم آشتیکنانی چیزی بشود. یا حتی بین من و یکی بالاتر. مثلا...
چهار: وقت به همه میرسد...
بعد از صبحگاه، شابزی عمومی داشتیم. شابز مخفف "شبکه بنیادین انهدام زباله" است. پسوند "عمومی" هم یعنی قرار است همه افراد در یک بازه مشخص و محدود در این شبکه فعالیت کنند. البته اینجا هیچوقت واقعا تمیز نمیشود. همیشه یک حداقلی از زباله را دارد. ما فقط سعی میکنیم وضعیت را حد همانحداقل نگه داریم.
عمده زبالهها هم یا بستهبندی اجناس دستفروشهاست و یا رسید کارتخوانشان. خرید و فروش میکنند و بعد هم باد زبالهها را پخش میکند در محوطه. از طرف مزار بهشان گفتهاند بروید داخل بازارچهای که در حاشیه پارکینگ است. اگر بروند، شاید اینجا هم تمیز بشود. ولی نمیروند. مقاومت میکنند. خیلی جدی و حتی گاهی خشن! حق هم دارند البته. من هم بودم جای به این خوبی را ول نمیکردم و بروم توی یک بازارچه که احدی ازش عبور نمیکند.
میگویند حسین علمالهدی خیلی حواسش به اهالی شهر و منطقهش بوده. در اوج فضای پر از شبهه اول انقلاب، برنامه رادیویی برایشان تهیه میکرده که مسائل را تبیین کند. نامه مینوشته برای مسئولین. کار جهادی و تشکیلاتی میکرده. میجنگیده برایشان!
البته ظاهرا هنوز هم حواسش هست بهشان. یکی دو ماه آخر سال را بندههای خدا از همین شلوغیهای ورودی مزار نان میخورند...
برمیگردیم سر کارهای خودمان. بازه ۲معمولا خیلی شلوغ نیست. اغلب کاروانها دانشآموزی اند و دانشجویی. جماعت اهل دانش(!) هم، همه با سه شانزدهم و غیبت و این حرفها مسئله دارند. این است که اکثرا سعی میکنند دستکم یکی دو روزی از سفرشان به آخر هفته بخورد. لذا این چند روز اول هفته را احتمالا مزار خلوت است.
فعلا کار سختی ندارم. یک سری امور روتین مثل پخش کردن اذان، مداحی مناسب، موسیقی بیکلامِ شهدایی و از این دست اصوات! دیگری هم هماهنگی میان کاروانها و راوی است برای برنامه راویتگری و ایضا هماهنگی انتظامات جهت برقراری نظم و صد البته تفکیک خواهران و برادران!
که البته با توجه به خلوتی مزار، فعلا بیشتر به همان وظیفه اول مشغولم. به قول علی، شدهام "پَخّاش صوت". به معنی بسیار پخش کننده!
هر چند، معمولا حوالی بعد از ظهر، مزار شلوغ هم میشود. بهخصوص فاصله بین اذان ظهر تا مغرب که هوا بهتر است و زائر بیشتر. مزار که پر از زائر میشود، سر علمالهدی و شهید حاتمی هم شلوغ میشود. شلوغتر از بقیه. تکلیفشان با علی آقای حاتمی البته مشخص است. همهشان همسر و هممسیر میخواهند. از علمالهدی اما درخواستها متفاوت است. هر کدام قصه خودشان را دارند احتمالا. سرش خیلی شلوغ شده بندهخدا. کاش وقت به ما هم برسد...
پنج: بیایانهای هویزه
هیچ چیز نباید عادت بشود! عادت که بشود، عادی میشود. عادی هم که بشود دیگر فایده چندانی ندارد. یعنی چیزی ازش در نمیآید که به درد بخورد.
زندگی برای ما عادی شده. دنیا هم همینطور. این است که به قول آن بنده خدا، دنیا دیگر به درد نمیخورد! یعنی از این زندگی چیز به درد بخوری در نمیآید!
بیابانهای هویزه اما زندگی را از حالت عادی خارج میکنند. طلوع و غروب خورشید اینجا، فرق میکند انگار. به افق که نگاه میکنی، تا چشم کار میکند، بیابان است. فقط گاهگداری جادهها و کابلهای برق، خط انداختهاند روی یکدستی منظره. آن آخرش هم یک جایی هست که زمین و آسمان در یک خط، به هم دیگر رسیدهاند. حرکت اگر نکنی، با خودت میگویی احتمالا همانجا آخر دنیاست. ولی چند کیلومتری که راه بیافتی به سمت جاده، میبینی آن خط هم حرکت میکند و جلوتر میرود. راه که بیافتی، تازه میفهمی دنیا بزرگتر است از آنچه فکر میکردی. تازه میفهمی دنیا تمام نشده است.
میگویند پیامبر رحمت (که صلوات خدا بر او و خاندانش باد) پیش از بعثتش و حتی پس از آن، بسیار از شهر خارج میشد. معمولا تنها و گاه همراه علی (علیهالسلام). شب یا روزش فرقی نمیکرد. میرفت جایی که انسان کمتر باشد، طبیعت بیشتر و خداوند نمایانتر. گاهی دشت، گاهی بیابان، گاهی کوه و اغلب در فرورفتگی محقر و دور از چشمی به نام "حرا" که در دامنه کوهی مشرف به مکه بود. مینشست به عبادت و تفکر. (که البته شاید فرقی هم نکنند) گاه ساعتها و بلکه چند روزی به شهر بازنمیگشت.
مینشست و نگاه میکرد به آسمان. نگاه میکرد به ستارهها. و ستارهها احتمالا ذوق زده او را به همدیگر نشان میدادند که: جان من نگاه کن! علت خلقت آسمان و زمین است که ما را نگاه میکند و لبخند میزند!
میگویند رسول خدا هیچگاه به جهان عادت نکرد. به دنیا خو نمیگرفت. چنان میزیست که گویی همین یک روز را دارد. خدا را شکر میگفت برای هر روز که از خواب برمیخاست. آسمان را چنان مینگریست گویی اولین بار است شگفتیش را میبیند. جهان را تجلیگاه دائمی خداوند میدید. میفرمود: از خودتان حساب بکشید، پیش از آن که از شما حساب کشند! که مبادا عادت کنید به دنیا و خو کنید به تمامشدنی های بسیارش!
ما اما چه کردهایم؟ شهرهایی ساختیم با دیوارهای بلند و پنجرههای کوچک. خودمان را خفت کردهایم بین این دیوارها. خو گرفتهایم به دنیایمان. زندگی برایمان عادی شده! دلبستهایم به آرزوهای بلند، چنان که گویی تا ابد همینجا خواهیم ماند.
ولی نمیمانیم. قرار نیست بمانیم. علمالهدی این را میدانست. همهشان میدانستند. به روایت راویان و دستنوشتههایش، حسین علمالهدی برای هر دقیقهاش برنامه داشته. تکلیفش معلوم بوده با این دنیا. میدانسته قرار نیست بمانیم. کسی که تکلیفش معلوم باشد، کسی که بداند قرار نیست بماند، عادت نمیکند. عادت که نکند، خب عادی هم نمیشود!
بیابان های هویزه زندگی را از حالت عادی خارج میکنند. شبهایش بیشتر. کسی چه میداند! شاید زندگی حسین را هم همین بیابان های هویزه و شبهایش از حالت عادی خارج کرده.
بچههای خادمی اینجا رسم هرساله دارند. یک شب از بازه را دسته جمعی میزنیم به دل بیابان. آتش روشن میکنیم و چای زغالی دم میکنیم. نام مراسم را "مقام منقل" گذاشتهاند!
البته من هم اولش تصور فضای معنوی داشتم. همان پارسال هم که دیدم بیشتر بگو و بخند است و نهایتا لابهلایش یکی دوتا مدح اهلبیت، تعجب کردم. ولی تعجب ندارد ظاهرا... حاح عظیم (راوی منطقه) میگفت: این شوخی و خندههای شما، یک دهم شوخی و خنده بچههای جبهه هم نمیشود! ظاهرا آنها برخلاف ما، خیلی این دنیا را جدی نمیگرفتند.
روزهای اول حاج محمد میگفت: شما خادم های شهدا، اینجا بخواهید یا نخواهید، شهدا را نمایندگی میکنید! زائران، شما را که به لباس خاکی و چفیه و توی منطقه میبینند، ناخودآگاه یاد شهدا میافتند. این را از روی کتاب میگفت.
من اما هر چه پیش میرود، میبینم ما فقط این ۱۰ روز را کمی و فقط کمی شبیهشان میشویم. دنیا را کمتر جدی میگیریم. نمازها را درست و درمان میخوانیم. کمتر میخوریم. کمتر میخوابیم. کار میکنیم. حتی دستشویی میشوریم! کار هایی که در طول سال انجام نمیدهیم یا کمتر انجام میدهیم.
همین یعنی اینجا یک اتفاقی دارد میافتد. یک اتفاقی که عادی نیست. اتفاقی که زندگی ما را فقط برای ۱۰ روز از حالت عادی خارج میکند. که عادت نکنیم. که عادی نشویم. که به درد بخوریم. شاید خودشان کاری میکنند که این اتفاق رقم بخورد. حسین و رفقایش را می گویم... شاید هم راز بیابانهای هویزه است که زندگی را از حالت عادی خارج میکنند...
شش: گلاب به رویتان، معراج!
من توی عمرم دستشویی خانهمان هم نشسته بودم. چه برسد به دستشویی عمومی که معمولا حتی در استفاده ازش هم اکراه داشتم. اما نمیدانم چه شد! روزهای آخر بازه خادمی پارسال بود که یک روز صبح توی لیست تقسیم کار، جلوی اسمم نوشتند "شابز". (یعنی همان شبکه بنیادین انهدام زباله که خودتان میدانید.)
نزدیک ظهر بود که با بچهها رفتیم برای شستن دستشوییها. خیلی کثیف شده بود. قبل از این که بخواهم بهانه بیاورم، مشغول کار شده بودیم. حقیقتش اصلا به ذهنم هم نرسید که نخواهم در شستن کمک کنم. شاید اصلا وقت نشد.
به خودم که آمدم، دیدم پاچههای شلوار خاکی را تا زانو زدهام بالا. تی را گرفتهام دستم و دارم با شلنگ داخل دستشوییها را میشویم. راستش خودم هم یک لحظه جا خوردم! من! شستن دستشویی! آن هم از نوع عمومیش!
هیچ اکراهی نبود. هیچ امتناعی هم. نه که خوشم بیاید از تمیز کردن کثافتهای دستشویی. نه. بالخره ما هم فطرت پاکی طلب داریم آقاجان! ولی امتناعی از کار شستن هم نبود. حس میکردم حین شستن کمی بیشتر شبیهشان شدهام. شهدا را میگویم. این همه شنیده بودیم که فلان شهید دور از چشم بقیه کفشها را تمیز میکرده و دستشوییها را میشسته. میشسته که به نفسش سختی بدهد. که خاکیتر شود. خاکیتر شود که پدر خاک (حضرت بوتراب) برایش بیشتر پدری کند. و حضرت مادر، بیشتر مادری...
امروز هم لیست که منتشر شد، جلوی اسم من نوشته بودند: "شابز اعظم". خودمانیش میشود همان سرشابز. حقیقتا خوشحال شدم. در این چند روزی که مسئول فرهنگی مزار بودم، هنوز دلم با خودم صاف نشده. هنوز سینهم سنگین است. شابزی و دستشویی شستن شاید بتواند کمکی بکند.
دو تا از بچههای ورودی ۴۰۱هم شابز ساده هستند. بعد از شستن سقاخانه و انهدام زبالههای محوطه، بالخره میرویم سراغ دستشوییها. باز هم شلنگ و طی و برس. پاچهها را میزنیم بالا و میرویم داخل.
بچههای قدیمی خادمی هویزه، یک مَثل مهمی درباره شابزی دستشویی دارند. میگویند: شابز از چاه دستشویی به معراج میرود! ظاهرش البته برای شوخی و خنده است. ولی به نظرم دور از حقیقت هم نیست. حالا شاید اسمش را نتوان معراج گذاشت. ولی دستکم آدم کمی بیشتر به خودش میآید. گلاب به رویتان. رویم به دیوار. بگذارید کمی بیشتر مسئله را باز کنم...
در هر دستشویی را که باز میکنی، اول از همه، بسته به میزان وخامت اوضاع، بیشتر متوجه حقارت وجودی انسانی میشوی. اصلا آدم دچار حیرت میشود! خب این موجود که از نجاست بوجود آمده. طول عمرش هم حمل کننده و تولیدکننده نجاست است. آخرش هم که بدل به نجاست میشود. بعد دقیقا چه میشود که فکر میکند در این دنیا یک کارهای شده و جهان باید روی فُکل این آقای انسان بگردد؟! نمیدانم.
مسئله دومی که جلب توجه میکند، حالت انزجار آدمیزاد است از وضعیت موجود در دستشویی و میلش به شستشو برای رسیدن به وضعیت مطلوب. اینجا شما را ارجاع میدهم به روایتی از حضرت صادق (درود خداوند بر او و خاندانش) که نقل به مضمون فرمودند، وسوسه به گناه برای ما اهلبیت هم هست، لکن ما حقیقت گناه را میبینیم و لذا میلی به آن نداریم و از آن امتناع میورزیم. بعد گناه را تشبیه میکنند به تلی از نجاست.
خب آدم حسابی! تو که از کثیفی دستشویی منزجر و متهوع میشوی. ناگهان چه میشود که گاهی آن طور مشتاق به سمت برخی گناهان میروی؟! چه میشود که راست راست دروغ میگویی؟! غیبت میکنی. تهمت میزنی. چشمت میرود آنجا که نباید! نمیدانم.
مسئله سوم هم همان قضیه عبادت تجار است که حضرتش فرمود. یعنی چه؟ یعنی من کثیفی دستشوییهای مزار شما را تمیز میکنم. شما هم در عوض گناهان مرا پاک میکنید. برد_برد؟! نه! برد_برد نیست! همهش سود است برای این طرف ماجرا که ما باشیم. که طرف دیگر اصلا نیازی ندارد به این بردها و سودهایش. که فرمود: «هُمُ الفائزون». آنان همان برندگان اند. حالا چه میشود که تصمیم به این معامله میگیرد؟ نمیدانم.
اصلش من کلا این چیزها را نمیدانم. اینها را فقط شنیدهام و تکرار میکنم. دیشب بعد از جمعخوانی سوره واقعه در صحن مزار، آقامهدی یک جملهای گفت که خیلی نشست به دلم. گفت: «خدایا ما هیچی نمیدونیم! خودت ما رو هدایت کن. خودت به ما فهم بده!»
حالا من هم میگویم: خدایا ما هیچ چیز نمیدانیم. گفتهاند بشور! میشوریم. حالا این که درونمان چه میشود که بیاکراه و بیامتناع میشوریم، نمیدانم! اصلش من هیچ چیز نمیدانم!
هفت: یک چیزی جا گذاشتهام!
خاک خوزستان نرم است. آنقدر که اگر بعضی جاها پایت را کمی بیشتر به زمین فشار بدهی، جای پایت روی خاک میماند. حتی گاهی ممکن است پایت فرو برود. یک دفعه نگاه میکنی، میبینی پایت تا مچ رفته توی گِل. دیر بجنبی کفشت جا مانده است. آدم را "زمینگیر" میکند.
اصلا زمینش گیره دارد انگار. گیر میکند به برخی چیزها و از آدمها میگیردشان. اغلب افراد هم خیلی مقاومتی نمیکنند. احتمالا با خودشان میگویند که حتما این خاک بیشتر بهش نیاز دارد. خیلیها اینجا، خیلی چیزها جا گذاشتهاند. یک عده تانکهایشان را جاگذاشتهاند. یک عده مینهایشان را. کفش. کیف. قمقمه. پلاک. دست. پا. سر. و یک عده هم دل. از هر کس یک چیزی میگیرد بالخره. اغلب هم با رضایت میدهند.
سال اول که آمدیم خادمی هویزه، بازهمان که تمام شد، دم رفتن، همهش حس میکردم یک چیزی جا گذاشتهام. چند بار وسایلم را چک کردم. ولی باز هم این حس از بین نمیرفت. بعد که برگشتیم و رسیدم اصفهان، تازه یادم آمد حوله و کلاهم را جا گذاشتهام. زنگ زدم به بچههای بازه بعدی که لطفا یادتان نرود وسایل مرا بیاورید. یادشان نرفت. حوله و کلاه را هم آوردند. ولی آن حس "جا گذاشتن برخی چیزها" از بین نرفت...
خادمی امسال هم تمام شد. دم رفتن است. همهش حس میکنم یک چیزی اینجا گذاشتهام. چند بار چک کردهام. همه وسیلهها هست. ولی این حس از بین نمیرود. نسبت به پارسال شدیدتر هم شده انگار. یک بار دیگر چک میکنم: کلاه هست. موبایل و شارژر هم. کفش. کیف. قمقمه و پلاک هم که نداشتم. دست. پا. سر هم که سر جایش هست. دل...
یک چیزی جا گذاشتهام. خاکش گیر دارد اینجا...
❇️ گروه روایتنویسی واحد فرهنگی بسیج دانشگاه امام صادق علیه السلام