? اسفندماه برای همه بوی بهار دارد و برای بچههای گردان عاشورای بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق علیه السلام عطر ناب شهید محمد حسین علمالهدی و همرزمانش در شهرستان هویزه را به مشام میرساند.
? هر سال این ایام که فرا میرسد، گروههای خادمی در طی چهار بازهی ده روزه راهی هویزه شده و به خدمترسانی به کاروانهای راهیان نور و خادمی مزار شهدا مشغول میشوند. در ادامه روایتی را میخوانید از یکی از سفیران مدرسه راوی در بازه یک خادمی هویزه:
? الان بهتعبیری روز چهار و به تعبیری دیگر، روز سوم حضور ما در اینجا است. ما صبح جمعه، بیستوهشت بهمن ماه راه افتادیم. از تهران تا *هویزه* هم که تقریباً یک روز راه است. لذا با احتساب آن روزی که در راه بودهایم، الان طلوع روز چهارم است و بدون آن، روز سوم.
این، اولین باری است که برای خادمی شهدا میآیم. سالها پیش، یک بار در قالب راهیان نور آمده بودم ولی در حد دو ساعت. شاید در همان دو ساعت، از کنار بعضی از کدبالاییهایی که امروز از رفقایم هستند، عبور کردهام و نشناختم. عجب روزگار و سرنوشتی است! شاید روزی از جایی، عکسهای آن اردو به دستم برسد و بگویم عجب! اینکه فلانی است آن گوشه دارد با لباس خاکی فرش پهن میکند. از آن طرف، شاید یکی از این دانشآموزانی که این روزها برای زیارت میآیند، چند سال دیگر بیاید پیش من و بابت انتخاب گرایش سؤال کند. کسی چه میداند؟
خادمی هویزه، تقریباً پنج هفته طول میکشد. اگر قرار باشد هرکسی میآید از اول تا آخر باشد، کار در نمیآید. جدا از خستگی و سختی کار، مسئله کلاسها و حذف شدن درسها هست. لذا در چهار بازه، گروههای مختلف برای خادمی میآیند. ما بازه یکی هستیم. فارغ از آنچه دیدهام (که برایتان خواهم گفت) این طور شنیده بودیم که بازه یکیها از همه غریبترند. اولاً که هنوز اردوهای راهیان نور شروع نشده و کسی برای زیارت نمیآید، مگر تکوتوک، خانوادهای، بومیای چیزی. ثانیاً که به ما لباس خاکی نمیدهند. چند بار توضیح دادند چرا؛ ولی من یا شیرفهم نشدم، یا نمیخواستم که شیرفهم شوم.
زیارتگاه شهدای هویزه، بیرون شهر است. اگر اشتباه نکنم به اهواز نزدیک است. لذا ما عملاً وسط بیابان هستیم و اگر بخواهیم خریدی داشته باشیم، جز دستفروشها و دو مغازه کوچکِ فلزی چارهی دیگری نداریم. اینها هم که نهایتاً تا غروب میمانند. میتوان گفت که محیط، چهار جزء اصلی دارد. اولی مسجد است. خود مسجد، به جز معماری گنبدش که شبیه مساجد قدیمی، صدای آرام را از یک ستون تا ستون هم قطرش میبرد، ویژگی خاص دیگری ندارد. اما حیاط مسجد، آرامگاه شهدای هویزه است. از در اصلی مسجد که وارد میشوی، یک راهروی بیستمتری با عکس شهدا و اقلام جنگی و... هست. بعد که به حیاط میرسی، دو طرفت قبور مبارک شهدا را میبینی. هر طرفت سه ردیف. انصافاً جای با صفایی است. قسمت دوم، مزار شهدای کرخه نور است. این یکی آن طرف جاده است. فلسفه این عنوانگذاری را نمیدانم. احتمالاً نام عملیاتی چیزی بوده است. آنجا دیگر مسجد ندارد و یک چهار دیواری با سقفِ آسمان است. قسمت سوم، مقتل است. جایی که پیکر پنج نفر از این شهدا، برای سهسال روی زمینش مانده بود. یکی از آنها، آقاسید علمالهدی، فرماندهی همه شهدای اینجا بوده است. ظاهراً از قرآنِ جیبیِ پشتِ کمبرندش شناسایی شده. مقتل خیلی مظلوم است. فقط یک دیوارِ سیمانی نیم متری دورش و یک گل لاله فلزی هم وسطش ساخته بودند. تقریباً از مسجد تا مقتل یک مسیر دویست قدمی پیادهروی دارد. فکر کنم خیلی از کاروانها اصلاً نمیدانند چنین چیزی وجود دارد. چهارمی هم سولههاست که محل اسکان زواری خواهد بود که قصد ماندن دارند. سولهها دقیقاً روبهروی مسجد هستند. البته بینشان یک صحن نسبتاً بزرگ وجود دارد.
ما در یک اتاق بالای مسجد ساکن هستیم. برای ما که کلاً بیستنفر میشویم، بزرگ هم هست. وقتی رسیدیم اینجا، شب شده بود. دیگر وقت کار نبود. فردایش که میشد شنبه و عید مبعث، کار را شروع کردیم. کارهای بازه یک، عمدتاً زیرساختی است. یعنی اصل بر این است که هنوز کاروانی نمیآید و ما باید مقدمات را فراهم کنیم، مثل تروتمیز کردن مسجد، تزئینات کرخه و مقتل و الخ. صبح که بیدارمان میکردند، گفتند بلند شوید که سه تا اتوبوس از خواهران آمدهاند. فکر کردم یک شوخی زشت است برای اینکه بچهها انگیزه بلند شدن پیدا کنند. ولی نه، شوخی نبود. گفته بودند سه اتوبوس، ولی آن چیزی که من با چشمان خودم بهدلیل سربهزیری ندیدم، حداقل دو تا ایرباس آدم بود. کلاً همه تصوراتم از بازه یک پرپر شد. به خیال خودمان آمده بودیم کمی خلوت کنیم.
اولین کاری که انجام دادم، شابُزی بود، یک شابزی جمعی. بعید میدانم کسی تا حالا توانسته باشد معنی شابز را حدس بزند ولی شما تلاشتان را بکنید. مثلاً اولین کار وقت رسیدن به هویزه چه میتواند باشد؟ خب وقت تمام شد. شابز مخفف شبکه انهدام بنیادین زباله است. البته تجربه این دو روز ما نشانداد که انهدام بنیادین زبالهها در اینجا خیلی معنی ندارد، چراکه در حد فاصل مسجد تا سولهها، دستفروشها مینشینند. ملتِ شهیدپرور هم پوست و کاغذ هرچیزی که میخرند را به دست بادِ همیشگیِ اینجا میسپارند؛ لذا هرکاری هم که نکنی، دو ساعت بعد همه جا پر از پلاستیک است.
بعد از آن دیگر به گروههای مختلف تقسیم شدیم. هر روز هم کارها و گروهها تغییر میکند. مثلاً من عصر روز اول (یا در حقیقت دوم!) برای تزئیناتِ مسیرِ مقتل رفتم. دیروز شابز اعظم بودم که البته چون تمیزکاری خیلی طول نکشید، رفتیم سراغ شمردن و مرتب کردن پتوها. دوهزاروصدوپنجاهویک پتو را مرتب و شمارش کردیم. پتوها در اتاق مشترکی بین سوله سه و چهار بود. فقط یک اشتباه کوچک کردیم. آخر کار متوجه شدیم که کلید دو تا از شش چراغ اتاق رفته پشت پتوها. حتی مطمئن نبودیم روی کدام ضلع است. این بود که رفتم روی ستونهای چهلتایی پتو و لامپها را کمی، فقط کمی در سرلامپشان چرخانم. مسئله حل شد.
یک بخش مهمِ کار که فکر کنم دل خادمان جا مانده هم خیلی برایش تنگ شده باشد، شستن مزار شهدا و حیاط مسجد بود. دیشب رزق من هم شد. اینجا ظهرها هوا خیلی خوب است. اصلاً لباس گرم نیاز نیست، ولی شبها و بدتر از آن اول صبح خیلی سرد است. ولی چارهای نبود. باید هرطور شده شبانه قبور شهدا و حیاط مسجد را میشستیم. طول روز، مزاحم زائرین میشدیم. من با کمی تأخیر به بقیه ملحق شدم. وقتی رسیدم، دیدم بچهها از دم حیاط کفشهایشان را بیرون آوردهاند و با پای برهنه کار میکنند. باکی نیست آقا! پا لخت میکنیم.
اینطوری بود که تا بیست ثانیه اول مشکلی نداشت. فقط کمی سرد بود. بعد از آن، دردِ سرما در استخوانهای پا نفوذ میکرد تا حدی که غیرقابل تحمل میشد. من دو بار تی را گرفتم ولی دیدم واقعاً نمیتوانم تحمل کنم. سریع میرفتم داخل مسجد. اما بعد دیدم بعد از دو روز گندگی و کدبالاییبازی در آوردن، زشت است اینجا خودی نشان ندهیم. خلاصه که هرطوری بود وارد کار شدم. اگر یک دقیقه تحمل میکردی، بعدش دیگر آسان میشد. آن یک دقیقه هم با سرعت بالا و مرتباً این پا و آن پا کردن روال میشد.
تازه گرم شده بودم و داشتم تیام را میکشیدم که سید موسوی آمد تی را ازم بگیرد. گفتم نه آقا من تازه دست به کار شدهام. اصرار کرد. گفتم حتماً نذری چیزی دارد، بالاخره جوانی است و کلی آرزو. تی را دادم، غافل از اینکه میخواستند خودم را تیُالشهدا کنند!
من تا حالا، در تمام دوران دانشجویی کسی حتی جشن پتو هم برایم نگرفته بود. سیاستم این بوده که وقتی به اردو بروم که خودم کدبالایی باشم. ولی اینجا دیگر این چیزها جواب نبود. ترتیب بقیه را داده بودند و نوبت من شده بود. در تیُالشهدا شدن کمرت در نقش سرِ تی و دست و پاهایت بهعنوان دسته تی ظاهر میشوند. از پشت روی زمین میخوابی، دو نفر دست و پایت را میگیرند و بعد روی زمین با حداکثر سرعت ممکن کشیده میشوی. این در حالی است که همزمان با شلنگ و تی رویت آب میپاشند. امشب لااقل تیِ شهدا شدیم. انشاءالله کمکم مراتب سلوک بعدی را هم در این خادمی تی کنیم.
روز اول کاروانهای زیادی آمدند. آنطور که من دستگیرم شد، اکثراً بومی همان منطقه بودند. چون یا عربی حرف میزدند یا فارسیِ با لهجه عربی. اکثراً هم دانشآموز و اگر دلتان نخواهد از مدارس دخترانه بودند. روز دوم، با اینکه خیلی خلوتتر شد ولی کماکان کاروانهای زیادی آمدند و رفتند. هیچ کدام برای اسکان نماندند. هویزه فقط همین یک منطقه را دارد و زیارتش بیشتر از دو ساعت طول نمیکشد. شاید کاروانها ترجیح بدهند در محدودهای با زیارتگاههای بیشتر اتراق کنند.
تا دیروز اینطور بود که زوار با کفش میآمدند تا کنار شهدا و فقط برای ورود به خود مسجد باید کفشهایشان را در میآوردند. ولی بعد از شستن حیاط، از اول همان راهرو فرش میاندازیم. دو تا کفشداری هم آنجا هست که اوضاع کفشها ناجور نشود. الان که این متن را مینویسم، بچهها در حال پهن کردن فرشها هستند. طبق برنامه من امروز کفشدار خواهم بود. امیدوارم یک خادم خانم برای کفشداری خواهران پیدا شود؛ وگرنه که خدا رحم کند.
❇️ گروه روایتنویسی واحد فرهنگی بسیج دانشگاه امام صادق علیه السلام