مدرسه راوی
مدرسه راوی
خواندن ۲۵ دقیقه·۲ سال پیش

من قول دادم!

بسم الله الرحمن الرحیم

? آب را وقتی در ظرفی می‌ریزیم، به آن حالت می‌گیرد و همه خلاهای ظرف را پر می‌کند. اثر رفاقت هم مانند آب است. همه خلاهایی را که ممکن است با زمختی‌های زمانه پیش آمده باشند، پر می‌کند از مرام و صمیمیت. در ادامه روایتی را می‌خوانید از مرام و صمیمت یک گروه جهادی که در کنار فعالیت‌های عمرانی، با معجزه محبت بین دل‌های خود و اهالی اهل سنت شهر تایباد، پل زدند. پلی به ضمانت سال‌های سال.

قسمت اول

موضوع: من قول دادم

روز 15 اسفند 1401 بود. هوای تهران داشت رو به گرما می‌رفت. اسم من برای خادمی شهدا در بازه سوم اعزام به هویزه در آمده بود. از طرفی بسیج دانشجویی فراخوان اردوی جهادی در روستاهای هویزه را مرتب در کانال‌های مختلف ارسال می‌کرد. برای نشریه فتح هم دوستان کارهای خوبی را انجام داده بودند. قرار بود توزیع نشریه را برای زائران راهیان‌نور داشته باشیم. اما حرف من به همه اینها یک چیز بود. من قول دادم. راه افتادم سمت راه آهن، برای رفتن از تهران به مشهد. شاید بپرسید کلاس‌های درس را چه کردی؟ جواب را بالاتر گفتم: من قول دادم. البته جواب قانع کننده‌ای نیست! با یک قطار اتوبوسی و اسباب و اثاثیه فراوان و عزم دیار کردیم. بعد از توقف قطار به سمت پلیس‌راه رفتم. راه قوچان (شهر من) دور بود و یاران منتظر ما بودند، در پیامرسان‌ها و به طور مجازی قربانی‌هایی به یُمن حضور من صورت گرفت. همین هم کفایت می‌کرد.

کار ویژه اول من مراقبت از خواهرم بود، خواهرم مدرسه‌ای بود. مادرم عازم سرزمین ارباب بود و من توفیق توضیح مشق‌های خواهرم را داشتم. یک هفته کار اصلی من این بود. اما این اصل تنها فرعی بود برای اصلی دیگر. شاید بپرسید چی شد؟ مهم نیست بگذریم.

از قولم بگویم. قرار بود 21 اسفند با بچه‌های محله برویم اردوی جهادی. به همین خاطر شروع کردیم به برنامه ریزی. کتاب‌های بسیاری را برای مطالعه در اردو مشخص کردیم . تلاش کردیم این اردوی جهادی با قبلی‌ها فرق کند. کم کم موسم جهاد فرا رسید. مادرم از کربلا برگشت یک روز خدمتش بودم. منزل شلوغ بود از مهمان‌ها و فامیل. قرار بود شب ولیمه بدهیم. به اذان مغرب که نزدیک شدیم دیگر دست خودم نبود. پاهایم حرکت کرد سمت یخچال مقداری خوراکی خوردم! سپس همان پاها رفتند به سمت کوله پشتی و لباس کار و... تا مهیای رفتن به سمت جهاد شوند. موقع رفتن مادربزرگم گفت: «مهمان دارید، من هم هم میخواهم برگردم روستا، بیا و نرو». مادرم رأی ممتنع داد. چون خیلی وقت پیش جریان را می‌دانست. پدرم گفت شرایط را ببین، امشب مهمان داریم، تازه از تهران آمدی ولی مختار هستی. من چه باید می‌گفتم؟ آفرین! من قول دادم.

رفتم سمت مسجد. همه اصحاب آمده بودند. آماده جنگ‌ها، شلوار پلنگی‌ها، کارگرها، خادم‌ها و عاشقا بودند. ولی یک چیز عجیب بود. من دانشجو بودم دو نفر دیگر از رفقا هم دانشجو بودند، یک نفر طلبه هم داشتیم.

چند نفر شدیم؟

-4 نفر.

حالا می‌دانید ما چند نفر بودیم که می‌خواستیم به اردوی جهادی برویم؟

-نه!

19 نفر!!!! یعنی 15 تا دانش آموز داشتیم. عدد و رقم شاید ساده باشد برای شما. اما راضی کردن خانواده، مدرسه، فامیل، شرایط سنی (بعضی‌ها هنوز متوسطه اول و ابتدایی بودن)، رضایت فرمانده و سختی سفر می‌توانست مانعی برای این 15 نفر باشد. فرمانده همه را جمع کرد. آماده نطق بود. بسم الله... قانون یک: حرف من حرف اول و آخر است. قانون دو: اگر شلوغ کردید هر لحظه ممکن است بگویم که برگردید. قانون سه حرف من حرف آخر و اول است (فرمانده مهربانی داریم به این شدت هم قوانین وضع نمی‌کرد) خلاصه همان اول کار، رفقا ماست‌ها را ریختند در کیسه! تا بردارند و توی راه بخوریم. اتوبوس نبود. یعنی تا قصد رفتن به مشهد کردیم، همه اتوبوس‌ها رفته بودند. تعداد افراد هم زیاد(19 نفر) بود.

حال چه کنیم؟!

- بروید خانه‌تان

فرمانده در کسری از ساعت وارد برنامه جایگزین شد. برنامه جایگزین اسنپ گرفتن بود. اسنپ آمد و راهی مشهدالرضا شدیم.

آمدم ای شاه پناهم بده
خط امانی زِگناهم بده
ای حرمت ملجأ درماندگان
دور مران از در و راهم بده

قسمت دوم

موضوع: بِچه مِشَدی؟ شنا بِلَدی[1]

با چند تا اسنپ رسیدیم مشهد. نزدیک برج سامان قرار رفقا بود. برج سامان، یک برج بلند در ابتدای ورودی مشهد است، این برج به اسم یکی از رفقا بود. پدرش در یک قرارداد رسمی به نام شناسنامه اسم این برج را برایش ثبت کرده بود![2] از آنجا مقصدمان حرم بود. یک مینی بوس چسب(چسب در لغت شهرستانی به معانی عالی و خوب) برای رساندن ما آمد. رفتیم زیارت. چه زیارتی بود. همراه رفقای باصفا رفتن به حرم مطهر رضوی، توفیق زیادی می‌خواهد. بعد زیارت قرارمان در یکی از صحن‌ها روی فرش بود. بعد از آمدن بچه‌ها دومین سخنرانی دو دقیقه‌ای فرمانده آغاز شد. سخنرانی دو دقیقه‌ای در واقع به مجموعه بیانات فرمانده گفته می‌شود که در دو دقیقه تمام نمی‌شود! بعد از سخنرانی گرسنه بودیم. البته یادم است که قرار بود قبل از سفر و در منزل شام بخوریم اما عین ۱۹نفر شام نخورده بودند. رفتیم تا سری به مغازه‌های اطراف حرم بزنیم. در ذهنم شام را فلافل، یا ساندویچ یا دو تا اشترودل[3] تصور می‌کردم. رسیدیم داخل یک کوچه. فرمانده رفت خیار و پنیر و نان لواش سرد خرید. حال باید این شام را بین ۱۹ نفر تقسیم می‌کردیم. از همین لحظه رضا و سینا قابلیتشان را نشان دادند. به گونه‌ای شام را تقسیم کردند که آخر کار به همه رسید و کسی گرسنه از روی نیمکت پارک بلند نشد. واقعا برکت و مزه عجیبی داشت. به سبب این موفقیت این دو عزیز به وزارت پشتیبانی اردو منصوب شدند. وقت خواب بود. برگشتیم حرم. دارالحجه یعنی جایی که حدود یک سال پیش، قبل از رفتن به اردوی جهادی آنجا خوابیده بودیم بسته بود. با راهنمایی خدام به جای جدیدی برای خواب رفتیم. ناگهان ۱۹ نفری ریختیم سر خادم‌هایی که داشتند اسم می‌نوشتند و پتو می‌دادند. بنده خدا گفت این طور نمی‌شود. به ازای هر پنج نفر یک نفر بیاید و مشخصات بدهد. پتو را گرفتیم و همراه بالش رفتیم برای خواب. ساعت حدود ۱بود. سر و صدای ۱۹ تا جوان با نشاط زیاد بود اول کار مسئول مجموعه آمد و ما را بخاطر سروصدای زیاد حسابی دعوا کرد. در واقع یک زهر چشم گرفت. تا آمدیم بخوابیم بچه‌ها سردی کردند. بعضی از رفقا حرم را خوب نمی‌شناختند. نتیجه این شد که بزرگترها باید با آنها برای قضای حاجت می‌رفتند. در ابتدای درب خروج باید برای رفتن برگه می‌گرفتیم و این یعنی خادم‌ها دوباره باید با حجم انبوهی جوان در ساعات مختلف شب مواجه شوند. خلاصه کلافه‌شان کرده بودیم.

بعد از رفت و آمدهای متعدد خوابیدیم. بعد یکی دو ساعت دیدم زائری عصبانی آمده روی سر بچه‌های ما و آنها را دعوا می‌کند. گویا در شب این زائر شاهد یک صدا به همراه تغییرات جوی بوده است. و این فعل و انفعال باعث خنده بچه‌های ما شده بود. از قضا این زائر هم فکر کرده بود این تغییر جو کار بچه‌های ماست (سر بسته گفتم) هر طور بود شب را به اذان صبح رسانیدم از محل اسکان خارج شدیم، وضو گرفتیم و در یکی از صحن‌ها نماز جماعت خواندیم.

-مگر امام جماعت داشتید؟

بگذارید همینجا برایتان بگویم. در گروه ما بزرگترین فرد ۲۶ ساله بود. بعد از وی من ۲۱ ساله بودم. یک نفر ۱۹ ساله بود و الباقی ۱۶ یا ۱۷و بلکه سن کمتری داشتند. حتی یک دانش آموز ابتدایی هم داشتیم. اما همه فن حریف بودند.

اگر از یک بچه کوچک بپرسید که میخواهی چه کاره شوی چه می‌گوید؟!

- دکتر ، مهندس، خلبان

ما در گروه‌مان یک مهندس برق (فرمانده مون)- یک دکتر. یک طلبه مشتی[4]. یک مدیرعامل باشگاه بندسازی- دو تا خواننده، یکی محلی یکی خارجی- یک بنا- یک راننده شوتی سوار[5]- دو آشپز- یک مربی سرود- و دو تا کُشتی گیر داشتیم.

-پس خلبان نداشتید؟

اتفاقا بچه‌ها خیلی با صفا بودند. شب که می‌شد بعضی‌هایشان نماز شب می‌خواندند. اهل پرواز بودند. بچه‌هایی که تا قبل از اردو شاید نماز شب بلد نبودند، آنجا با سن کم و بعد از کار سخت نماز شب می‌خواندند.

بعد از نماز صبح رفتیم پیش فردوسی. مجسمه‌اش را می‌گویم که در دانشگاه فردوسی قرار دارد. دکتر راه بلد ما بود چون دانشجوی پزشکی آنجا بود. (دکتر رتبه دو رقمی کنکور تجربی بود. حزب‌اللهی و الگو، اهل کار و خنده‌رو) بعد از جمع‌شدن رفیق جهادی‌های مشهدی. حرکت کردیم به سمت بهشت رضای مشهد پیش دوستاهایمان! جهادی‌هایی که همراه‌مان در سفرهای گذشته می‌آمدند. مِشَدی بودند، شنا بلد بودند. در خون‌شان دست و پا زده بودند... و در اغتشاشات اخیر شربت شهادت را نوشیده بودند. حالا ما آمده بودیم نزد آنها؛ تا همراه هم کار جهادی را شروع کنیم. بچه‌ها منقلب شده بودند. حال و هوا شهدایی بود. سوار اتوبوس شدیم. آخر اتوبوس را گرفتیم و حرکت کردیم به سمت تایباد. درجمع جهادی‌های قرارگاه، فقط ما قوچانی بودیم. مسلک و رفتار ما به خوبی مشخص کننده غیر مشهدی بودن ما بود. از همان اول شده بودیم رئیس کار. علم سیاست علم قدرت است. در جمع قوچانی‌ها هم یک دانشجوی سیاسی وجود داشت، راننده حرکت کرد. برویم تا ببینیم در قسمت بعد چه اتفاقاتی می‌افتد...


قسمت سوم

موضوع: من بودم.

اول این قسمت باید چند تا اصطلاح و اصل را یاد بگیریم. اصطلاح اول: بچه‌پایین. اصل اول: بچه‌پایین باخت نمی‌دهد. اصطلاح دوم: بیچه[6]‌های آخر. اصل دوم: برای آمدن در جمع بیچه‌های آخر باید مجوز بگیرید.

سوار اتوبوس بودیم. اسم اتوبوس ما، «و غیره» بود. در واقع اتوبوس‌های دیگر از دانشجوهای دانشگاه فردوسی بودند و اتوبوس ما تشکیل شده بود از دانشجوهای دانشگاه‌های دیگر و بچه‌های قوچان. اسم جالبی در لغت نداشتیم. ولی تمایز ما قدرت ما بود. افراد جلوی اتوبوس متعدد و متفرق بودند اما از نیمه به آخر ما بودیم، که ما هم متفرق بودیم! من و ۸تا از بچه‌ها جزء بیچه‌های عقب بودیم و اجازه نمی‌دادیم بقیه بخواهند در حکومت ما حق رای داشته باشند. جو اتوبوس دست ما بود. حسن مولا و حسین مولا می‌خواندیم. ابوالفضل از صدای قشنگش استفاده می‌کرد و مولودی می‌خواند. بعضی وقت‌ها هم خواننده‌های محلی «ای شَو بارانَ» (از موسیقی‌های کرمانجی[7]) را هماهنگ و چند نفره می‌خواندند. مسئول گروه موسیقی محمدحسین و رضا بودن. چند ساعت باید توی راه می‌بودیم، این کف زدن‌ها و صداها سختی سفر را راحت می‌کرد. نزدیک نماز بود. کنار چند تا مغازه بعد از تربت جام راننده توقف کرد. رفتیم بیرون و تجدید قوای دلی (نماز) و تجدید قوای دلی (خوراکی خریدیم از مغازه) کردیم. بعد از آنکه سوار شدیم خسته بودیم اول استراحت کردیم بعد خوابیدیم! شب که شد تایباد بودیم ما را پیاده کردند و گفتند باید سوار اتوبوس دیگری شوید. رفتیم و سوار شدیم دوباره گفتند پیاده شوید. سوار همان اتوبوس «و غیره» شوید. یکم حرکت کردیم نمیدانم به کجا رسیدیم. دوباره ما را پیاده کردند. اعصاب‌ بچه‌ها از این پیاده و سوار کردن‌ها خراب شده بود. سوار اتوبوس جدید شدیم. راننده رفته بود پایین. انتهای اتوبوس را از دست داده بودیم. یک سری رفیق مشهدی که همه‌شان دانش‌آموز بودند (چند مسئول با سن بیشتر هم داشتند) موقعیت حکومت ما را تهدید کرده بودند. کلافه بودیم یک ترقه را بچه‌ها منفجر کردند تا حال و هوا عوض شود. البته نه بیرون اتوبوس بلکه داخلش. کمک راننده آمد بالا، یکم صدایش را برد بالا و ما را دعوا کرد. اولش اخم کردیم وقتی رفت بیرون دوباره زدیم زیر خنده. راننده آمد بالا گفت کار چه کسی بود؟ اگر نگویید همه باید پیاده شوید. زیر لب گفتیم پیاده میرویم! راننده حرکت نمی‌کرد. روی حرفش ایستاده بود. قدری گذشت، خسته شد و روی حرفش نشست! فرمانده گفت من بودم. رفت بیرون و با راننده حرف زد‌. آمدند بالا راننده گفت تو نبودی. منم حرکت نمی‌کنم. راننده داشت می‌رفت روی مغزمان. از دور به او نگاه کردیم. هیپنوتیزم شد و حرکت کرد.

ما موقعیتمان را از دست داده بودیم و سکوت کرده بودیم. آنها (مشهدی هایی که عقب اتوبوس را گرفته بودند) شروع کردن به خواندن یک آهنگ ممنوعه. بازم ... موهاشو...!!! یعنی چه؟ زشت است‌ این موسیقی‌ها. هر چه ما چپ چپ نگاه کردیم نشد. بچه بودند وگرنه احتمال درگیری بود. باید کاری می‌کردیم اینطور نمی‌شد. ما هم شروع به مولودی خواندن کردیم. از آنجایی که بچه‌پایین باخت نمیدهد. صدای ما غلبه کرد بر آنها. نزدیک مشهد ریزه[8] که شدیم، راننده قاطی کرد. او گفت: «چه خبرتان است، یکی مولودی می‌خواند یکی آهنگ، چه خبرتان است»؟ راننده بالا گرفته بود. ما دوباره با سکوت معنا داری نگاهش کردیم. به او نگاه کردیم و او هم ادامه مسیر را رفت مشهد ریزه جایی بود که ما باید می‌ماندیم داخل اتوبوس و رفقای مشهدی باید پیاده می‌شدند. آنها رفتند. ما رفتیم تا دوباره قلمرو عقب اتوبوس را فتح کنیم. واقعا سطل آشغال شده بود. مثل طرفدارهای ایرانی درون استادیوم عقب اتوبوس را تمیز کردیم البته به دستور فرمانده. فرمانده نمی‌خواست راننده خاطره بدی از قوچانی‌ها در ذهنش بماند. البته راننده اول گفت این کار را نکنید ولی ما با چاکریم مخلصیم کار خودمان را کردیم و با هم دوست شدیم. رسیدیم به مقر. آن ۱۹نفر حالا رسیده بودند به روستای سمنگان. خسته و کوفته و شام نخورده. حاجی شعیبی آمد استقبال ما. پیرمرد کم حاشیه با معرفت. تا جابه‌جا شدیم دیدیم یک قابله پر از غذا فرستادند داخل مسجد. تعجب کردیم. نه ما آنها را دیده بودیم نه آنها ما را. ولی همان اول آنها ما را کشتند. ما کشته معرفتشان شدیم.


قسمت چهارم

موضوع: ذِکرُ عَلی عِبادَة

شب اول بود و ما خسته راه بودیم. سریع وسایل را مرتب کردیم و بعد شام خوابیدیم. حوالی ساعت ۲ بامداد بود که صدای درب مسجد، چند تا از بچه‌ها را بیدار کرد. ما که خاموش بودیم ولی رفقا در را باز کردند. شام آورده بودند! قرارگاه شام بچه‌های جهادی را آورده بود. یک نفر هم آمده بود به ما بگوید که در روستا کار فرهنگی هم انجام دهیم. ساعت ۲ بامداد!! صبح که از بچه‌ها ماجرای دیشب راشنیدم، تازه فهمیدم این روستایی‌ها چقدر با مرام هستند که دیشب به محض ورود ما شام برایمان شام آوردند. از پروژه خبر زیادی نداشتیم. همه آن ۱۸ نفر نشستیم پای حرف فرمانده. یک سری توضیح از بابت خود روستا، پروژه و کار فرهنگی، دادند. من هم کمی به رفقا هشدار دادم که رفتارهایشان را مدیریت کنند. و به آنها گفتم: «بچه‌ها ما در روستای سمنگان از هر ۱۰ نفر با ۹ نفر برادر هستیم»![9] در واقع در شهرها و روستاهای اطراف، مثل تایباد و مشهد ریزه و تربت‌جام و... عزیز جان‌های شیعه و برادرهای اهل سنت کنار هم زندگی می‌کردند. اما ای کاش اصلا هیچ حرفی نمی‌زدم. بچه‌های کم تجربه‌تر حساسیت زیادی نشان می‌دادند. رفتیم سر پروژه. پیش آقا خداداد و اوستا احد. دو برادری که قرار بود صاحب یک خانه، البته خانه نه بلکه قصر شوند. چه لهجه زیبایی داشتند. تا حدی سرعت تکلم آنها زیاد و صدایی آرام داشتند. اسم‌های ما را پرسیدند و سریع با هم دوست شدیم.

ترکیب خودمان را که نگاه می‌کردم. از دو ، شاید خیلی برای کار ساختمان خوب نبودیم. بعلاوه اینکه زیاد هم بودیم. اما یک اصل دیگر را اینجا باید برایتان تبیین کنم. بچه‌پایین درست می‌کند، اگر چیزی برای درست کردن نبود یک چیز را خراب می‌کند و دوباره درست می کند. من و حاجی و دکتر افتادیم به جان ملات. مهندس، سرگروه سرود، ابوالفضل بنا، صاحب برج سامان و مدیرعامل باشگاه بندسازی دم دست اوستا رفتند. صالح و امیرعلی، موسی بن عیسی و سینا آجر می‌کشیدند داخل. بهمن خان و احسان شوتی سوار و رضا دوبنده آبی هم راننده فرغون شدند.

چند نفر شدیم؟

-۱۴ تا.

محمدحسین مسئول ذکر چَلَیی[10] بود؟

- این دیگر چیست؟ ذکر چَلَیی یعنی چه؟

چَلَیی در گویش کرمانجی به معنای پرسیدن حال و احوال است. محمد حسین وقتی احساس می‌کرد بچه‌ها خسته شدند می‌گفت: «بیچه‌ها. همه آماده برای ذکر چَلَیی.» و بچه‌ها یک صدا می گفتند: «چَلَیی.» اول کار آقا خداداد و اوستا احد که معنی این کار رو نمی‌دانستند، با تعجب به ما نگاه می‌کردند. ولی کم کم آنها هم همراه شدند.

علی، داداش ابوالفضل بود. اما هر چقدر بنایی ابوالفضل خوب بود، علی خیلی با بنایی میانه خوبی نداشت. بیشتر استعداد مجری‌گری علی رشد کرده بود.

امیرحسین از بچه زرنگ‌های رشته ریاضی در مدرسه نمونه بود. پینگ پنگ هم بد بازی نمی‌کرد .(بین خودمان باشد ولی این را گفتم که خوشحال شود. وگرنه در پینگ پنگ به من نمی‌رسید) امیرحسین هم آجر پرت می‌کرد. پرتاب آجر به تخصص ریاضی نیاز داشت.

کسی از قلم نیفتاد؟

-۱۸نفر شد که!

نه اشتباه میکنید بروید و یک بار دیگه بشمارید!

معرفی بچه‌ها اینقد طول کشید که اذان شد. صدای اذان از مسجدها بلند شد. فکر کنم روستای به آن کوچکی ۳ یا ۴ تا مسجد داشت. اشهد ان محمد رسول الله را که موذن گفت. یکم گوش‌هایم را تیز کردم. رفت سراغ حی‌ علی الصلاه و بچه‌ها لحظه‌ای به هم نگاه کردند. از چشم‌هایشان می‌شد ماجرا را فهمید. این قضیه را باید روزی ۵مرتبه (اذان ظهر و عصر و مغرب و عشاء را برادرهایمان به صورت جداگانه می‌گویند) تجربه می‌کردیم. خلاصه رفتیم نماز و ناهار. البته ناهار ما شام دیشب بود. چون این رسم رفقای پشتیبانی قرارگاه شده بود که یک وعده عقب باشند. حتی یک دفعه ما صبحانه قیمه خوردیم.

برگشتیم سر کار. مثل یک تراکتور کار می‌کردیم. رفقا ذکر حیدر حیدر گرفته بودند و سختی کار آسان شده بود. اوستا احد و آقا خداداد هم با ما ذکر حیدر می‌گفتند.

-مگر چیز عجیبی است؟

اینکه آقا خداداد و اوستا احد ذکر حیدر بگویند؟

-بله.

برای من هم عجیب نبود. اما شب آخر یا یکی مانده به آخر کار بود که مهندس گفت صاحب خانه (آقا خداداد و اوستا احد) با ما برادر هستند. اولش واقعا جا خوردم. اما بعدش منظور آقا را که می‌فرمایند: «غدیر عامل وحدت است را بهتر فهمیدم». در این چند روز که در ادامه برایتان می‌نویسم ما واقعا با هم قاطی شده بودیم. جوری که خاطره روز آخر کار را باید بخوانید (من خاطرات را زود لو نمیدهم)

روز اول بچه‌های پایین قوچان به گونه‌ای کار کردند که خود آقا خداداد و اوستا شگفت زده شده بودند. اینگونه کار کردن برای تعدادی رفیق با میانگین سنی ۱۶ سال واقعا عجیب بود. آج‌ها همه رفت داخل و یک طرف دیوارهای خانه به مرحله چوب بست[11] رسید. رفتیم برای ناهار خواب.

-اشتباه نگفتید باید میگفتید شام؟

خیر. اگر دقت می‌کردید من گفتم رفقای پشتیبانی قرارگاه یک وعده عقب بود.

شب دوم بود و یخ‌ها ذوب شده بود. برای خواب دو گروه شده بودیم عده‌ای پایین می‌خوابیدند و عده‌ای بالا. سر رفقای پایین بعضی وقت‌ها درد می‌کرد. چون تعدادی از رفقا رفته بودند بالا و پایین نمی‌آمدند. البته باید بگویم‌ که این تقسیم هم هدفمند و با دلیل بود. بچه‌های پایین و آخر، طبقه بالا بودند. بچه‌های پایین خالی، باید پایین می‌خوابیدند. بالاخره برای بودن در جمع بچه‌های آخر مجوز نیاز بود!

داشتم به کار فرهنگی و مطالعه در اردو فکر می‌کردم که خواب به سراغم آمد. رفتم بالا چون‌ بچه پایین و آخر بودم در ضمن، یک فرمانده همیشه پیش نیروهایش می‌خوابد


قسمت پنجم

موضوع: کار تمیز فرهنگی

اگر بخواهم خاطره هر روز و شب هجرت جهادی روستای سمنگان از توابع تایباد در استان خراسان رضوی، واقع در کشور ایران را برایتان بگویم. حرف برای گفتن زیاد است. برای همین تصمیم گرفتم، زیاد حرف نزنم و بیشتر گوش کنم.

نماز صبح ما ختم می‌شد به عهدی که با آقایمان می‌بستیم. بعد از آن استراحتی کوتاه می‌کردیم، و وقتی صدای گرم سینا و رضا را می‌شنیدیم متوجه می‌شدیم که وقت صبحانه است. البته صدای گرمی که مثل سلاح گرم بود. این صدا با کتک و دعوا همراه بود تا بچه‌ها بیدار شوند. سفره را باید محمد رسول و موسی بن عیسی می‌انداختند و جمع می کردند. شستشوی ظرف‌ها با بهمن خان و محمد حسین بود. همین قدر حساب شده.

از روز سوم وقتی مسئولین دیدند اگر کل ۱۹ نفر بروند سر ساختمان، در چهار روز همه کارها تمام می‌شود؛ پروژه رنگ زدن مدرسه را هم اضافه کردند، تا ما تقسیم شویم. من شدم رئیس پروژه ساختمان. مهندس هم با چند تا از رفقا رفت مدرسه. آدم باید تا روز آخر اسفند به مدرسه برود برای همین رفقا تا ۲۸ اسفند در کلاس های مدرسه بودند.

سر ساختمان باید یک تغییر رویکرد می‌دادیم. نیروها کمتر شده بودند. من شدم آچار فرانسه ساخت ایران. باید همه جا فِر[12] می‌خوردم. شیخ علی(طلبه گروه) و دکتر ملات می‌زدند. محمدحسین، ابوالفضل، سامان، امیرعلی و عرفان دم دست اوستا بودند؛ ملات می‌کشیدند و به اوستا آجر می‌دادند. احسان و رضا چون پایه یک داشتند، خودشان باید فرغون می‌بردند داخل لذا ماشین (فرغون) خود را به دیگران اعتبار نمی‌کردند. امیرصالح هم آجر می‌کشید داخل خانه.

کار سخت شده بود ولی عقب نمی‌ماندیم. دستهایمان زخمی شده بود. ولی زخم زینت مرد جنگی است(اصل چهارم)

باید به کار فرهنگی هم فکر می‌کردیم. البته من معتقدم همه اینها کار فرهنگی بود. بعضی‌ها فکر می‌کنند اگر ما مجموعه کارهای اردو جهادی را به یک سبد میوه تشبیه کنیم، کار فرهنگی حتما باید موز این سبد باشد. ولی بچه‌های پایین می‌دانند کل سبد کار فرهنگی است(اصل پنجم).

موقع برگشت از سر کار حاجی به چند تا از بچه‌های روستا پیشنهاد فوتبال داد. بچه روستا که باشید برای بازی کردن، نه نمی‌آورید، حتی اگر رقیبتان از قهرمان‌های قوچان بلکه دانشگاه‌های تهران باشد. یک فوتبال کوچه‌ای زدیم و بچه‌ها کیف کردند. به آنها گفتیم بیایند مسجد امام صادق علیه‌السلام برای گرفتن جایزه. گفتند نمی‌آییم. گفتیم اشکال ندارد ما جایزه را می‌آوریم اینجا.

جایزه‌ها که آمد، وقتی به دور و اطراف نگاه کردیم، فوج فوج بچه‌ها آمدند. این روستا و به طور کلی شهرهای اطراف، از خانواده‌های پرجمعیت تشکیل شده بود و این خیلی خوب بود. جایزه‌ها را به هر سختی بود تقسیم کردیم. فردا شب هم، کنار مسجد با بزرگترهای روستا مسابقه فوتبال گذاشتیم. سه تیم بودیم. خب تیم برتر مشخص بود. تیمی که یک رهبر سَیاس داشته باشد درصد موفقیتش بالا می‌رود. خنده و شوخی و لایی‌زدن[13] و دریبل کردن‌ها صمیمیت ما را بیشتر می‌کرد. ما توپ لجنی را با سر و صورت نوازش می‌کردیم تا یاد بگیریم زندگی سختی دارد. ما موقعی که خطا می‌کردیم معذرت‌خواهی می کردیم تا یاد بگیریم رفاقت حتی در رقابت هم اصل است. ما بازی را می‌بردیم تا یاد بگیریم بچه‌پایین باخت نمی‌دهد. در این میان، افراد روستا هم به ما درس می‌دادند. یک جوان که شاید از مهندس ما یکی دو سال بزرگتر بود، می‌گفت کارش ساختن جدول‌های خیابان است. با همین کار یک زن گرفته و طلاق داده، دومی را گرفته و با وی زندگی می‌کند. در ضمن از همین راه کل خرج شام آن شب مسجد را هم تقبل کرده است. این پشتکار و قدرت وی برای ما درس بود.

آن شب مسجد به همه مردم و حتی به ما جهادی‌ها شام داد. این دومین وعده ویژه ما بود که روزهای بعدی به ۴ وعده رسید. ۳شام و یک ناهار به همراه ماست، سالاد شیرازی، نوشابه و دوغ محلی. یعنی روستایی‌ها تا می‌دیدند قدری حالمان خوب شده، دوباره با معرفتشان ما را می‌کشتند.

تصمیم گرفتیم مراسمی هم در مسجد داشته باشیم. پول نداشتیم برای خرید جایزه و شربت. اما همین جهادی‌ها، همین افراد روستا که حالا ۳ یا ۴ روز ما نان و نمکشان را خورده بودیم، آمدند پایکار. حاجی شعیبی، آقا مجتبی، کیوان و عزیزان دیگر کمک‌مان کردند تا این مراسم برگزار شود. مسابقه‌های متنوع، تقلید صدا، تکرار جمله و سیب خوری به راه بود. به بچه‌ها گفتیم نقاشی بکشند و دور هم شربت خوردیم از آن شربت آبلیموهایی که شاید فقط رنگ و طعمش مثل شربت‌های جبهه بود. بعد از آن هم به بزرگ و کوچک روستا جایزه دادیم. بسیار کِیف[14] کردند و کِیف کردیم.می‌شد گفت مجموعه کارهای ما، کار تمیز و ممتاز فرهنگی بود.


قسمت ششم(قسمت پایانی)

موضوع: راهی است راه عشق که هیچش کناره نیست.

هر چقدر به روزهای آخر نزدیک می‌شدیم. بیشتر فراموش می‌کردیم که از کجا آمدیم و قرار است روزی برگردیم. همه مسائل و مشکلات را فراموش کرده بودیم. انگار ۲۰سال بود که در سمنگان بودیم. شده بودیم از اعضای روستا. با همه سلام علیک داشتیم و آنها هم حسابی ما را تحویل می‌گرفتند. آقا خداداد شیرینی خانه جدیدش را پیش پیش برایمان آورد. یک روز مانده به پایان اردو ما مصالح را تمام کردیم. یک اصل دیگر برایتان بگویم. در کار جهادی اگر خسته شدید و اوستا هنوز خسته نشده بود. شما برای استراحت یا باید مصالح را تمام کنید یا ابزار کار مثل بیل و گلنگ رو بشکنید. (شاید جمله اخیر در ممیزی شود)

معمولا هنگام پایان کار در ساختمان، به مدرسه هم میرفتم. اما نه برای کمک. اعتقادم این بود که کار اصلی، کار ساختمان است. رنگ کردن مدرسه را عروسک بازی[15] می دانستم.

-پس چرا میرفتید مدرسه؟

می‌رفتم تا درس بخوانم یعنی درس بگیرم! در واقع کمی با بچه‌ها خوش و بِش می‌کردم. سپس بیرون مدرسه روی زمین دراز می کشیدم و به آسمان نگاه می‌کردم. آسمان آبی با ابرهای سفید منظره خارق‌العاده‌ای بود که من را به یاد خالق زیبایی‌ها می‌انداخت. پس از آن با بچه های روستا فوتبال بازی می‌کردیم.

پروژه ما که تمام شد(پروژه ساختمان) فهمیدیم کار مدرسه مانده است. طبیعی هم بود بالاخره بیچه‌های آخر وارد حوزه رنگ نشده بودند و کارها مانده بود. بیچه‌های آخر را برداشتیم و گفتیم شب هم می‌رویم رنگ آمیزی تا کار تموم شود. چتکه و رنگ را که دست گرفتم، ابتدای کار خوب بود. ولی بعد آن کل سر و صورتم رنگی شد. دستانم از نا افتاد. دهانم، حتی دهانم هم خدمات شد (خدمات کلمه فارسی صحیح بجای کلمه انگلیسی سرویس است) تازه فهمیدم اشتباه می‌کردم و کار رنگ آمیزی عروسک بازی نیست. (از بچه‌های غیر آخر عذرخواهم) کار مدرسه هم سر و سامان گرفت. وقت رفتن بود. سر ساختمان برای خداحافظی نرفتم یعنی دوست داشتم بروم ولی اگر می‌رفتم نمی‌توانستند من را جمع کنند. ما هر آجر را با یک خاطره ‌گذاشته بودیم. اوستا احد و آقا خداداد برادرما بودند حالا شده بودند داداش ما.

آقا خداداد بالاخره یک شب برای ما سالن گرفت. خودش و آقا شعیب هم با ما بازی کردند. واقعا سالنی بازهای تیری[16] بودند. ما تازه با هم آشنا شده بودیم دیدگاه‌مان نسبت به برادرهایمان عوض شده بود. چقدر این برادرهایمان حب الوطن داشتند. صحبت از طالبان و افغانستان که می‌شد، رگ غیرتشان باد می‌کرد و می‌گفتند اینجا افغانستان نیست، طالبان پایش را بگذارد اینطرف، دستش را قلم می‌کنیم. مهندس که رفته بود سر ساختمان می‌گفت اوستا احد بخاطر رفتن ما مثل ابر بهاری اشک می‌ریخت. این را گفتم بدانید که چقدر رفیق شده بودیم.

از آن طرف صدای شوخی‌های ما با آقا مدیر پیچیده بود در هر کلاس. شب که داشتیم در مدرسه کار می‌کردیم، یکی از رفقا داشت بقیه را معرفی می‌کرد. به من که رسید گفت رئیس گزینش دانشگاه امام‌ صادق علیه‌السلام. من جا نخوردم نه اینکه واقعا رئیس گزینش باشم، ولی به شوخی بچه‌ها عادت کرده بودم. مدیر ولی جا خورد. گفت مسئول خاکی به یعنی ایشون. من البته خاکی نبودم ولی سر تا پایم رنگی بود.

گذشته از اینها این حجم از عهد شکنی در اردو جهادی را باید چطور دوباره رعایت می‌کردم؟

-عهد شکنی؟

بله قول داده بودم نوشابه سیاه، تخمه و چایی نخورم. ولی خب آنجا این چیزها مطرح نبود.

در اردو خسارت هم داشتیم. کاپشن و زنجیر سامان گم شد. البته خدا را شکر خودش را هنوز از دست نداده بودیم. زیر پیراهنی من هم گم شد و از همه مهم‌تر گلوی بهمن خان گرفته بود. به من گفت چه چیزی بخورم تا خوب شوم. گفتم عسل. به قول کرمانج‌ها دیگر نَفِلِتِنی ( یعنی خلاص نشدیم از این حرف) بچه‌ها ما را دست گرفتند. عسل را به هر قسمت‌شان که درد می‌کرد می‌زدند. در موقعیت‌های مختلف، موقع بستنی خوردن، شام خوردن، دلستر خوردن و تخمه خوردن می‌گفتند گَلوی مَ گِر تیو آقا حَمیدِ گوتیو عَسَلِ بِخِمَ(ترجمه این عبارت به این شکل است، بهمن گفت: «گلوی من گرفته. آقا حمید گفته است که عسل بخورم.») چند تا لیوان هم شکستیم. موقع ریختن چای، لیوان‌ها یک تق می‌گفتند و ما را ترک می‌کردند. البته آب بازی بچه‌ها هم چند تا لیوان شکست و دست و پا زخمی کرد.

هیییییع[17]. در اردو تلاش کردیم خطبه متقین نهج البلاغه را هم بخوانیم. در این خطبه اشاره مولا علی علیه‌السلام می‌کنند، که متقین بهشت و جهنم را در دنیا هم می‌بینند. ما بند کفش متقین هم نیستیم ولی واقعا به شخصه در دو جا بهشت را دیدم. یکی اردوی جهادی و یکی اربعین در مسیر کربلا. من فکر می‌کنم که ما هر جا به امام زمان‌مان نزدیک شویم و فکر کنیم به ایشان، آنجا مثل بهشت است. اردوی جهادی برای ما اینطور بود.

گفتم کربلا. یاد این افتادم که به آقا خداداد پیشنهاد رفتن به زیارت کربلا در اربعین به همراه هم را دادیم. چقدر خوشحال شد و قبول کرد. رضا و امیرصالح هم امسال در قرعه کشی قرارگاه کمک هزینه کربلا برنده شدند. ان شاءالله هر چی خیر باشد رقم بخورد و همه ما امسال راهی دیار عاشقان شویم. خاطره را با این شعر تمام کنیم.
یک کربلا مقابل هر انتخاب ماست.
هر جا دوراهی است

هر آیینه کربلاست

...از لطف اوست هر که به جایی رسیده است.

خیلی حسین زحمت ما را کشیده است.


❇️ تیم روایت‌نویسی واحد فرهنگی بسیج دانشگاه امام صادق علیه السلام

پی‌نوشت‌ها

[1] . به لهجه قوچانی نوشته شده است. به این معنا که آیا بچه مشهد هستی؟ آیا شنا کردن می‌دانی؟

[2] . اسم دوست ما سامان بود. بلند قد ترین فرد گروه. تشبیه قد او به برج در این گزاره مدنظر است.

[3] . نوعی ساندویچ کوچک در مشهد.

[4] . لفظ مشتی در اینجا به معنای با صفا است.

[5] . شوتی سوار اصطلاح خاصی است که به رانندگان ماشین های اسپرت و خاص می‌گویند.

[6] . به لهجه قوچانی ذکر شده است. به معنای بچه است.

[7] . کرمانجی گویش کردهای شمال خراسان است.

[8] . نام شهری از توابع تایباد

[9] . از هر 10 نفر 9 نفر از برادران اهل سنت بودند.

[10] . عبارتی سوالی در گویش کرمانجی

[11] . مرحله‌ای در بنایی که دیگر اوستا نمی‌تواند بدون رفتن روی تخته آجر چینی کند و نیاز به افزایش ارتفاع است.

[12] . اصطلاحی به لهجه قوچانی است که به معنای همه جا بودن و به همه جا سر زدن است.

[13] . عبور دادن توپ از میان پاهای بازیکن حریف.

[14] . اصطلاحی است به معنای لذت بردن.

[15] . کنایه از ساده بودن.

[16] . تیر در این جمله یعنی قدرتمند

[17] . از اصوات بیان حسرت.


کاراردو جهادیتایبادقوچانروایت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید