همیشه از اواسط بهمن خونه تکونی رو شروع میکنم تا یواش یواش کارها رو انجام بدم و به خودم و بقیه هم سختی ندم. اصلا مثل مامانم نیستم، با اینکه شاغل نبود اما خونه تکونی رو میزاشت برای روزای آخر سال اصلا کل اسفند ماه کارمون میشد تمیز کردن و مرتب کردن و اجازه هم نداشتیم هیچ کاری کنیم تا لحظه سال تحویل، آخه باور داشت اگه لحظه تحویل سال تو هر وضعیتی باشی کل سال هم تو همون وضع و حال میمونی برای همین می ترسید از اینکه یکوقت کل سال خونه کثیف باشه و این کابوس همیشگی خودش و ما شده بود. شاید برای همین نشد که حتی یک بار تو خونه برای خودم تولد بگیرم شاید هم همین را بهانه کرده بود که هیچ وقت برای من تولد نگیره! بعید هم نیست. حالا نمیدانم سالی که من به دنیا اومدم کی خونه تکونی رو انجام داده، بنظرم مامان باید ازم ممنون باشه که یک سال اجازه استراحت بهش دادم. بگذریم حالا که اون سالهایی که اسفندهاشون رو میشدیم زندانی تا فروردین بیاد دیگه گذشته. ما هم نفهمیدیم این همه خون دل خوردن برای چی بود؟ خودش رو هم که از دست و پا انداخت . حالا این سالهایی که خونه تکونی با منه ، به سلیقه خودم کار می کنم که خیلی هم به مذاق مامان خوش نیست البته اشکالی نداره هیچ کار من به مذاقش خوش نیست. فقط امسال با سالهای قبل خیلی فرق داره، قرار یک شازده خوش تیپ بهمون اضافه بشه میخوام حسابی سنگ تموم بزارم که همهچی خوب باشه بالاخره آبروی نازنین جانم خیلی برام مهم ئه، البته که آبروی نازنینم به تمیزی خونه بسته نیست اما خب آبروی من چرا، نباید خانواده شوهر آیندهاش پیش خودشون بگن این چه سر و وضعی بود اینا داشتن، مگه زنیت ندارن که یک دست درست و حسابی بکشن رو سر و روی این خونه. تو رو خدا ببین انقدر مامان و نقد کردم و حالا دارم عین اون حرف میزنم. ما اصلا همین که دختر دست گلمون رو داریم میدیم بهشون خیلیم زیادی شونه که حالا بیان درباره خونه ما و کندبانوگری من اظهار نظر کنند، به من بود که به این وصلت اصلا اجازه نمیدادم آخه الان خیلی زوده، اصلا نمی دونم از چی این پسر خوشش اومده، حیف که هیچ کاریش نمیشه کرد.
خوب شد امروز تونستم آشپزخونه رو تمیز کنم آخه سختترین قسمت خونه تکونی آشپزخونه است. منم که عادت دارم همه کارها رو از جایی شروع کنم که بنظر سخت میاد چون اون وقته که باقی کار راحت پیش میره.
وای چه عطری داره این سبزی پلو، الانم دو تا کنسرو تن ماهی میزارم تو آب که بجوشه، تنِ ماهیام واقعا خوبه با ماهی خیلی فرقی نداره، نازنین هم دوست داره. به هر حال که نمیشد مامان قرمهسبزی بار بزاره اونوقت نمیرسیدم آشپزخونه رو تا ظهر تمیز کنم اصلا فردا که جمعه است باید قرمهسبزی خورد. چقدر الان چایی میچسبه، کاش یکی بود یه چایی میداد دستم و میگفت خسته نباشی. فکر کنم بهتره امروز بعد ناهار جای قفسه کتابها رو کلا جابجا کنم هر وقت میبینمش خستگی میشینه رو شونههام دیگه نمیخام وقتی توی آشپزخونه ام و به قدر کافی خستهام چشمم بهش بیفته. این روزهام که انگار طبقههاش نزدیکه بشکنن از سنگینی که تحمل میکنه. ممکنه این شازده که اومد خونمون به نشانه روشنفکر بودن بیاد سمت کتابخونه و کتابها را وارِسی کنه و اصلا شاید حتی یه کتابی دید و خوشش اومد خواست ببره بخونه، اصلا باید همه کتابها رو دقیق بررسی کنم که یوقت چیزی بینشون نباشه قدیما باب بود روی کتابهایی که به هم هدیه میدادن برای هم یادداشت عاشقانه هم مینوشتن حواسم باشه یوقت از اینا نباشه آبروریزی شه، هر کدوم از کتابها هم که بیخود بود یا لازم نداشتیم باید جدا کنم و بدم بره، بلکه این قفسه یه نفسی بکشه. دیوان پروین اعتصامی رو ببین چقدر روش خاک نشسته، چه اشتباهی کردم روش دست کشیدم، دهنم تلخ شده شاید خاک رفته توش، هرچند تلخی این هدیه به خاک نیاز نداره، از خودم پرسیده بود چه کتابی برات بخرم، من دیوان پروین میخواستم. بهش هم سپردم که متنی بنویسه که عاشقانه نباشه و اسمش رو هم ننویسه که مجبور نشم خط بزنم آخه میخواستم همیشه دستخطش رو بیخطخوردگی و بیسانسور رو دیوان پروین که هدیه میده داشته باشم و مجبور نباشم قایمش کنم. برام یکی از شعرهای خود پروین رو نوشته بود؛
هر که باشی و زهر جا برسی
آخرین منزل هستی این است
آدمی هر چه توانگر باشد
چو بدین نقطه رسد مسکین است
اندر آنجا که قضا حمله کند
چاره تسلیم و ادب تمکین است
زادن و کشتن و پنهان کردن
دهر را رسم و ره دیرین است
خرم آن کس که در این محنتگاه
خاطری را سبب تسکین است
گفته بودم عاشقانه ننویسه ولی این شعر دیگه خیلی غمانگیز بود، نمیدونم چرا این و انتخاب کرد، شاید میخواست بهم بگه که من براش تسکین خاطرم حتی تو این سفر دور و مبهمی که رفته یا شاید میترسید راهی که میره برگشت نداشته باشه و میخواست منم آماده باشم، اگه اینجوری بود پس چرا اصلا رفت؟ یعنی نمیدونست نبودنش برای من چه معنایی داره؟ شاید باید بهش میگفتم، شاید منصرف میشد از رفتن. قلبم داره میسوزه انگار قاشق داغ گذاشتن روش. یه زمان تمام برنامه زندگیم خواندن این کتاب بود، سعید گفته بود تا تمامش کنم اونم برمیگرده و اولین کاری که میکنه اینه که با خانوادش میان خونه ما برای خواستگاری. منم همش نگران بودم و دعا می کردم که یک وقت بلایی سرش نیاد. اما خب خیلی زود برگشت. دیگه هیچ وقت این کتاب رو نخواندم، نتونستم بخوانم اصلا چرا باید میخوندم اون برگشته بود اما خونه ما نیومده بود و همه چی برای همیشه تموم شده بود، اسمش رو روی کوچه گذاشتند و یکی از عکسهاش رو هم بزرگ قاب کردند و سر کوچه زدند دیگه تمام دیدار من به همین دیدن عکسش محدود شد. تا همین چند سال پیش که دیگه عکسش رو هم برداشتند، هر روز میدیدمش. حتی روزهایی که هیچ کاری نداشتم، به یه بهانهای از خونه میزدم بیرون تا ملاقاتش کنم. آخ سعید ببین که من حتی یک عکس از تو ندارم، دلم بدجور هوس دیدارت رو کرده. چشمام رو میبندم تا صورتش رو به یاد بیارم، کتاب رو ورق میزنم تا بتونم صداش رو بشنوم که میگه بر میگردم صبر داشته باش و بهش بگم دیدی برنگشتی و براش بهانه بگیرم که تنهام گذاشت برای تمام عمر، عطر کاغذ کهنه رو نفس میکشم تا شاید آروم شم اما شوری اشکم نمیذاره و پشت دستم کشیده میشه کنار لبم تا خیسی و شوری رو پاک کنه، یهو چیزی روی پام میافته، میترسیدم و کتاب از دستم پرت میشه، این کتاب انگار هیچ وقت آرامش من رو نمیخواد. خم شدم کاغذ رو بردارم دستخط خودم بود، زانوهام تاب سنگینی تنم رو نکرد و پهن زمین شدم جوری که انگار همیشه همانجا چسب زمین بودم؛
"خدایا هیچی برای تو سخت نیست خواهش میکنم به مرجان کمک کن تا همسرش بتونه ترک کنه، خدایا به بچهشون رحم کن"
سردم است انگار پرتم کردن وسط بوران، اشکهایم یخ بستن دور چشمانم و پایین نمیآیند. چهارده سال پیش بود که فهمیدیم شوهر مرجان اعتیاد داره. تمام فکرم شده بود مرجان و زندگیش، کاری از دستم برنمیآمد، فقط دنبال معجزه بودم، حتی به روح سعید هم متوسل شده بودم که شفاعت کند میدانستم آنقدر دوستم دارد که از آبرویش برای من خرج کند. خیالات میبافتم از خوشبختی که مرجان هیچ وقت نداشت، از اینکه همه چی یک روز درست میشه، شوهرش رو به راه و زندگیش سرپا میشه. حالا اما مرجانی در میان نیست! ده سال است که دیگر نیست! اما باورش سخت است هنوز هم سخت است اصلا این غم هیچ وقت تکراری نمیشه بلکه هر روز تکرار میشه و هر روز به تازگی همان روز اولِ نبودنش است. انگار این زمین هیچ وقت جایی برایش نخواست و روزگار چشم دیدنش را نداشت که انقدر سختیاش داد. مگه چند سال زندگی کرد که این همه عذاب کشید. خوب یادم هست که همیشه تلاش میکرد و امید داشت به چی رو نمیدانم چون من که برعکس اون در فلسفه زندگی وامانده بودم و نمیدانستم برای چی زندگی میکنم اما او میدانست بیشتر از هر کسی که میشناختم زندگی را دوست داشت اما انگار تمام آن سالهایی که تقلا میکرد زندگیش را بسازد هر لحظه زنجیر اتصالش به دنیا را میسابیده که یهو ناغافل از کنارمان رفت و بند دلِ مان را پاره کرد. اشکم میچکد روی کاغذ شاید فکر مرگش گرمم کرده که یخ اشکم باز شده و شُره میکنه. آخه میدانم الان جایش خوب است با اینکه ما خوب نیستیم با اینکه دخترش هر روز از نبودنش میسوزد و دم نمیزند اما حتما او خوب است همین فکر است که آرامم میکند تا طغیان نکنم. زندگیش که هیچ وقتِ خدا روی آرامش ندید حتم دارم توی اون دنیا به سهمش از زندگی رسید. همیشه آرزوهای بزرگ داشت اما نمیدانم چرا بین خواستگارهایی که داشت امین را انتخاب کرد، نمیدانم. مامان که شوهرِ مرجان را میگذارد پای تقدیر البته اگر ازدواج موفقی بود حتما میگذاشت پای تدبیر خودش. من هم که همش دنبال مقصر میگردم انگار دوای این درد بیدرمان دست اوست که به محض یافتنَش قرار است نوشِ جان کنم و مرجان را دودستی تحویل بگیرم یا زمان برگردد به عقب به اون روزهای تلخ عروسیاش، خوب یادم هست اینها از همان اول هم سازشان کوکِ هم نبود، اصلا وصله هم نبودند. من که سنی نداشتم و کسی به حرفم گوش نمیداد اما عاقلی هم در جمع نبود که بگوید بیخیال! این چه شوخی مسخرهایست، جمع کنید بروید، این ازدواج شدنی نیست. آنوقت همه چی همانجا تمام میشد، نه اینکه یک بیچاره دیگر هم وارد بازی شود. آخ خاله فدایَت شود نازنینَم چه خوب شد که تو هستی. دستم محکم به سینهام میکوبد انگار میخواهد هر چه این سالها انباشته را یکجا متلاشی کند اما زورش نمیرسد. شاید بخاطر نازنین است که ما هنوز زندهایم هر بار که میبینمَش انگار مرجان از نو جوان شده و راه میرود مثل یک خوابِ لطیف مثل یک نورِ عجیب میخرامد در زندگیمان. خوب شد باز پدرش آنقدر شعور داشت که بیخیال نازنین شود و برود، حداقل همین یک بار را پدری کرد در حقَش شاید خودش هم نداند اما برادری کرد در حقَم که نازنین را سپرد دست ما، از آن روز بود که زندگیم دیگر دلیل محکمی داشت برای ادامه دادن. راستی اصلا نمیدانم حالا پدرش کجاست، اصلا زنده است یا نه، هیچ وقت هم از خود نازنین نپرسیدم از پدرش خبر دارد یا نه. راستی نکنه این پسر هم مثل پدرش باشه؟ آخه بعضی روانشناسها میگن دخترها جذب مردهایی شبیه پدرشان میشوند، اگر اینطور باشه من چه خاکی به سرم بریزم. اصلا چرا میخواد ازدواج کنه، مگه مرجان وقتی ازدواج میکرد از آخرش خبر داشت اصلا کی خبر داشت، اگر می دانستیم که حتی خود امین هم نمیگذاشت این ازدواج سر بگیرد. سرم انگار دارد بزرگ و بزرگتر میشود، دو دستی فشارش میدهم که منفجر نشود که یهو صدایی بلند شبیه انفجار میپیچه و بیاختیار از زمین کنده میشم و میدوم به سمت صدای ترسان مادرم که اسمم را داد میزند؛ مریم! چشمانم اما خیره میماند به آشپزخانه و پاهایم قفل میشود، کنسروها ترکیده! نمیدانم خوشحال باشم یا ناراحت به هر حال جای شکر دارد که اتفاق بدتری نیفتاده، اگر پکیج منفجر شده بود و دیوار ریخته بود روی سر مامان چی؟ فدای سرش که تمام زحمت امروزم هدر شد، فدای سرش که ناهار امروزمان خراب شد، اما این حجم از کثیفی پاک شدنی نیست، حداقل دیگر با دستان من ممکن نیست. اما اگر کنسروها منفجر نمیشد شاید زمینگیر میشدم دیگر پاهایم قدرت حرکت نداشتند چطور ممکن بود دوباره سرپا شم.
فریاد مامانم را میشنوم که "مگه کَری، چِکار میخواهی کنی؟" خونسرد نگاهش میکنم، دارم فکر میکنم این که دختر جوانش را گذاشت زیر خاک باید صبورتر باشد و بداند که دنیا ارزش ندارد چه برسد به یک آشپزخانه، آخه چرا انقدر عصبانی شده. اما او که انگار فاجعهترین رخداد زندگیش را نظاره میکند باز میپرسد "چِکار میخوای کنی؟ نکنه لال شدی؟" ترسیدم که لال شده باشم، زبانم اما چرخید و حرف زدم، "غصه نخور درستش میکنم بزار اول ناهار سفارش بدم الان نازنین میآد، حتما خیلی گرسنه است".
آرام نمیشود و گلایهکنان به سمت اتاقش میرود و بیفکری من را هی تکرار میکنه، چطور نمیدونه که از فکر زیاد است که اینطور شده، چطور انقدر بیانصاف شده. روی نوک انگشتان پام وارد آشپزخانه میشم تا گاز را خاموش کنم. حتی برنج هم سوخته. من که در عالم دیگه ای بودم و تمام حواس پنجگانه زمینیم فلج شده بودند اما مامان چرا حداقل بوی سوختن برنج را متوجه نشد که بهم بگه.
برمیگردم سمت تلفن گوشی رو که برمیدارم، صدای چرخش کلید رو میشنوم، سرم میچرخه سمت در، نازنین است با آن لبخند ملیحاش که هوش از سرم میبرد، سلام میدهد، ابروهایش را بالا انداخته و با عشوه میپرسه این بوی قرمه سبزی کیه که تا توی کوچه هم پیچیده؟ حتی فرصت نمیکنم سلامش را جواب بدهم. مامان جلو میاد و میگه: نازنینَم این خالت اجازه نداد قرمه سبزی بپزم گفت باید آشپزخونه رو تمیز کنه حالا بیا ببین چجوری تمیز کرده. یهو صدای خندههای نازنین میپیچه تو خونه و مامان رو هم به خنده میندازه انگار خیلی خوشحالند که کدبانویی من زیر سوال رفته. نازنین با آن دستهای ظریفش جلوی دهانش رو گرفته اما فایده نداره این قهقهه پنهان شدنی نیست. مامان را محکم بغل میکنه و برای تربیت من بهش تبریک میگه که دستت درد نکنه با این دختر تربیت کردنت و لپ سفیدش را میبوسه و بعد در حالی که دندانهای سفید خرگوشیش خودنمایی میکنه میآد سمت من، دو دستی سرم رو میگیره و پیشانیم رو میبوسه. با همان لبنخند خشک شده روی صورتم و چشمان شرمسار میپرسم "هوس قرمه سبزی کرده بودی؟" میگه: "نه، مامانی صبح بهم گفت، چون امروز ناهار میای خونه قرمه سبزی میپزم فکر کنم خودش هوس کرده بوده، شایدم چون میدونست قرار آشپزخونه رو تمییز کنی به فکر قرمه سبزی افتاده بود" و بعد دوباره ریز ریز میخنده، آخه نازنین هم میدونه مامان با من سر لج داره. سرش را روی شونهام میگذاره تا در گوشم یواش بگه که "اصلا بوی قرمه سبزی نمیومد فقط بوی برنج سوخته همه جا رو برداشته ولی فکر کردم اگه از بوی قرمه سبزی تعریف نکنم مامانی خیلی ناراحت میشه و دیگه نمیشه هیچ جوری از دلش دربیارم."
چانهاش را میگیرم تا صورتش را روبروی صورتم بیارم در چشمانش نگاه میکنم جوری که انگار هیچ چیز در دنیا مهم نیست به جز ناهار امروز و ازش میپرسم، "خب حالا چی سفارش بدم؟"
دستم رو میگیره و در حالی که با انگشتانم بازی میکنه برقی در چشمانش میدرخشه که انگار باز ایدهای جدید داره "خب چرا سفارش بدیم؟ بیایید بریم رستوران"
قبل از اینکه چیزی بگویم، مامان موافقتش رو اعلام میکنه و میره که آماده شه، من که سی سال از مامان جوونترم قادر نیستم به این سرعت بشنوم و فکر کنم و پاسخ بدم، چطور ممکن است. انگار فقط برای رو کم کردن از من همه انرژیش رو به سرعت مصرف میکنه، مگرنه که این قدرت پردازش که در مغز او اینطور نمایان میشه، میتونست بوی سوختن برنج رو هم سریع تشخیص و به من خبر بده که حداقل به بهانه برنج که میرفتم جلوی ترکیدن کنسروها رو هم میگرفتم شاید هم تشخیص داده و نخواسته بگه تا قرمه سبزی که اجازه ندادم بپزه رو تلافی کنه، شاید هم خیری در کار بوده که وارد آشپزخونه نشم اگر آنجا بودم و کنسروها منفجر میشد معلوم نبود چه به روزم میآمد.
آه راستی کاغذ رو کجا انداختم قبل از اینکه نازنین ببینه باید پارش کنم، به سمت قفسه کتابها میرم که نازنین مچ دستم را میگیره و به سمت خودش میکشونه و بعد با تعجب میگه "خاله انقدر لاغر شدی که دستم دور مچ دستت حلقه شده" دستم را بالا میآورد تا لاغریام را نشانم دهد و خندهکنان ادامه میدهد که "ای کلک نکنه از الان داری برای عروسی من لاغر میکنی"، نمیداند که فکر و خیال همین عروسیاش لاغرم کرده. من را میکشاند داخل اتاقش در حالی که سر من به سمت قفسه کتابها مانده، میگوید"خاله امروز این پالتوی من را بپوش" به این فکر میکنم چه اهمیتی دارد که چی بپوشم و او پشت دستش را میکشد روی پالتویی که تنم کرده و با شیطنت میگه "خیلی بهت میاد"، بازوهام رو محکم میگیره و تکونم میده و با صدای بلند داد میزنه "آدم از دیدنت لذت میبره" ناگهان گریهام میگیرد بغلش میکنم و روی شونهاش اشک میریزم. هیچی ازم نمیپرسه و فقط دستای بلند و گرمش رو دورم حلقه میکنه و فشارم میده انگار میخواد بهم بفهماند نگران نباشم او هیچ وقت ترکم نمیکند. سرم را بلند میکنم تا با دستانم اشکهایم را پاک کنم و از اتاقش بیرون بزنم. باید کاغذ دست نوشتهام را پاره کنم، به سمتش میروم و از روی زمین برمیدارمش اما دلم نمیآید پارهاش کنم شاید چون چشمم به اسم مرجان میافتد. کاغذ را لای دیوان پروین میگذارم و میروم داخل اتاقم، کتابم را پنهان میکنم و آماده میشوم برای دل نازنین است که آماده میشوم و برایم مهم نیست که خانه در چه وضعی است یا قرار است آینده چه شود، فقط میخواهم بروم بیرون، اما اول کاغذ را از لای کتاب بیرون میکشم و پارش میکنم انقدر ریز که هیچ کلمهای از آن قابل خواندن نباشد.
یک بار تمام زندگیم پای این غمها رفت دیگه بس ئه، باقی عمرم باید به زندگی کردن بگذره. وقت تحویل سال من الان ئه.