وجیهه
وجیهه
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

رسالت من کجاست؟

مدتی بود از خودم می‌پرسیدم، این زندگی‌ای بود که می‌خواستم؟ من برای این زندگی به دنیا اومدم؟ بیشتر صبح‌ها به محض اینکه از خواب بیدار می‌شدم ندایی از درونم می‌گفت نمی‌خوام اینجوری ادامه بدم، این زندگی من نیست. نمی‌دونستم چی می‌خواد اما می‌دونستم راضی نیست انگار رسالتش رو گم کرده، دیگه کارهایی که انجام می‌ده براش معنایی نداره، پس بهش فرصت دادم تا رسالتش رو دوباره پیدا کنه هدفی که براش معنا داشته باشه.

وقتی به عقب نگاه می‌کنم می‌بینم که انگار توی تمام عمری که گذروندم هرازچندگاهی گم شدم و بعد خیلی اتفاقی توی یه راهی پیدا شدم. نمی‌دونم این طبیعیه یا نه، شاید از یه جایی به بعد راهم رو کلا غلط رفتم که محکومم هر بار گم بشم؟ نمی‌دونم من برای یک مسئولیت مشخص به دنیا اومدم یا در دوران مختلف زندگیم باید مسئولیت‌های مختلفی رو که تو مسیرم قرار می‌گیره، انجام بدم؟ نمی‌دونم من دارم به خودم گیر می‌دم یا خودم داره به من گیر می‌ده؟ یه مدت فکر کردم بحران بعد از سی سالگیه نباید جدی بگیرم اما نشد، ندای درونم هر روز صداش بلندتر می‌شد، با بعضی‌ها در این باره حرف می‌زدم می‌گفتند انقدر درگیر زندگی شدند که به این چیزا فکر نمی‌کنن یا کاری به ندای درونی‌شون ندارن یا اصلا رسالت مگه چیه جز تلاش برای زندگی کردن؟، ولی خب آدم‌ها با هم فرق دارند، این منم که به اینجا رسیدم و باید یه کاری کنم.

نمی‌دونم تو توی چه وضعی هستی، می‌دونی مسئولیتت کجاست، یا نه می‌خوای دنبالش بگردی؟ ولی این رو بدون، اگر دچار کلافگی و سردرگمی هستی نباید نگران بشی، تو یا هدفت رو گم کردی یا دیگه هدفی که داشتی برات معنایی نداره و وقتِ تغییر رسیده، تغییری که لازم باشه رسالت خودت رو دوباره پیدا کنی.

من که انگار توی بازی قایم‌باشک گیر افتادم، بازی که از بچگی هم دوستش نداشتم آخه از اینکه بگردم دنبال کسایی که قایم شدن لذت نمی‌برم از اینکه قایم بشم و هیچ‌وقت پیدا نشم می‌ترسم، و حالا وسط این بازی قایم شدم و می‌دونم اگه بفهمم رسالتم چیه و کجاست، پیدا می‌شم.

دست‌به‌کار شدم تا رسالتم رو پیدا کنم که با مفهوم ایکیگای تو فرهنگ ژاپنی‌ها آشنا شدم؛ شادی همیشه مشغول بودن.

اما منظورشون چیه؟ مشغول بودن به کاری که برای ما شادی‌آور ئه به زندگی‌مون معنا میده، یا نه نباید سختش کنیم، همین که سرمون گرم باشه و بیکار نباشیم شادی‌آور ئه چون هدفی ارزشمند پشت اون کار هست؟

بنظرم به هر دو صورت می‌تونه معنا داشته باشه فقط برای آدم‌های مختلف قطعا متفاوت ئه.

مثلا من افراد زیادی رو دیدم که زمان قابل توجهی از زندگی‌شون رو به انجام کاری مشغول هستند که اصلا دوست ندارند، اما از اینکه هزینه زندگی فرزندشون رو تامین می‌کنند شادند و زندگی‌شون معنادار می‌شه.

اما افرادی هم هستند که کاری رو انجام می‌دند که خیلی دوست دارند و متوجه گذر زمان نمی‌شن. تو تا به حال تجربه انجام کاری رو داشتی که حتی بعد از گذشت زمان زیادی هم احساس خستگی نکنی؟، یا انقدر در اون کار غرق بشی که گذر زمان رو متوجه نشی؟ مثل حالتی که جو در انیمیشن روح موقع نواختن پیانو تجربه می‌کرد، به این حالت در روانشناسی شیفتگی یا جریان می‌گند یعنی فرد طوری در فرآیند انجام کاری متمرکز می‌شه که کاملا از انجامش خشنود ئه و اصلا زمان و مکان اطرافش رو حس نمی‌کنه. رسیدن به چنین حالتی یکی از عوامل کلیدی در یافتن ایکیگای زندگی‌مون ئه.

الان که داشتم اینا رو می‌نوشتم یاد این بیت ‌شعر از حافظ افتادم که پدرم زیاد می‌خونه:

*دولت آن است که بی خونِ‌دل آید به کنار***** ور نه با سعی و عمل باغِ جَنان این همه نیست*

الان می‌فهمم که حضرت حافظ منظورش این نیست که سعی و تلاش نکنیم و منتظر الطاف الهی بمونیم، بلکه داره بهمون می‌گه کاری که باعث میشه زمان برامون سخت بگذره و هر لحظه خونِ‌دل بخوریم ارزش انجام دادن نداره و حتی دستاوردهایی که از اون راه حاصل می‌شه در برابر زندگی و زمانی که از دست دادیم ارزش نداره و قطعا رسیدن به دولت که همون خوشبختی ئه با انجام دادن کاری حاصل می‌شه که دوستش داریم و می‌تونیم با خوشحالی درش غرق بشیم.

براساس همین یک بیت شعر من می‌گم که مفهوم جریان رو حضرت حافظ قبل از جناب میهالی چیکسنتمیهالی مطرح کرده.

منم که هنوز تو مسیر یافتن رسالت یا همون ایکیگای خودم هستم و اگر دستاورد خوبی داشتم اینجا براتون می‌نویسم.

زندگیرسالتکاری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید