وجیهه
وجیهه
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

شاید روزی ترس‌هایت را پشتِ سر گذاشتی

جلوی پنکه نشسته ام درست جایی که بادش را حسابی روی پوست گرمم حس کنم، کولر خراب است و هوا گرم، خیلی گرم. همین گرما و این پنکه بی‌نفس من را به بیرون اتاق کشانده و جایی کنار پدرم روی کاناپه مخملی سبز نشانده، عطر لیموعمانی فضا را پر کرده، مادرم روی فرش نشسته و یک سینی پُر از لیموعمانی جلویش گذاشته و پاک می‌کند، در دلم می‌گویم خدا کند که این لیموها قسمت قرمه‌سبزی شوند، مزه‌اش سریع می‌دود زیر زبانم، از وقتی یادم هست این طعم قرمه‌سبزی مادرم بوده که مرا عجیب عاشق زندگی کرده، خیلی کوچک بودم و هیچ چیز از زندگی نمی‌دانستم اما می‌دانستم که قرمه‌سبزی چیست. ناگهان صدای دختری که می‌گوید "نمی‌میرم، من خوب می‌شوم" مرا به فکر مرگ می‌کشاند به قول هملت این سرزمین ناشناخته که هیچ مسافری دوباره از مرز آن بازنیامده است. پدرم را تصور می‌کنم که در نبود من چه حسی خواهد داشت، نگاهش می‌کنم، نوک انگشتان دستانش را به هم چسبانده و خیره مانده و تکان نمی‌خورد، می‌دانم در مرگ من حتما عذاب خواهد کشید، اشک در چشمانم جمع شده باید بروم، صدای خنده‌ی مادرم بلند می‌شود، نگاهش می‌کنم چشمان پر اشک و لب‌های خندانش راهَم را می‌بندد، می‌مانم کنجکاوم بدانم چرا این فیلم از گریه اینطور به خنده رسیده است، اما خُب یادم می‌آید که کل زندگی همین است، مثل زنی در مطبخ که برنج را در سینی بالا و پایین می‌کند نمی‌گذارد ما در یک حال بمانیم، بین غم و شادی، آسایش و سختی آنقدر ما را بالا و پایین می‌کند که بلکه ناخالصی‌هامان جدا شود تا آخرِسر پلوی خوبی دم شود از آنها که عطرش نفس را گرم و طعمش مغز را آرام می‌کند.
صدای مادرم را می‌شنوم که می‌گوید بنظرم بهتر است قرمه‌سبزی بار بزارم مینا قرمه‌سبزی خیلی دوست داشت. می‌خندم و می‌گویم هنوز هم دوست دارم. پدرم می‌گوید می‌دانم اما قرمه‌سبزی‌های نذری خیلی خوب نمی‌شود، اما قیمه همیشه خوب از آب درمی‌آید. با تعجب می‌پرسم کی گفته خوب نمی‌شود؟ مادرم می‌گوید نگران نباش من خیلی خوب از پسش برمی‌آیم مهم این است که مینا قرمه سبزی خیلی دوست داشت. دستم را به کمر می‌زنم و با چشمان از حدقه بیرون زده می‌گویم من هنوز هم قرمه‌سبزی دوست دارم چرا می‌گویی دوست داشت؟ جوابم را نمی‌دهد و بدون آنکه نگاهم کند سینی لیموعمانی را برمی‌دارد و می‌رود سمت آشپزخانه، پدرم بلند می‌شود پنکه را خاموش می‌کند و با خود به آشپزخانه می‌برد.

پشت سرشان راه می‌افتم می‌خواهم کمکشان کنم، اما در قاب درِ آشپزخانه مادرم را می‌بینم که سر بر شانه‌ی پدر گذاشته و گریه می‌کند، پدرم موهایش را نوازش می‌کند بی‌صدا.

من هم باید چیزی بگویم مهم نیست که خلوتشان را برهم بزنم نباید گریه کنند، با صدای بلند می‌خوانم؛

"آری، ما غنچه یک خوابیم

غنچه خواب؟ آیا می‌شکفیم؟

یک روزی، بی جنبش برگ.

اینجا؟

نی، در در‌ه‌ی مرگ.

نی، خلوت زیبایی.

به تماشا چه کسی می‌آید، چه کسی ما را می‌بوید؟"

نگاهم نمی‌کنند چقدر دل‌تنگ نگاه‌شان هستم.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید