
وقتی کریتون را میخوانم، تصویری عجیب در ذهنم شکل میگیرد. سقراط را میبینم که در زندانش نشسته و با همان روش دقیق و بیامانی که سالیان سال دیگران را با آن به چالش کشیده، حالا خودش را زیر تیغ میبرد. او که عمری مردم آتن را با پرسشهایش به گوشهای راند که مجبور شدند به نادانی خود اعتراف کنند، حالا خودش در گوشهای افتاده که راه فراری ندارد. نه بدنی، نه ذهنی.
منطق دیالکتیکی سقراط مثل تلهای است که خودش برای خودش نصب کرده. هر بار که کریتون راهی برای نجات پیشنهاد میدهد، سقراط آن را در کوره منطق خود میگذارد و ذوب میکند. این همان کاری است که سالها با استدلالهای دیگران کرده - فقط این بار قربانی خودش است.
دیالکتیک سقراطی بر پایه پرسش بنا شده. او نمیگوید چیست، بلکه میپرسد چه نیست. او نمیگوید راه حل چیست، بلکه نشان میدهد راهحلهای پیشنهادی چرا کار نمیکنند. این روش در مقام نقد بسیار قدرتمند است، اما در مقام عمل میتواند فلجکننده باشد.
وقتی کریتون میگوید "فرار کن، دوستانت آمادهاند، پول هست، راه هم هست"، سقراط نمیپرسد "چرا فرار کنم؟" بلکه میپرسد "چرا نباید فرار کنم؟" این پرسش ساده همه چیز را تغییر میدهد. او را از موقعیت کسی که راهحل میجوید به موقعیت کسی که موانع راهحل را کاوش میکند میبرد.
سپس آن زنجیره مشهور پرسشها شروع میشود: آیا باید به قرارداد وفا کرد؟ بله. آیا من با آتن قرارداد دارم؟ بله. آیا فرار کردن نقض این قرارداد است؟ بله. پس آیا نباید فرار کنم؟ نه، نباید.
این استدلال محکم به نظر میرسد، اما چیزی در آن هست که مرا ناراحت میکند. گویی سقراط به جای اینکه زندگی را بچشد، آن را تحلیل میکند. گویی به جای اینکه با عواطف و غرایز انسانیاش روبرو شود، آنها را در معرض نقد منطقی قرار میدهد و محکومشان میکند.
نیچه این نکته را خوب دیده بود. او میگفت سقراط آن مردی است که نمیتواند بدون دلیل زندگی کند. برای او زندگی خودبخود ارزشمند نیست، بلکه تنها وقتی ارزش دارد که بتوان آن را توجیه کرد. این نوع نگاه، زندگی را از خودش بیگانه میکند.
تصور کنید سقراط جوان باشد، بیست ساله، و در همین موقعیت باشد. آیا باز هم همین تصمیم را میگیرد؟ گمان نمیکنم. چون آن موقع منطق دیالکتیکی هنوز شخصیت او را کاملاً تسخیر نکرده است. اما سقراط هفتاد ساله دیگر نمیتواند جز با این منطق فکر کند. او اسیر روش خودش شده است.
این اسارت در کریتون به وضوح نمایان است. وقتی کریتون با چشمان اشکآلود التماس میکند، سقراط حتی اجازه نمیدهد عاطفه وارد محاسبه شود. وقتی صحبت از فرزندان میشود، او فوراً آن را به قضیه منطقی تبدیل میکند. گویی ترس از این دارد که اگر لحظهای دست از منطق بردارد، تمام ساختار فکریاش فرو بریزد.
اما شاید وحشتناکترین نکته این باشد که سقراط خودش هم متوجه این تله است. در لحظاتی از کریتون، حسی از تردید را میشود احساس کرد. گویی بخشی از او میخواهد فرار کند، اما بخش دیگرش - آن بخشی که فیلسوف است - اجازه نمیدهد. او میان سقراط انسان و سقراط فیلسوف دو پاره شده، و فیلسوف برنده بازی است.
اما شاید عجیبترین و تأییدکنندهترین نشانه این اسارت، آن صحنه خیالی باشد که سقراط در اواخر کریتون ترسیم میکند. او میگوید: "تصور کن قوانین و دولت آتن بیایند و بپرسند..." و سپس شروع میکند به گفتوگو با این "قوانین" شخصیسازی شده.
این لحظه فاشکننده است. سقراط دیگر حتی طرف گفتوگوی واقعی ندارد. کریتون آنجاست، دوست وفادار با چشمان اشکآلود، اما سقراط از او روی برگردانده و با موجودیت انتزاعی صحبت میکند که خودش آن را ساخته. او "قوانین آتن" را زنده میکند، صدایی به آنها میدهد، و با آنها دیالکتیک میکند.
اما این دیگر دیالکتیک نیست - این مونولوگ است. او خودش هم سؤال میپرسد و هم جواب میدهد. خودش هم نقش مدعی را بازی میکند و هم نقش مدافع را. نتیجه از پیش مشخص است، چون او هر دو طرف گفتوگو را کنترل میکند.
این صحنه به وضوح نشان میدهد که سقراط آنقدر اسیر روش خودش شده که حتی وقتی طرف گفتوگوی واقعی ندارد، خودش یکی میسازد. او نمیتواند بدون دیالکتیک تصمیم بگیرد، حتی اگر مجبور باشد دیالکتیک را با خودش انجام دهد.
کریتون واقعی کنار او نشسته و التماس میکند، اما سقراط از او فرار کرده و پناه برده به قوانین خیالی. چرا؟ شاید چون کریتون واقعی چیزهایی میگوید که منطق دیالکتیکی نمیتواند پردازش کند: عشق، دوستی، ترس از مرگ، غم برای فرزندان. این عواطف نمیگنجند در قالب سؤال و جواب.
پس سقراط فرار میکند. نه از زندان، بلکه از واقعیت. او پناه میبرد به دنیایی که خودش ساخته، دنیایی که قوانین در آن صحبت میکنند و همه چیز قابل استدلال است.
این تراژدی واقعی سقراط است. نه تنها اینکه دادگاه ناعادلانه او را محکوم کرده، بلکه اینکه خودش خودش را محکوم کرده است. دادگاه فقط حکم صادر کرده، اما سقراط خودش زندانبان خود شده است.
وقتی این موضوع را عمیقتر بررسی میکنم، متوجه میشوم که مشکل در خود ساختار دیالکتیک سقراطی است. این روش بر پایه نفی بنا شده - همیشه نشان میدهد چه چیز نادرست است، اما کمتر میگوید چه چیز درست است. در موقعیت کریتون، این روش همه گزینهها را یکی یکی حذف میکند تا فقط یک گزینه باقی بماند: مرگ.
اما آیا این منطقی است؟ آیا زندگی واقعاً اینطور کار میکند که بتوان همه چیز را به سیاه و سفید تقسیم کرد؟ آیا نمیتوان فرار کرد و در عین حال به اصول پایبند بود؟ آیا نمیتوان قانون را نقد کرد و همزمان احترامش گذاشت؟
سقراط این احتمالات را نمیبیند، چون روش او را قادر به دیدنشان نمیکند. دیالکتیک سقراطی مثل عینکی است که فقط تضادها را نشان میدهد، نه طیفهای خاکستری. برای کسی که این عینک را زده، دنیا فقط دو رنگ دارد.
عجیب اینکه همین روش که سقراط را به مرگ کشاند، روشی است که او برای زنده ماندن ساخته بود. دیالکتیک قرار بود ابزاری باشد برای فهم بهتر زندگی، اما تبدیل به چیزی شد که جایگزین زندگی شود. سقراط آنقدر در فهمیدن غرق شد که زندگی کردن را فراموش کرد.
این داستان درس عمیقی برای همه کسانی دارد که با ایدهها سروکار دارند. ایدهها قدرتمندند، اما همین قدرتشان میتواند آنها را خطرناک کند. وقتی ایدهای آنقدر قوی میشود که انسان را کاملاً تحت تأثیر قرار دهد، دیگر انسان مالک ایده نیست، بلکه ایده مالک انسان است.
سقراط اولین مثال تاریخی کسی است که قربانی سیستم فکری خودش شد. اما متأسفانه آخرین نیست. تاریخ پر است از افرادی که آنقدر به ایدئولوژی یا روش یا نظریه خود پایبند بودند که حاضر شدند برایش بمیرند - و دیگران را هم بکشند.
البته نمیخواهم سقراط را با ایدئولوگهای خشن تاریخ یکی کنم. او آدم مهربان و صادقی بود. اما همین صداقتش بود که او را گرفتار کرد. او آنقدر صادق بود که نتوانست حتی با خودش متقلب باشد.
شاید اگر سقراط کمی کمتر صادق بود، کمی بیشتر انسان بود، میتوانست فرار کند و سالهای بیشتری زندگی کند و حکمت بیشتری تعلیم دهد. اما آنوقت سقراط نبود. او را همین صداقت بیامان ساخته بود.
در نهایت، وقتی به سرنوشت سقراط فکر میکنم، احساسی مرکب دارم. از یک طرف، احترام عمیقی برای کسی که تا آنجا به اصولش پایبند بود. از طرف دیگر، ترحمی برای کسی که آنقدر اسیر تفکر خودش شد که راه فرار نیافت.
شاید درس اصلی این باشد که هیچ روش فکری، هرچقدر قدرتمند، نباید جایگزین زندگی شود. تفکر باید در خدمت زندگی باشد، نه برعکس. وقتی روش مهمتر از هدف میشود، وقتی فلسفه مهمتر از فیلسوف میشود، چیزی در کار درست پیش نمیرود.
سقراط میگفت زندگی بدون تأمل ارزش زیستن ندارد. اما شاید بتوان گفت تأمل بدون زندگی هم ارزش تأملی ندارد. آن توازن ظریف میان اندیشیدن و زیستن، میان عقل و عاطفه، میان اصول و عمل، همیشه چالش بوده و هست.
سقراط در یافتن این توازن موفق نبود. او بیش از حد به سمت عقل متمایل شد. اما همین ناموفقیاش درس بزرگی است برای ما: که مراقب باشیم مبادا ما هم اسیر روشهای خودمان شویم.