
مقدمه: فراتر از افسانه حشیش
وقتی نام "حشاشین" به میان میآید، ذهن مدرن بلافاصله به تصویری اورینتالیستی میرود: معتادانی که در اثر حشیش، خود را در بهشتی دروغین میبینند و سپس به دستور رهبری شیطانی، به ترور میپردازند. این روایت، که در رمان "خداوند الموت" نوشته پل آمیر و ترجمه ذبیحالله منصوری به اوج خود میرسد، تصویری کاریکاتوری و سادهانگارانه از یکی از پیچیدهترین جنبشهای سیاسی-مذهبی تاریخ اسلام ارائه میدهد.اما این روایت ریشه در کجا دارد؟ منابع اروپایی قرون وسطی، بهویژه جهانگردانی چون مارکوپولو، داستانهایی عجیب درباره این گروه نقل کردند. آنها گفتند که رهبر این فرقه، حسن صباح، باغی زیبا در قلعه خود داشته که شبیه به بهشت طراحی شده بود. او جوانان را با حشیش بیهوش میکرد، آنها را به این باغ میبرد، و وقتی بیدار میشدند، باور میکردند که در بهشت هستند. حوریانی زیبا به آنها خدمت میکردند، نهرهای شیر و عسل جاری بود، و هر لذتی که در قرآن وعده داده شده بود، در آنجا حضور داشت. سپس دوباره آنها را بیهوش میکرد و به دنیای عادی بازمیگرداند. جوانان سرگردان و حیران میشدند، و حسن صباح به آنها میگفت: "شما بهشت را دیدهاید. اگر در راه من بمیرید، برای همیشه به آنجا باز خواهید گشت."این داستان در اروپای قرون وسطی بسیار محبوب شد. دلیلش ساده بود: این تصویر با پیشفرضهای اروپاییان از "شرق اسرارآمیز" همخوانی داشت. شرق جایی بود پر از جادو، فریب، لذتجویی افراطی، و خشونت بیرحمانه. اما مشکل اساسی این روایت چیست؟ هیچ منبع تاریخی اسلامی معتبر این موضوع را تأیید نمیکند. نه مورخان سنی که دشمن اسماعیلیان بودند و دلیلی نداشتند از آنها دفاع کنند، نه منابع شیعی، و نه حتی منابع خود اسماعیلیان. اگر واقعاً چنین روشی وجود داشت، قطعاً دشمنان اسماعیلیه که شدیداً آنها را محکوم میکردند، به آن اشاره میکردند.واقعیت این است که این روایت بخشی از اورینتالیسم قرون وسطایی است. اورینتالیسم به معنای نگاه غرب به شرق بهعنوان "دیگری" اسرارآمیز، خطرناک و غیرعقلانی است. در این نگاه، مردم شرق قادر به تفکر منطقی نیستند، آنها توسط احساسات، مواد مخدر، یا رهبران شیطانی کنترل میشوند. توضیح فداکاری حشاشین با مواد مخدر، راحتترین راه برای ذهن اروپایی قرون وسطایی بود. چرا؟ چون پذیرش این واقعیت که انسانهایی میتوانند از روی ایمان عمیق، آگاهانه و بدون فریب، جان خود را فدا کنند، بسیار دشوارتر و ترسناکتر است. اگر بپذیریم که فداییان آگاهانه و با ایمان کامل عمل میکردند، باید به قدرت ایدئولوژی باطنی اعتراف کنیم، و این پرسش ناراحتکنندهای را مطرح میکند: آیا ایدئولوژیهای ما نیز میتوانند چنین کنترلی بر ما داشته باشند؟
واژهشناسی: حشاشین یا اساسیون؟
واژه "حشاشین" خود یک معمای تاریخی است. دو نظریه اصلی درباره ریشه این واژه وجود دارد که هر کدام دیدگاه متفاوتی از این جنبش ارائه میدهند. نظریه اول که در غرب رایج شد، میگوید این واژه از "حشّاش" یعنی کسی که حشیش مصرف میکند، گرفته شده است. این نظریه به طور طبیعی با روایت باغ بهشتی و استفاده از مواد مخدر همخوانی دارد. اما نظریه دوم که توسط بسیاری از محققان مدرن پذیرفته شده، میگوید این واژه از "أساس" به معنای پایه یا اصل گرفته شده است. این تفسیر به این اشاره دارد که آنها خود را پایبندان به اصول و بنیادهای حقیقی اسلام میدانستند، یا اینکه آنها "اساسیون" یعنی بنیادگذاران نظم جدیدی بودند.تفاوت بین این دو تفسیر تنها یک بحث زبانشناختی نیست، بلکه بازتاب دو دیدگاه کاملاً متفاوت از ماهیت این جنبش است. اگر "حشّاش" باشند، آنها قربانیان فریب و مواد مخدر هستند، انسانهایی ضعیف و بیاراده که دستکاری شدهاند. اما اگر "اساسیون" باشند، آنها افرادی هستند که آگاهانه و با ایمان کامل، خود را وقف یک ایده کردهاند. این تفاوت اساسی است: یکی آنها را قربانی میسازد، دیگری آنها را عامل آگاه.تحقیقات تاریخی مدرن به طور قاطع نظریه "حشیش" را رد میکنند. هیچ شواهد معتبری وجود ندارد که نشان دهد استفاده از حشیش بخشی از روشهای اسماعیلیان بوده است. در عوض، آنچه ما میبینیم یک سیستم پیچیده ایدئولوژیک است که بر پایه باورهای عمیق مذهبی و تأویل باطنی از اسلام بنا شده است. فداییان نه به خاطر وعدههای دروغین ناشی از مواد مخدر، بلکه به خاطر ایمان راسخ به امام، به جهاد باطنی، و به قیامت معنوی، جان خود را فدا میکردند.نکته جالب دیگر این است که واژه انگلیسی "Assassin" که امروزه به معنای قاتل یا ترورست است، مستقیماً از همین گروه گرفته شده است. وقتی صلیبیان اروپایی با اسماعیلیان روبرو شدند و شاهد روشهای ترور آنها بودند، آنقدر تحت تأثیر قرار گرفتند که نام این گروه را به معنای عام "قاتل سیاسی" تبدیل کردند. این خود نشاندهنده قدرت روانی و تأثیر عمیق حشاشین بر ذهنیت آن دوران است. رعب و وحشتی که آنها ایجاد کردند، آنقدر قوی بود که نامشان برای همیشه با مفهوم ترور گره خورد.
تحلیل مقتولین: از منظر افکار باطنیه
برای درک واقعی جنبش حشاشین، نباید از ترورها به عنوان اعمال خشونت تصادفی یاد کرد، بلکه باید آنها را به عنوان اقدامات استراتژیک با انگیزههای عمیق ایدئولوژیک دید. اما پیش از هر چیز، باید پرسید: در اندیشه اسماعیلیه، چگونه قتل از یک گناه به یک عمل مقدس تبدیل شد؟ پاسخ در مفهوم تأویل باطنی نهفته است.اسماعیلیان، مانند بسیاری از فرقههای باطنی، معتقد بودند که هر حکم دینی دو وجه دارد: ظاهر و باطن. ظاهر برای عوام است، افرادی که قادر به درک حقایق عمیق نیستند. باطن برای خواص است، کسانی که از طریق تعلیم تدریجی و آزمایشهای سخت، به مراتب بالای معرفت رسیدهاند. در سطح ظاهر، قرآن میگوید "من قتل نفساً بغیر نفس فکأنما قتل الناس جمیعاً" - هر که کسی را بکشد، گویی همه مردم را کشته است. این حکم صریح و روشن است. اما در تأویل باطنی، این حکم معنای دیگری پیدا میکند.در تفسیر باطنی، "نفس" در این آیه نه به معنای جان بلکه به معنای "خود" یا "اگو" است. پس آیه در واقع میگوید: هر که "خود" خویش را در راه حق نمیراند، گویی همه امکانات معنوی را از بین برده است. اما وقتی به قتل دیگران میرسیم، تأویل پیچیدهتر میشود. اگر کسی "مانع راه حق" باشد، او در واقع مانع هدایت انسانهاست. حذف او نه قتل، بلکه "برداشتن مانع" است. او در ظاهر کشته میشود، اما در باطن، جهل و ضلالتی که او نماینده آن است، نابود میشود.این نوع استدلال برای ذهن مدرن ممکن است سوفیسم محض به نظر برسد، اما برای اسماعیلیان قرن یازدهم، این منطق کاملاً جدی و معتبر بود. چرا؟ چون بنیاد اندیشه باطنی بر این فرض استوار است که واقعیت ظاهری فریبنده است و حقیقت در پس پرده نهفته است. اگر این فرض را بپذیریم، آنگاه همه چیز قابل تأویل میشود: نماز نه حرکات جسمانی بلکه نزدیکی روح به خدا است، روزه نه گرسنگی بلکه پاکسازی نفس است، و قتل نه مرگ جسم بلکه نابودی باطل است.اما فلسفهبافی کافی نیست. برای اینکه یک فدایی دست به قتل بزند و جان خود را نیز در این راه بدهد، نیاز به انگیزههای قویتری هست. اینجاست که مفهوم "دشمن حق" اهمیت پیدا میکند. از نگاه اسماعیلی، امام نماینده خدا روی زمین است، او منبع حقیقت است، و راه رستگاری از طریق شناخت و اطاعت از او میگذرد. هر کس که با امام مخالف باشد، نه تنها خودش گمراه است، بلکه دیگران را نیز گمراه میکند. او مانع راه هدایت بشریت است. پس حذف او یک وظیفه مقدس میشود، نه یک جنایت.
حال بیایید به مقتولین واقعی نگاه کنیم. اولین و مهمترین قربانی حشاشین، خواجه نظامالملک طوسی بود که در سال ۱۰۹۲ میلادی به قتل رسید. نظامالملک نه یک فرد معمولی، بلکه یکی از قدرتمندترین و هوشمندترین سیاستمداران تاریخ اسلام بود. او وزیر دو سلطان بزرگ سلجوقی، آلپارسلان و ملکشاه بود. او مؤسس نظامیهها، شبکهای از مدارس در سراسر قلمرو سلجوقی بود که تفکر سنی را ترویج میکردند. او نویسنده سیاستنامه، یکی از مهمترین آثار اندیشه سیاسی اسلامی بود. او به تعبیری، ستون فقرات امپراتوری سلجوقی بود.از منظر اسماعیلیان، نظامالملک دشمن ایدئولوژیک شماره یک بود. چرا؟ چون او فعالانه و سیستماتیک علیه اسماعیلیان عمل میکرد. در سیاستنامه خود، او فصلهایی به محکوم کردن "ملاحده" یعنی اسماعیلیان اختصاص داده بود. او آنها را بزرگترین تهدید برای اسلام سنی میدانست و سیاستهای سرکوب را توصیه میکرد. اما فراتر از این، او با تأسیس نظامیهها، در حال ایجاد یک نسل جدید از علمای سنی بود که ایدئولوژی ضد-اسماعیلی را ترویج میدادند. هر نظامیهای که او میساخت، از دیدگاه اسماعیلیان، یک دژ ایدئولوژیک علیه دعوت آنها بود.بنابراین، کشتن نظامالملک از نگاه حشاشین چند هدف را دنبال میکرد. اول، حذف یک دشمن قدرتمند که توان نابودی کامل اسماعیلیان را داشت. دوم، ارسال یک پیام به تمام قدرتمداران: حتی قدرتمندترین وزیر امپراتوری در امان نیست. سوم، ایجاد بیثباتی در دولت سلجوقی که میتوانست فرصتهای جدیدی برای اسماعیلیان ایجاد کند. و چهارم و مهمتر از همه، اثبات این نکته که ایمان و ایدئولوژی میتواند بر تمام قدرت نظامی و سیاسی غلبه کند.روز سوم رمضان سال ۴۸۵ هجری، نظامالملک در حال سفر از اصفهان به بغداد بود. شب در نهاوند توقف کرد. پس از نماز عشا، وقتی از خیمه خود خارج میشد، جوانی در لباس درویش به او نزدیک شد، گویی میخواهد عرضحالی بدهد. اما به جای عرضحال، دشنهای از آستین بیرون آورد و به قلب نظامالملک فرو کرد. خواجه چند ساعت بعد جان سپرد. قاتل، بوعلی سراج که یک فدایی جوان بود، بلافاصله توسط محافظان دستگیر و کشته شد. اما هدف حاصل شده بود. خبر مرگ نظامالملک مانند صاعقهای بر سر جهان اسلام فرود آمد. امپراتوری سلجوقی که بر پایه حکمت و مدیریت نظامالملک استوار بود، دچار بحران شد.اما نکته جالب اینجاست: برخی مورخان، مانند نویسنده راحةالصدور، شک کردهاند که آیا واقعاً حشاشین نظامالملک را کشتند یا اینکه او قربانی یک توطئه درباری بود. تاجالملک، وزیر رقیب نظامالملک، ممکن است این قتل را سازماندهی کرده و آن را به گردن حشاشین انداخته باشد. این احتمال چه چیزی را نشان میدهد؟ نشان میدهد که رعب و وحشت ناشی از حشاشین آنقدر قوی بود که هر قتل سیاسی میتوانست به آنها نسبت داده شود. نام حشاشین به نوعی "برند" شده بود، برندی که با ترور ناگهانی و غیرقابل پیشبینی مترادف بود. دشمنان سیاسی میتوانستند از این برند سوءاستفاده کنند و قتلهای خود را به آنها نسبت دهند.
قربانیان دیگر حشاشین نیز از همین الگو پیروی میکردند. خلفای عباسی المسترشد بالله و پسرش الراشد هر دو توسط فداییان اسماعیلی به قتل رسیدند. کشتن خلیفه جسورترین عمل ممکن بود. خلیفه در اندیشه سیاسی اسلامی، نه تنها یک رهبر سیاسی بلکه جانشین پیامبر و امیرالمؤمنین است. او باید غیرقابل لمس باشد. اما اسماعیلیان با کشتن خلیفه، پیام روشنی میفرستادند: ما هیچ قدرت دنیوی را به رسمیت نمیشناسیم. امام ما تنها قدرت مشروع است. خلیفه عباسی غاصب است و غاصب باید حذف شود.در زمان حسن صباح، چهل و هشت نفر با دشنههای فداییان در برابر جمعیت به قتل رسیدند. چرا در برابر جمعیت؟ چون ترور نباید مخفی باشد. ترور باید نمایش باشد، تئاتر باشد. فدایی نه تنها قربانی خود را میکشد، بلکه میخواهد همه شاهد باشند. او میخواهد مردم ببینند که او چگونه با آرامش کامل به مأموریت خود عمل میکند، چگونه پس از کشتن فرار نمیکند، چگونه با شجاعت دستگیری و مرگ را میپذیرد. این نمایش به اندازه خود قتل اهمیت دارد، چون هدف نه فقط حذف یک فرد، بلکه ایجاد رعب در دل هزاران نفر دیگر است.مقتولین شامل وزیران و مقامات سلجوقی برای تضعیف دولت دشمن، قاضیان و علمای سنی که فتوا علیه اسماعیلیان صادر میکردند، فرماندهان نظامی که تهدید مستقیمی برای قلعههای اسماعیلی بودند، و حتی گاهی فرماندهان صلیبی که در چارچوب سیاستهای پیچیده خاورمیانه قرون وسطی، با اسماعیلیان در تضاد بودند، میشدند.
قلعه الموت: بیش از یک پناهگاه
وقتی حسن صباح در سال ۱۰۹۰ میلادی قلعه الموت را تسخیر کرد، او نه صرفاً یک دژ نظامی بلکه یک نماد کیهانی به دست آورد. اگر او فقط به دنبال پناهگاهی امن بود، قلعههای دیگری نیز وجود داشتند که شاید از نظر دفاعی یا استراتژیک بهتر بودند. اما حسن صباح الموت را انتخاب کرد و آن را به چیزی بیش از یک قلعه تبدیل کرد: به مرکز جهان معنوی، به محل تجلی حقیقت، به جایی که در آن قیامت باطنی اتفاق افتاده است.قلعه الموت در ارتفاعات البرز، در منطقهای دورافتاده و صعبالعبور واقع شده بود. دسترسی به آن از یک مسیر باریک و خطرناک امکانپذیر بود که به راحتی قابل دفاع بود. قلعه دارای منابع آب طبیعی، زمینهای کشاورزی در درههای اطراف، و انبارهای بزرگ برای ذخیره غذا بود. از نظر نظامی، تقریباً تسخیرناپذیر بود. سلجوقیان چندین بار آن را محاصره کردند اما هرگز نتوانستند آن را بگیرند. تنها در سال ۱۲۵۶، ارتش مغول تحت فرماندهی هولاکوخان با محاصرهای طولانی و استفاده از سلاحهای محاصره پیشرفته، توانست قلعه را تسخیر کند.اما ارزش واقعی قلعه الموت در معنای نمادین آن نهفته بود. برای اسماعیلیان، قلعه نه صرفاً سنگ و آجر بلکه تجسم حقیقت بود. بیایید لایههای مختلف این نمادگرایی را بررسی کنیم.قلعه جزیره حقیقت در دریای باطل بود. تصور کنید نقشه جهان از دیدگاه یک اسماعیلی قرن یازدهم را. در چهار طرف، امپراتوریهای عظیم حکومت میکنند: سلجوقیان در شرق، عباسیان در بغداد، فاطمیان در مصر، بیزانس در غرب، صلیبیان در شام. همه این قدرتها از دیدگاه اسماعیلی، نمایندگان باطل هستند. آنها یا غاصبان خلافتاند، یا کافران، یا حتی اگر مانند فاطمیان خود را اسماعیلی بنامند، منحرف از راه حق شدهاند. در میان این دریای عظیم باطل، قلعه الموت مانند جزیرهای کوچک اما مقدس قرار دارد. این جزیره تنها جایی است که در آن حقیقت حکمفرماست.این تصویر دوگانه، نه یک استعاره ساده بلکه بازتاب جهانبینی بنیادین باطنی است. در اندیشه باطنی، جهان به دو بخش منقطع و بیواسطه تقسیم میشود: حق و باطل، نور و ظلمت، راه هدایت و راه ضلالت. هیچ منطقه خاکستری وجود ندارد. نمیتوان نیمی در حق و نیمی در باطل بود. یا داخلی و یا بیرونی. داخلیان نجاتیافتگان، بیرونیان گمراهان. این دوگانگی افراطی، ویژگی تمام جنبشهای باطنی و فرقهای است. او مرز روشن و غیرقابل عبوری بین "ما" و "آنها" ترسیم میکند و این مرز نه جغرافیایی بلکه متافیزیکی است.
قلعه همچنین نماد بدن انسان کامل بود. در فلسفه اسماعیلی، انسان موجودی است که در کشمکش میان روح و نفس قرار دارد. بدن قلعه روح است، جایی که روح باید خود را از هجوم نفس امّاره و وسوسههای شیطانی محافظت کند. این استعاره فردی را میتوان به سطح جمعی تعمیم داد: قلعه الموت بدن جمعی جامعه اسماعیلی است. حسن صباح در این بدن جمعی نقش روح یا عقل را ایفا میکند، آن نیروی هدایتکننده که تصمیمات استراتژیک میگیرد و معنا به اعمال میبخشد. فدائیان اعضای این بدن هستند، دستها و پاهایی که اوامر عقل را اجرا میکنند. دشمنان بیرون از قلعه، وسوسهها و شیاطین هستند که میکوشند این بدن را از راه حق منحرف کنند یا نابود کنند.این استعاره ارگانیک اهمیت عمیقی دارد. وقتی جامعه را به عنوان یک بدن میبینیم، افراد دیگر موجودات مستقل با اراده آزاد نیستند، بلکه اجزایی از یک کل هستند. همانطور که دست نمیتواند بدون دستور مغز حرکت کند، فدایی نمیتواند بدون دستور حسن صباح عمل کند. این نگاه به جامعه، پایه فلسفی برای اطاعت مطلق را فراهم میکند. اگر شما سلول یک بدن هستید، سؤال کردن از مغز نه تنها بیمعنا بلکه نوعی بیماری است. سرطان زمانی اتفاق میافتد که سلولها دستورات بدن را نادیده میگیرند و به طور مستقل رفتار میکنند. بنابراین در منطق این استعاره، شک و سؤال کردن نوعی سرطان اجتماعی است که باید از بین برود.
اما شاید عمیقترین و شگفتانگیزترین بعد نمادین قلعه، مفهوم قیامت باطنی باشد. در روز بیست و یکم رمضان سال پانصد و پنجاه و نه هجری، حسن دوم که نوه حسن صباح بود، مراسمی تاریخی در قلعه الموت برگزار کرد. او تمام نزاریان الموت را جمع کرد و اعلام کرد که قیامت فرا رسیده است. اما این قیامت نه پایان جهان فیزیکی، بلکه قیامت باطنی بود، رستاخیز معنوی در همین دنیا. او اعلام کرد که دیگر احکام ظاهری شریعت لازم نیست: نماز، روزه، حج، و سایر واجبات فقهی دیگر معنایی ندارند چون اینها ظاهرند و قیامت زمان آشکار شدن باطن است.این اعلام چه معنایی داشت؟ در اسلام سنتی، تمام احکام و عبادات در انتظار قیامتاند. ما نماز میخوانیم، روزه میگیریم، و کارهای نیک انجام میدهیم تا در روز قیامت پاداش بگیریم. اما اگر قیامت همین حالا اتفاق افتاده باشد، اگر ما همین الان در زمان پس از قیامت زندگی کنیم، آنگاه تمام این قواعد بیمعنا میشوند. ما دیگر در دارالدنیا نیستیم که باید برای آخرت آماده شویم، بلکه در دارالآخرت هستیم. قلعه الموت بهشت موعود است که در آن شریعت ظاهری معنا ندارد و فقط حقیقت باطنی حکمفرماست.پیامدهای این باور برای زندگی روزمره در قلعه چه بود؟ تئوریک، این یعنی آزادی کامل از قیود شریعت. اگر قیامت فرا رسیده، اگر ما در بهشت هستیم، پس دیگر گناهی وجود ندارد. اما در عمل، این آزادی به اطاعت مطلق از امام تبدیل میشود. چرا؟ چون امام است که تعیین میکند چه چیز مجاز است و چه چیز نیست. او دیگر بر اساس شریعت ظاهری، بلکه بر اساس حقیقت باطنی حکم میکند. و حقیقت باطنی را فقط او میداند. این پارادوکسی جالب است: قیامت قیامت که قرار بود آزادی باشد، به قفسی محکمتر از شریعت تبدیل میشود.
قلعه در ارتفاع قرار داشت و این ارتفاع فیزیکی، نماد ارتفاع معنوی بود. در تقریباً تمام فرهنگهای بشری، ارتفاع با قداست همراه است. کوهها محل سکونت خدایاناند، آسمان جایگاه بهشت است، و زمین مسطح محل زندگی فانیان. حسن صباح با انتخاب قلعهای در بالاترین نقطه ممکن، این نمادگرایی را به کار گرفت. قلعه الموت در مرز میان زمین و آسمان، میان دنیای فانی و عالم ابدی قرار دارد. زندگی در این ارتفاع یعنی زندگی در عالم میانی، جایی که دیگر کاملاً متعلق به دنیا نیستی اما هنوز به بهشت نرسیدهای.این فضای میانی مفهوم مهمی در انسانشناسی است که به آن Liminal Space میگویند. فضاهای میانی جاهایی هستند که در آنها قوانین عادی معلق میشوند. در آستانه خانه، در سرزمین مرزی میان دو کشور، در زمان گذار از شب به روز، در آیینهای عبور مانند بلوغ یا ازدواج. در این فضاها و زمانها، قوانین معمولی کار نمیکنند. چیزهایی که در زندگی عادی ممنوعاند، ممکن است مجاز شوند. چیزهایی که معمولاً اجباریاند، ممکن است معلق شوند. قلعه الموت این فضای میانی را به طور دائمی تجربه میکرد.
ساکنان آن در حالت دائمی تعلیق بودند، جایی میان دنیا و آخرت، جایی که قوانین دنیوی دیگر کار نمیکنند اما قوانین اخروی هنوز به طور کامل برقرار نیستند.زمان در قلعه نیز به شکل متفاوتی جریان مییافت. در زندگی عادی، زمان خطی است: از گذشته به حال و از حال به آینده حرکت میکند. ما در انتظار چیزی هستیم، در انتظار آیندهای بهتر، در انتظار قیامت. اما وقتی قیامت رسیده باشد، زمان خطی پایان مییابد. دیگر انتظاری نیست. همه چیز اکنون است. این تجربه زمان به زمان مقدس یا زمان اسطورهای شباهت دارد، جایی که هر لحظه تکرار همان لحظه اول، همان لحظه خلقت است. در قلعه الموت، هر روز تکرار روز قیامت بود، روزی که حقیقت آشکار شد.خروج از قلعه برای ترور در این چارچوب معنای خاصی پیدا میکرد. فدایی از فضای مقدس قلعه، از زمان متوقف قیامت، به دنیای پروفان، به زمان خطی و دنیوی بازمیگشت. اما این بازگشت موقتی بود، برای یک مأموریت مقدس. او باید به دنیای باطل میرفت تا یک نماد باطل را نابود کند، سپس یا به قلعه بازمیگشت، یا از طریق شهادت به بهشت واقعی میرفت. در هر صورت، او هرگز واقعاً به دنیای معمولی تعلق نداشت.قلعه الموت را میتوان با کعبه مقایسه کرد. کعبه در اسلام سنتی قبلهگاه مسلمانان است، جایی که همه روی خود را به سوی آن میکنند. برای اسماعیلیان، قلعه الموت کعبه باطنی بود. همانطور که مسلمانان ظاهراً روی خود را به سوی کعبه میکنند، اسماعیلیان باطناً روی خود را به سوی قلعه میکردند. حج ظاهری سفر به مکه است، اما حج باطنی رسیدن به قلعه، به محضر امام یا نماینده او بود. طواف ظاهری گردش دور کعبه است، اما طواف باطنی گردش فکری و روحی دور حقیقت بود که در قلعه متجلی شده بود.
حسن صباح: خداوند الموت
حسن صباح که از سال هزار و پنجاه تا هزار و صد و بیست و چهار میلادی زندگی کرد، یکی از پیچیدهترین شخصیتهای تاریخ اسلام است. او در قم متولد شد، خانوادهای شیعی دوازدهامامی داشت، اما در جوانی تحت تأثیر مبلغان اسماعیلی قرار گرفت و به این مذهب گرویید. او به ری سفر کرد و در آنجا تحت تعلیم عبدالملک عطاش، یکی از برجستهترین داعیان اسماعیلی، قرار گرفت. سپس سفر طولانی و خطرناکی به مصر، مرکز خلافت فاطمی و قلب جنبش اسماعیلی، انجام داد.در مصر، او شاهد قدرت و شکوه خلافت اسماعیلی بود، اما همچنین شاهد اختلافات و ضعفهای آن. مهمتر از همه، او با بحران جانشینی در خلافت فاطمی روبرو شد. نزار، فرزند بزرگتر خلیفه که قرار بود جانشین او شود، کنار گذاشته شد و برادر کوچکترش، مستعلی، با حمایت وزیر قدرتمند، بدرالجمالی، به خلافت رسید. حسن صباح و گروهی از اسماعیلیان، نزار را امام حقیقی دانستند و مستعلی را غاصب. این انشعاب، تقسیم عمیقی در جنبش اسماعیلی ایجاد کرد: نزاریان و مستعلیان.حسن صباح پس از بازگشت به ایران، تصمیم گرفت پایگاه مستقلی برای نزاریان ایجاد کند، جایی دور از کنترل فاطمیان مصر، جایی که او بتواند آزادانه دعوت خود را گسترش دهد. در سال هزار و نود میلادی، او با استفاده از تاکتیکهای هوشمندانه، قلعه الموت را بدون جنگ تسخیر کرد. او داعیان خود را به قلعه فرستاده بود تا ساکنان آن را به اسماعیلیه دعوت کنند. وقتی تعداد کافی از ساکنان قلعه به اسماعیلیه گرویدند، حسن صباح وارد قلعه شد و حاکم قلعه، علوی، مجبور به ترک آن شد. این فتح بدون خونریزی نشاندهنده هوش استراتژیک حسن بود: او میدانست که قدرت واقعی نه در شمشیر بلکه در عقیده است.پس از تسخیر قلعه، حسن صباح سی و چهار سال در آن ماند و آن را ترک نکرد. این نکته بسیار مهم است: او سی و چهار سال در قلعه بود و تنها دو بار از خانه خود خارج شد، یکبار به پشتبام رفت و یکبار به حصار قلعه. این محبوسیت خودخواسته چه معنایی دارد؟ آیا او زندانی خود بود یا این انتخاب آگاهانه بخشی از استراتژی او بود؟از یک منظر، این رفتار نشاندهنده زهد و تقوای عمیق حسن است. او زندگی سادهای داشت، به لذات دنیوی بیاعتنا بود، و تمام وقت خود را صرف مطالعه، عبادت، و مدیریت دعوت میکرد. او در اتاق کوچکی زندگی میکرد، کتاب میخواند، نامهها مینوشت، داعیان را آموزش میداد، و استراتژیهای سیاسی و نظامی را طراحی میکرد. او خود را نه به عنوان یک فرمانروای دنیوی بلکه به عنوان یک راهب-جنگجو میدید، کسی که در عین زهد و ترک دنیا، در جنگی بیامان علیه نیروهای باطل درگیر است.اما از منظر دیگر، این محبوسیت خودخواسته یک استراتژی هوشمندانه بود. با عدم خروج از قلعه، حسن صباح خود را به یک افسانه تبدیل کرد. هیچکس او را نمیدید، هیچکس نمیدانست او چگونه است، چطور رفتار میکند، چه میخورد، چگونه زندگی میکند. این ناشناخته بودن، هالهای از راز و رمز دور او ایجاد کرد. در ذهن پیروان، او دیگر یک انسان معمولی نبود، بلکه موجودی ماوراءالطبیعی، کسی که از دنیای معمولی فراتر رفته است.این هاله قدسی، اطاعت مطلق را تسهیل میکرد. چگونه میتوانی از کسی که هرگز ندیدهای، که زندگیاش اسرارآمیز است، که گویی به عالمی دیگر تعلق دارد، سؤال کنی؟مفهوم قدرت از طریق غیبت در سراسر تاریخ دیده میشود. در یهودیت، نام خداوند آنقدر مقدس است که نباید تلفظ شود. این ممنوعیت، قداست را افزایش میدهد. در رمان ۱۹۸۴ جورج اورول، Big Brother شاید وجود خارجی ندارد، شاید فقط یک نماد است، اما همین عدم قطعیت، قدرت او را مطلق میکند.حسن صباح به عنوان حجت امام مستور شناخته میشد. این عنوان بسیار مهم است. او ادعا نمیکرد که خودش امام است. در سلسلهمراتب اسماعیلی، امام در راس قرار دارد، کسی که از نسل علی و فاطمه است و دارای علم لدنی. حسن این ادعا را نداشت. او میگفت که من حجت امامم، یعنی نماینده و سخنگوی امام. امام نزار که غایب یا پنهان است، از طریق من سخن میگوید. من زبان امامم، گوش امامم، دست امامم. این موضعگیری هوشمندانه بود. او با تواضع ادعا میکرد که خودش امام نیست، اما در عمل، چون امام غایب بود و حسن تنها رابط با او بود، تمام قدرت امام در دستان حسن متمرکز میشد.سخنان حسن سخنان امام بود، و سخنان امام سخنان خدا. بنابراین در این زنجیره، سخنان حسن در واقع سخنان خدا بودند. شک در حسن شک در امام، و شک در امام شک در خدا، و شک در خدا کفر است. این منطق حلقهای هیچ فضایی برای نقد باقی نمیگذارد. هر سؤالی، هر تردیدی، بلافاصله به عنوان کفر تلقی میشود. این مکانیزم دفاعی قدرتمندی است که تمام ایدئولوژیهای توتالیتر از آن استفاده میکنند.عنوان "خداوند الموت" خود لایههای معنایی متعددی دارد. در سطح ظاهری، این به سادگی یعنی صاحب یا حاکم قلعه الموت. اما در سطح عمیقتر، "الموت" یعنی مرگ، و حسن فرمانروای مرگ است. این نه مرگ فیزیکی ساده، بلکه مرگ معنوی، مرگ نفس، فنا در حق. حسن کسی است که به پیروان خود یاد میدهد چگونه بمیرند، نه فیزیکاً بلکه معنوی. او آنها را از خود فانی میکند تا در امام باقی شوند. این مرگ و تولد دوباره، موضوعی است که در تقریباً تمام سنتهای عرفانی جهان وجود دارد: مرگ اگو، نابودی خود کاذب، و تولد خود واقعی.در قرآن آمده است "الله یحیی و یمیت" - خداوند زنده میکند و میمیراند. این یکی از صفات الهی است. حسن صباح به نوعی این صفت را بر عهده گرفته بود. او نفس پیروان را میمیراند و روح آنها را زنده میکرد. او تعیین میکرد چه کسی باید بمیرد، چه کسی باید بکشد، چه کسی باید زنده بماند. این قدرت بر مرگ و زندگی، عالیترین شکل قدرت سیاسی است.شخصیت حسن صباح متناقضنما است. از یک سو، او زاهدترین زاهدان بود. او سی و چهار سال در یک اتاق کوچک زندگی کرد، سادهترین غذاها را میخورد، لباسهای ساده میپوشید، و تمام وقت خود را صرف عبادت و کار میکرد. او هیچ خواسته شخصی نداشت، هیچ آرزوی دنیوی نداشت، هیچ علاقهای به قدرت برای خود قدرت نداشت. اما از سوی دیگر، او سازماندهنده دهها ترور بود، کسی که بدون هیچ تردیدی دستور قتل میداد، کسی که حتی فرزندان خود را برای نقض قوانین اعدام کرد.چگونه میتوان این تناقض را توضیح داد؟ آیا او یک زاهد بود یا یک قاتل بیرحم؟ جواب این است که از منظر باطنی، این تناقض نیست. زهد او واقعی و عمیق بود. او واقعاً هیچ خواسته شخصی نداشت. اما همین فقدان خواهش شخصی، او را به کاملترین ابزار ایدئولوژی تبدیل کرده بود. او خود را نه به عنوان فاعل بلکه به عنوان مفعول میدید. او تصمیم نمیگرفت، امام تصمیم میگرفت و او فقط اجرا میکرد. او دستور قتل نمیداد، خدا دستور میداد و او فقط واسطه بود.ماجرای کشتن فرزندانش بسیار گویا است. یکی از پسران حسن به اتهام قتل یک داعی اسماعیلی، و دیگری به اتهام نوشیدن شراب، به دستور پدرشان اعدام شدند. برخی مورخان این داستان را اسطوره میدانند، اما حتی اگر اسطوره باشد، معنای نمادین عمیقی دارد. حسن با کشتن فرزندان خود نشان داد که او حتی به خون خودش هم رحم نمیکند. عدالت بالاتر از همه چیز است، حتی از پیوندهای خانوادگی. این عمل، اگر واقعی باشد، نهایت بیرحمی است، اما از منظر باطنی، نهایت عدالت و فنای نفس است. پدری که فرزندش را میکشد، نفس پدری خود را کشته است، او دیگر انسانی با احساسات معمولی نیست، او خود را کاملاً در راه حق فانی کرده است.حسن صباح در نظر باطنیه قرآن زنده بود. این استعاره در مسیحیت نیز وجود دارد: مسیح "کلام خدا متجسم" است. حسن نیز حکمت امام متجسم بود. رفتار او تفسیر عملی از حقیقت باطنی بود. پیروان با نگاه کردن به او، با مشاهده زندگی او، حقیقت را درک میکردند. او نه تنها تعلیم میداد بلکه خود تعلیم بود. هر عمل او، هر سکوت او، هر حرکت او آیهای بود که باید خوانده و تفسیر شود.
حسن صباح پیوسته ایمان پیروان را آزمایش میکرد. روایتهای تاریخی از آزمایشهای شدید او حکایت میکنند. گفته میشود که او گاهی به یک فدایی دستور میداد از برج قلعه به پایین بپرد. فدایی بدون لحظهای تردید میپرید و در پای قلعه جان میسپرد. این آزمایش نه برای کشتن فدایی، بلکه برای نمایش اطاعت مطلق به دیگران بود. مبصرانی که این صحنه را میدیدند، به درس عمیقی دست مییافتند: اطاعت از حسن صباح باید بیقید و شرط باشد، حتی اگر بهای آن جان باشد.از منظر اخلاق فضیلت که به ارسطو برمیگردد، باید بپرسیم: آیا قاتل شدن فردی را با فضیلت میسازد؟ فضایل اصلی شامل شجاعت، عدالت، اعتدال، و حکمت هستند. فدایی شجاع بود: او جان خود را فدا میکرد. اما آیا او عادل بود؟ خیر، چون او قضاوت یکجانبه کرده بود. مقتول حق دفاع نداشت، حق دادگاه منصفانه نداشت. آیا او معتدل بود؟ خیر، چون او در اطاعت افراط کرده بود. اعتدال یعنی توازن، اما او همه چیز را فدا کرده بود. آیا او حکیم بود؟ خیر، چون او تفکر انتقادی نداشت، سؤال نمیکرد، فقط اطاعت میکرد. پس فدایی شجاع بود اما با فضیلت نبود. ارسطو میگفت که شجاعت بدون حکمت جنون است، و این دقیقاً توصیف مناسبی برای فدایی است.
فیلسوفان مدرن خطرات عمیقتری را در سیستمهایی مانند اسماعیلیه میبینند. هانا آرنت، فیلسوف سیاسی قرن بیستم که نازیسم و استالینیسم را مطالعه کرد، نوشت که وقتی ایدئولوژی واقعیت را جایگزین میکند، هر جنایتی ممکن میشود. در نظام اسماعیلی، واقعیت آنچه امام میگوید است. حقیقت تأویل باطنی است. شک کفر است. این یک سیستم بسته است که هیچ ورودی از خارج را نمیپذیرد. وقتی یک گروه به خود حق انحصاری تعریف حقیقت میدهد، وقتی هیچ منبع اعتبار خارجی وجود ندارد، وقتی شک و انتقاد ممنوع است، آنگاه آن گروه توتالیتر شده است.آرنت همچنین مفهوم "پیشپاافتادگی شر" را مطرح کرد. او در مطالعه آیخمان، یکی از مسئولان هولوکاست، دریافت که او یک هیولا نبود. او یک اداری معمولی بود که فقط دستورات را اجرا میکرد. شر بزرگ نه توسط هیولاها بلکه توسط افراد معمولی که فقط دستور اجرا میکنند، انجام میشود. این دقیقاً آنچه در نظام حشاشین میبینیم است: فداییان احتمالاً افراد معمولی بودند که از طریق فرآیند تدریجی تعلیم و شستشوی مغزی، به قاتلان تبدیل شدند. آنها خود را بد نمیدیدند، بلکه خدمتگزاران حق میدانستند.
استنلی میلگرام، روانشناس آمریکایی، در دهه ۱۹۶۰ آزمایشات مشهور خود درباره اطاعت از اقتدار انجام داد. او نشان داد که افراد معمولی حاضرند تحت دستور یک مقام علمی، به فرد دیگری شوکهای الکتریکی کشنده وارد کنند. چرا؟ چون مسئولیت را به مقام واگذار میکنند. "من فقط دستور اجرا میکردم." این دقیقاً همان مکانیسمی است که در نظام حشاشین کار میکرد. فدایی میگفت: من تصمیم نمیگیرم، حسن صباح تصمیم میگیرد. حسن صباح میگفت: من تصمیم نمیگیرم، امام تصمیم میگیرد. امام میگفت: من تصمیم نمیگیرم، خدا تصمیم میگیرد. در این زنجیره، هیچکس مسئول نیست و همه مسئول هستند.
تحول تاریخی: از ترور به توسعه
داستان حشاشین با سقوط قلعه الموت در سال ۱۲۵۶ میلادی پایان نیافت. ارتش مغول تحت فرماندهی هولاکوخان، نوه چنگیزخان، با محاصرهای طولانی و استفاده از سلاحهای پیشرفته محاصره، توانست قلعه را تسخیر کند. رهبر اسماعیلیان آن زمان، رکنالدین خورشاه، تسلیم شد و به همراه مغولها به سفر رفت، اما در طول راه کشته شد. مغولها کتابخانه عظیم قلعه را سوزاندند و قلعه را ویران کردند. این پایان دوره طلایی قدرت سیاسی اسماعیلیان نزاری بود.اما اسماعیلیان نابود نشدند. آنها به زیرزمین رفتند، هویت خود را پنهان کردند، و در مناطق دورافتاده ادامه حیات دادند. در طول قرون، امامان آنها در پنهان زندگی میکردند و جامعه را از راه دور رهبری میکردند. اما تحولی شگفتانگیز رخ داد: با گذشت زمان، اسماعیلیان از یک جنبش انقلابی-ترورستی به یک جامعه مسالمتآمیز تبدیل شدند.امروزه، میلیونها اسماعیلی نزاری در هند، پاکستان، افغانستان، تاجیکستان، ایران، سوریه، آفریقای شرقی، و سایر نقاط جهان زندگی میکنند. رهبر فعلی آنها رحیم آقاخان است که در نسل پنجاهم از امامان اسماعیلی قرار دارد. آقاخان کنونی، فرزند شاه کریم الحسینی است که یک چهره جهانی بود که در غرب تحصیل کرده بود و با خانوادههای سلطنتی اروپا پیوند داشته ، و به فعالیتهای بشردوستانه مشهور است.بنیاد آقاخان یکی از بزرگترین سازمانهای توسعه غیردولتی جهان است که در زمینههای آموزش، ب هداشت، معماری، توسعه اقتصادی، و میراث فرهنگی فعالیت میکند. این بنیاد بیمارستانها، دانشگاهها، و مدارس در سراسر جهان اسلام ساخته است. اسماعیلیان نزاری امروز به عنوان جامعهای متمدن، تحصیلکرده، مسالمتآمیز، و مشارکتجو در جوامع خود شناخته میشوند.این تحول چگونه اتفاق افتاد؟ چگونه جنبشی که بر پایه ترور و خشونت بنا شده بود، به جامعهای مسالمتآمیز و سازنده تبدیل شد؟ چند عامل در این تحول نقش داشتند. اول، فشار خارجی: پس از سقوط قلعه الموت، اسماعیلیان دیگر قدرت نظامی نداشتند. آنها مجبور بودند با واقعیت جدید سازگار شوند. دوم، تطور ایدئولوژی: تأویل باطنی به تدریج از تأویلی جهادی و خشن به تأویلی معنوی و صلحآمیز تغییر کرد. مفهوم جهاد دیگر نبرد فیزیکی، بلکه تلاش برای توسعه، آموزش، و بهبود جامعه شد. سوم، رهبری: امامان بعدی، بهویژه از دوره مدرن، جامعه را به سوی تطبیق با مدرنیته هدایت کردند. آنها آموزش مدرن، مشارکت اقتصادی، و همکاری با جهان وسیعتر را تشویق کردند.این تحول درس مهمی دارد: ایدئولوژیهای باطنی ذاتاً خشن نیستند. خشونت پاسخی به شرایط تاریخی خاص بود. وقتی شرایط تغییر کردند، ایدئولوژی نیز تغییر کرد. این نشان میدهد که امید برای تحول وجود دارد. حتی جنبشهای افراطی میتوانند با گذشت زمان و تحت فشار شرایط، معتدل شوند. البته این تحول قرنها طول کشید و نیازمند رهبری خردمند بود، اما نشان میدهد که راه دیگری ممکن است.
تحلیل روانشناختی: چرا انسان تسلیم میشود؟
برای درک عمیقتر جنبش حشاشین، باید به انگیزههای روانی کسانی که به آن پیوستند نگاه کنیم. چرا یک جوان معمولی تبدیل به فدایی میشد؟ چرا او حاضر بود جان خود را فدا کند؟ چند نظریه روانشناختی میتوانند کمک کنند.ویکتور فرانکل، روانپزشک اتریشی که زندهمانده اردوگاههای نازی بود، در کتاب معروفش "انسان در جستجوی معنا" نوشت که بنیادیترین نیاز انسان نه لذت بلکه معنا است. انسان میتواند هر رنجی را تحمل کند اگر معنایی در آن بیابد. برای بسیاری از جوانان در قرن یازدهم ایران، زندگی معمولی بیمعنا بود. آنها در جامعهای زندگی میکردند که در آن طبقهبندی سخت، جنگهای مداوم، فقر، و ناامنی حاکم بود. آینده آنها تاریک به نظر میرسید. اما وقتی به دعوت اسماعیلی پیوستند، ناگهان زندگیشان معنا پیدا کرد. آنها دیگر فقط افراد معمولی نبودند، بلکه سربازان حق بودند. آنها در نبردی کیهانی میان نور و ظلمت نقش داشتند. حتی مرگ آنها معنا داشت: شهادت در راه حق.آبراهام مازلو، روانشناس آمریکایی، سلسلهمراتب نیازهای انسانی را مطرح کرد: نیازهای فیزیولوژیک، امنیت، تعلق، احترام، و خودشکوفایی. پس از برآورده شدن نیازهای اولیه، انسان نیاز به تعلق دارد، نیاز به احساس بخشی از یک گروه بودن. بسیاری از کسانی که به فرقهها یا جنبشهای افراطی میپیوندند، در جستجوی این احساس تعلق هستند. در بیرون، آنها تنها، گمشده، و بیهویت بودند. اما در داخل جنبش، آنها بخشی از خانوادهای بزرگ، بخشی از هدفی متعالی بودند. این احساس تعلق بسیار قدرتمند است و میتواند افراد را به فداکاریهای عظیم سوق دهد.اریک فروم، روانتحلیلگر و فیلسوف اجتماعی، در کتاب "گریز از آزادی" نوشت که آزادی برای بسیاری از مردم باری سنگین است. آزادی یعنی مسئولیت، یعنی انتخاب، یعنی عدم قطعیت. بسیاری از مردم ترجیح میدهند این بار را بردارند و به جای آن، به یک مقام قدرتمند تسلیم شوند. تسلیم راحتی روانی میآورد: دیگر نیازی به تصمیمگیری نیست، دیگر نیازی به نگرانی نیست، فقط باید دستورات را دنبال کرد. در نظام حشاشین، فدایی کاملاً آزاد از مسئولیت تصمیمگیری بود. حسن صباح برای او تصمیم میگرفت. این چه راحتی روانی است! او دیگر نباید در مورد درست و غلط نگران باشد، دیگر نباید شبها بیدار بماند و فکر کند چه کار کند. فقط باید دستور بگیرد و اجرا کند.مکانیزم دفاعی همانندسازی نیز نقش مهمی ایفا میکند. وقتی فرد ضعیف با فرد قدرتمند همانندسازی میکند، او احساس میکند بخشی از آن قدرت به او منتقل شده است. فدایی خودش ضعیف بود، اما با اطاعت مطلق از حسن صباح، او احساس میکرد که بخشی از قدرت حسن، بخشی از قدرت امام، بخشی از قدرت خدا شده است. وقتی او دشنه را در قلب نظامالملک فرو میکرد، این نه دست ضعیف او بلکه دست خدا بود که از طریق او عمل میکرد.
از منظر تکنیکهای کنترل روانی، نظام حشاشین از روشهای پیشرفتهای استفاده میکرد که امروزه در مطالعه فرقهها و شستشوی مغزی شناخته شدهاند. اول، انزوا: فدایی از خانواده و جامعه عادی جدا میشد و فقط با همفکران ارتباط داشت. این انزوا واقعیت جایگزین ایجاد میکند. وقتی همه اطرافیان شما یک باور را تأیید میکنند، شک کردن بسیار دشوار میشود.دوم، محرومیت از خواب و فشار جسمی: مراسم شبانه، روزههای طولانی، تمرینات نظامی سخت. این فرسودگی جسمی و ذهنی، مقاومت در برابر پیامهای ایدئولوژیک را کاهش میدهد. سوم، تکرار: تکرار مداوم شعارها، آیات، و تعالیم. این تکرار به تدریج ذهن را شکل میدهد. چهارم، سیستم پاداش و تنبیه: اطاعت با پذیرش، تحسین، و ارتقا پاداش داده میشود. شک یا نافرمانی با طرد، تنبیه، و در موارد شدید مرگ همراه است. این شرطیسازی کلاسیک، رفتار مطلوب را تقویت میکند.
درسهای تاریخی برای امروز
داستان حشاشین و قلعه الموت نه یک حکایت تاریخی دور بلکه آینهای است که در آن میتوانیم خطرات امروز را ببینیم. چه درسهایی از این تاریخ میتوان آموخت؟
اول، خطر انحصار حقیقت: وقتی یک گروه ادعا میکند که تنها حق را در اختیار دارد، وقتی میگوید "ما حقیقت مطلق را میدانیم و دیگران در باطلاند"، یک مسیر خطرناک آغاز شده است. این انحصار حقیقت، دیگران را به "دیگری" تبدیل میکند، به کسانی که دیگر انسان کامل نیستند. و وقتی دیگری کاملاً انسان نیست، خشونت علیه او توجیهپذیر میشود. این الگو را در سراسر تاریخ میبینیم: در جنگهای صلیبی، در محاکم تفتیش عقاید، در هولوکاست، در نسلکشی رواندا، و در ترور داعش.
دوم، خطر از بین رفتن تفکر انتقادی: وقتی شک برابر با کفر تلقی میشود، وقتی سؤال کردن ممنوع است، وقتی تنها پاسخ مجاز "شنیدن و اطاعت" است، تفکر انتقادی نابود میشود. و بدون تفکر انتقادی، خطاهای فاجعهبار اتفاق میافتند. جوامعی که تفکر انتقادی را سرکوب میکنند، جوامعی هستند که در نهایت به سمت فاجعه حرکت میکنند.سوم، خطر رهبری کاریزماتیک بدون محدودیت عقلی و شرعی : وقتی رهبر فراتر از عقل و شرع قرار گیرد و دستورات او حتی اگر خلاف شرع و عقل باشد بدون چون و چرا قابل اجرا باشد دیکتاتوری شکل میگیرد. تاریخ نشان داده که حتی رهبران با نیت خوب، وقتی قدرت مطلق به دست میگیرند، فاسد میشوند. به قول لرد اکتون، مورخ بریتانیایی: "قدرت فاسد میکند، و قدرت مطلق به طور مطلق فاسد میکند."چهارم، چرخه خشونت: ترور به ترور متقابل منجر میشود. انتقام به انتقام بیشتر. این چرخه بیپایان است مگر اینکه یکی از طرفین آن را بشکند. اسماعیلیان نزاری پس از قرنها این چرخه را شکستند و به مسیر مسالمتآمیز روی آوردند. این نشان میدهد که شکستن چرخه ممکن است، اگرچه دشوار و طولانی است.پنجم، قدرت نمادها: نمادها قدرتمندتر از واقعیتهای مادی هستند. قلعه الموت قدرت نمادین بسیار بیشتر از قدرت نظامی واقعی داشت. امروزه نیز، جنبشها و دولتها از نمادها برای بسیج، کنترل، و ایجاد هویت استفاده میکنند. درک قدرت نمادها به ما کمک میکند تا مکانیزمهای کنترل اجتماعی را بهتر بشناسیم.
نتیجهگیری: حسن صباح، نابغه یا جنایتکار؟
حال که به پایان این نوشته رسیدهایم، باید به پرسش اولیه بازگردیم: حسن صباح چه کسی بود؟ نابغه استراتژیک، رهبر معنوی، مدافع مظلومان، نماد مقاومت؟ یا ترورست بیرحم، دیکتاتور مذهبی، دستکاریگر روانی، قاتل سریالی سیاسی؟پاسخ صادقانه این است: شاید هر دو. تاریخ سیاه و سفید نیست. شخصیتهای تاریخی نه کاملاً خوب هستند نه کاملاً بد. حسن صباح بدون شک فردی بسیار هوشمند، با ارادۀ آهنین، و دارای چشماندازی استراتژیک بود. او توانست با منابع محدود، با نیروی اندک، امپراتوریهای قدرتمند را به چالش بکشد. او سیستمی ایدئولوژیک پیچیده ایجاد کرد که قرنها پس از مرگش ادامه یافت. او الهامبخش هزاران نفر بود که حاضر بودند برای باورهایشان جان دهند. اینها قابل انکار نیست.
اما او همچنین سازماندهنده ترورهای متعدد بود، کسی که خشونت را به ابزار سیاست تبدیل کرد، کسی که سیستمی توتالیتر ایجاد کرد که در آن تفکر انتقادی ممنوع بود، کسی که انسانها را به ابزارهای بیجان تبدیل کرد. او حتی فرزندان خود را کشت. اینها نیز قابل انکار نیست.شاید بهتر است به جای قضاوت ساده، از او بیاموزیم. حسن صباح نشان میدهد که ایده چگونه میتواند قدرتمندتر از ارتش باشد، که نماد چگونه میتواند واقعیتتر از واقعیت باشد، که ایمان چگونه میتواند انسان را به کارهای فوقالعاده یا فجیع سوق دهد. او نشان میدهد که قدرت نه در شمار سربازان بلکه در کنترل معنا نهفته است.قلعه الموت امروز ویرانهای است در کوههای البرز. توریستها به آنجا میروند، از دیوارهای خراب عکس میگیرند، و به تاریخ پرماجرای آن میاندیشند. اما ایده قلعه الموت هنوز زنده است. هر جا که انسان به ابزار تبدیل شود، روح قلعه الموت حاضر است.درس تاریخ این است: کسانی که تاریخ را فراموش میکنند، محکوم به تکرار آناند. قلعه الموت باید درس باشد، نه الگو. ما باید یاد بگیریم، نه تکرار کنیم. باید ببینیم چگونه ایدههای متعالی میتوانند به ابزار سرکوب تبدیل شوند، چگونه عشق به حق میتواند به نفرت از دیگری منجر شود، چگونه جستجوی معنا میتواند به از دست دادن انسانیت بینجامد.اما همچنین باید امیدوار باشیم. تحول اسماعیلیان نزاری از ترور به توسعه نشان میدهد که تغییر ممکن است. حتی جنبشهای افراطی میتوانند با گذشت زمان، با رهبری خردمند، و با تطبیق با واقعیتهای جدید، معتدل و سازنده شوند. راه دیگری همیشه ممکن است، اگر ما بخواهیم آن را بیابیم.در نهایت، داستان حسن صباح و قلعه الموت داستان قدرت است: قدرت ایده، قدرت نماد، قدرت ایمان، و قدرت انسان بر انسان. این داستان یادآور است که انسان هم قادر به بزرگترین فداکاریها و هم به وحشتناکترین جنایات است. فهمیدن این دوگانگی، فهمیدن خود انسان است.وقتی انسان به نقطه ای برسد که حاضر باشد بدون سؤال، بدون تردید، حتی بدون لحظهای مکث، از صخره بپرد، او دیگر انسان آزاد نیست