
مقدمه
کتاب جامعهشناسی نخبهکشی اثر دکتر علی رضاقلی، یکی از تأثیرگذارترین آثار معاصر در حوزه تحلیل تاریخ روشنفکری و سیاسی ایران است. این کتاب با رویکردی جامعهشناختی به بررسی پدیده تکرارشونده شکست نخبگان اصلاحگر در تاریخ معاصر ایران میپردازد و جامعه ایرانی را بهعنوان عامل اصلی این شکستها معرفی میکند.رضاقلی در این اثر استدلال میکند که ساختارهای فرهنگی، اجتماعی و ذهنی جامعه ایرانی به گونهای است که نخبگان اصلاحطلب و مدرن را نمیپذیرد و در نهایت آنان را حذف میکند. این تحلیل، با وجود ارزشمندی و عمق نگاه جامعهشناختیاش، ممکن است بخشی از تصویر را نادیده بگیرد.
این نوشتار در تلاش است تا با حفظ احترام کامل به کار ارزشمند دکتر رضاقلی، زاویه دیگری از این پدیده را بررسی کند؛ زاویهای که به مسئولیت استراتژیک خود نخبگان در شکستهای تاریخیشان توجه دارد.«این نوشتار صرفاً تحلیلی تاریخی و نظری است و قصد ارزشگذاری سیاسی ندارد.»
بخش اول: خلاصهای از تز رضاقلی
دکتر رضاقلی در کتاب خود تصویری جامع از ساختار فرهنگی جامعه ایرانی ارائه میدهد که به زعم او دارای ویژگیهایی است که با حضور و فعالیت نخبگان اصلاحگر ناسازگار است.از نگاه رضاقلی، جامعه ایرانی فضایی سنتی، بسته و پدرسالارانه دارد که در آن روابط شخصی بر قواعد عقلانی غلبه دارد. در چنین ساختاری، اصلاحات مدرن و عقلانی با مقاومت مواجه میشوند چراکه جامعه آمادگی پذیرش تغییرات بنیادین را ندارد. تفکر انتقادی، تکثرگرایی، و نهادهای عقلانی با ارزشهای سنتی حاکم بر جامعه در تعارض قرار میگیرند.در این چارچوب، نخبگانی چون امیرکبیر، میرزا ملکمخان، طالبوف، و محمد مصدق حاملان مدرنیته و عقلانیت به شمار میآیند. آنان تلاش کردند تا نهادسازی کنند، عقلانیت اداری را جایگزین روابط شخصی نمایند، و اصلاحات بنیادین را به جریان بیندازند. اما در نهایت، با مقاومت ساختارهای سنتی و منافع مستقر مواجه شدند.رضاقلی نتیجه میگیرد که شکست این نخبگان برآمده از تصادم آنان با ساختار فرهنگی جامعه بود: جامعه آنان را نفهمید، نخبگان سنتی مانند روحانیت، درباریان و اشراف در برابرشان مقاومت کردند، و مردم آمادگی پذیرش تغییرات را نداشتند.این تحلیل، از منظر جامعهشناختی ارزشمند و مستند است. با این حال، یک پرسش اساسی باقی میماند: آیا این تصویر کامل است؟ آیا نخبگان صرفاً قربانیان بیگناه ساختارهای معیوب بودند، یا خود نیز در نحوه عمل و استراتژیهای خود دچار کاستیهایی بودند که به شکستهایشان دامن زد؟
بخش دوم: پرسشهای بیپاسخ
وقتی با دقت بیشتری به تاریخ شکست نخبگان ایرانی که در کتاب رضاقلی مورد بررسی واقع شده اند نگاه میکنیم، پرسشهایی پیش میآید که در چارچوب تحلیل رضاقلی پاسخ روشنی ندارند.چرا امیرکبیر با همه هوش سیاسی و تواناییهایش، هیچ شبکه حمایتی برای خود نساخت؟ او مردی بود که توانسته بود به بالاترین مقام اجرایی کشور برسد، اما چرا برای بقای خود و ادامه اصلاحاتش هیچ پایگاه قدرتی ایجاد نکرد؟چرا مصدق با وجود حمایت گسترده مردمی که در خیابانها برای او تظاهرات میکردند، هیچ سازمان پایداری باقی نگذاشت؟ چرا جنبش ملی شدن نفت که میلیونها نفر را به خیابان کشانده بود، پس از سقوط مصدق در عرض چند روز کاملاً از بین رفت؟چرا این نخبگان ایرانی در مقایسه با نخبگان موفقی چون گاندی در هند، نلسون ماندلا در آفریقای جنوبی، یا آتاتورک در ترکیه، به نهادسازی و تشکیلاتسازی توجه نکردند؟ این سؤال به ویژه از این جهت اهمیت دارد که این نخبگان در شرایطی مشابه یا حتی سختتر از نخبگان ایرانی موفق به ایجاد تحولات ماندگار شدند.و سرانجام، چرا الگوی تکراری رهبر کاریزماتیک تنها در تاریخ ایران اینقدر غالب است؟ چرا نخبه ایرانی تنها و منزوی به میدان میآید و پس از شکست یا مرگش، هیچ چیز باقی نمیماند؟این پرسشها نشان میدهند که شاید عامل دیگری نیز در این معادله وجود داشته ؛ عاملی که به نحوه عمل، استراتژی و انتخابهای خود این نخبگان مربوط میشود.
بخش سوم: فرضیه جایگزین
فرضیه جایگزینی که در این نوشتار مطرح میشود این است که بسیاری از این نخبگان ایرانی، با وجود شجاعت، صداقت و نیت اصلاحطلبانهشان، از نظر استراتژیک ضعیف عمل کردند. آنان قدرت را بدون برنامه بقا به دست گرفتند، از نهادسازی غافل ماندند، ائتلافسازی نکردند، و واقعیتهای سیاست قدرت را دست کم گرفتند.به بیان دیگر، شکست نخبگان ایرانی مورد بحث نه تنها نتیجه مقاومت جامعه، بلکه تا حدود زیادی نتیجه ضعفهای استراتژیک خود آنان نیز بود. این ادعا به معنای تبرئه ساختارهای استبدادی یا نادیده گرفتن مقاومت نیروهای سنتی نیست، بلکه تلاشی است برای دیدن تصویر کاملتر از آنچه واقعاً اتفاق افتاد.
بخش چهارم: بازخوانی تاریخی - امیرکبیر
امیرکبیر یکی از برجستهترین اصلاحگران تاریخ معاصر ایران است. او در مدت کوتاه صدارت خود، اقداماتی بنیادین انجام داد: دارالفنون را تأسیس کرد، اصلاحات اداری و مالی انجام داد، و تلاش کرد نظم عقلانی را جایگزین روابط شخصی نماید.تحلیل رضاقلی به درستی نشان میدهد که امیرکبیر با مقاومت درباریان، روحانیت و اشراف مواجه شد. جامعه سنتی او را نفهمید و منافع مستقر احساس خطر کردند. اما آیا این تمام ماجراست؟
وقتی با دقت بیشتری نگاه میکنیم، میبینیم که امیرکبیر همزمان با همه دشمن شد. او هیچ پایگاه قدرت مستقلی برای خود نساخت، هیچ شبکه حمایتی در دربار یا میان مردم ایجاد نکرد، و حتی یک متحد استراتژیک در حلقه قدرت نداشت. او قدرت محلهاندرون و نقش مادر شاه را کاملاً نادیده گرفت، در حالی که هر سیاستمدار باتجربهای میدانست که در ساختار قدرت قاجاری، حرمسرا نقشی کلیدی دارد.امیرکبیر با سرعت و شتاب عمل کرد، بدون آنکه زمینه اجتماعی لازم را فراهم کند. او گویی فکر میکرد که اصلاحات او به خودی خود خواهند ایستاد، بدون آنکه نیازی به حمایت سیاسی، تشکیلاتی یا اجتماعی باشد. این یک کاستی استراتژیک بود که او را آسیبپذیر کرد.پرسش این است: آیا اصلاحگری که هیچ برنامهای برای بقای خود ندارد، میتواند اصلاحات خود را پایدار کند؟ تاریخ نشان میدهد که پاسخ منفی است.
بخش پنجم: بازخوانی تاریخی - مصدق
محمد مصدق قهرمان ملیگرایی و استقلال اقتصادی ایران است. جنبش ملی شدن نفت که او رهبری میکرد، یکی از بزرگترین جنبشهای مردمی تاریخ معاصر ایران بود. میلیونها ایرانی در خیابانها از او حمایت میکردند.تحلیل رضاقلی به درستی به کودتای خارجی و نقش سیا و امآیشش اشاره میکند. او همچنین میگوید که جامعه آمادگی دموکراسی را نداشت و ساختارهای سنتی مقاومت کردند. اما باز هم باید پرسید: آیا این همه ماجراست؟جنبش ملی شدن نفت هیچ سازمان پایدار نداشت. همه چیز وابسته به شخص مصدق بود. او رهبری کاریزماتیک داشت، به خوبی سخنرانی میکرد، و مردم را با احساسات خود همراه میکرد. اما هیچ تشکیلاتی پشت این جنبش وجود نداشت. وقتی کودتا اتفاق افتاد، در عرض چند روز همه چیز از بین رفت. جنبش ملی حتی یک سازمان زیرزمینی برای مقاومت نداشت.مصدق همچنین در مدیریت ائتلاف ضعیف عمل کرد. او با آیتالله کاشانی که بزرگترین متحد روحانی او بود قطع رابطه کرد. جبهه ملی را یکپارچه نگه نداشت و با بسیاری از رفقای نزدیک خود درگیر شد. این اختلافات درونی، جبهه را تضعیف کرد.
علاوه بر این، مصدق واقعیتهای قدرت را دست کم گرفت. او ارتش را کنترل نکرد، نقش سیا و امآیشش را جدی نگرفت، و تا آخرین لحظه با شاه درگیر ماند. او به جای ساختن سازمان، به گریه و احساسات متکی بود. این نوعی پوپولیسم بدون استراتژی بلندمدت بود.نتیجه این شد که پس از کودتا، جنبشی که میلیونها نفر را به خیابان کشانده بود، هیچ ظرفیتی برای مقاومت نداشت. این یک درس تلخ بود: کاریزما میمیرد، اما نهاد باقی میماند. مصدق نهادی نساخت.
بخش ششم: مقایسه با نخبگان موفق جهان
برای درک بهتر این موضوع، مفید است که نخبگانی را که در شرایط مشابه یا حتی سختتر موفق شدند، بررسی کنیم.مهاتما گاندی در هند نه تنها رهبری کاریزماتیک داشت، بلکه حزب کنگره را ساخت که یک سازمان ملی قدرتمند بود. او نسل دوم رهبری را تربیت کرد؛ کسانی مانند نهرو که پس از او توانستند کشور را اداره کنند. گاندی استراتژی صبر و مقاومت بلندمدت داشت و مردم را به صورت سازمانیافته بسیج کرد. نتیجه این شد که حتی بعد از مرگ گاندی، حزب کنگره دههها حکومت کرد.نلسون ماندلا در آفریقای جنوبی بیست و هفت سال در زندان بود. اما کنگره ملی آفریقا یعنی ایانسی، سازمانی که او آن را ساخته بود، پایدار ماند. حتی بدون ماندلا، این سازمان به مبارزه ادامه داد و در نهایت قدرت را گرفت. ماندلا همچنین استراتژی ائتلافسازی داشت و حتی با دشمنان خود مذاکره کرد.آتاتورک در ترکیه نیز ارتش را کنترل کرد، حزب حاکم را ساخت، و رقبا را به صورت بیرحمانه حذف نمود. او اصلاحات تدریجی اما پیوسته انجام داد و نهادهایی ساخت که حتی بعد از مرگش، دههها پایدار ماندند.این نخبگان همگی در شرایط سخت فعالیت میکردند. گاندی زیر استعمار انگلیس، ماندلا زیر رژیم آپارتاید، و آتاتورک در یک کشور شکستخورده و تقسیمشده پس از جنگ جهانی اول. اما همه آنان نهاد ساختند، تیم ساختند، و استراتژی داشتند.
در مقابل، نخبگان ایرانی مورد بحث الگوی متفاوتی داشتند. آنان تیم نمیساختند، نهاد نمیساختند، جانشین تربیت نمیکردند، و همه چیز با شخص آنان شروع و تمام میشد. این یک الگوی تکرارشونده در تاریخ ایران بوده است.
بخش هفتم: الگوهای تکرارشونده شکست
وقتی به تاریخ نخبگان ایرانی مورد بحث نگاه میکنیم، الگوهایی تکرارشونده میبینیم که به شکست آنان کمک کرده است.اولین الگو فردگرایی افراطی است. نخبگان ایرانی مورد بحث تیم نمیسازند، نهاد نمیسازند، و جانشین تربیت نمیکنند. همه چیز با شخص آنان شروع میشود و با مرگ یا شکست آنان به پایان میرسد. این فردگرایی باعث میشود که هیچ میراثی باقی نماند.
دومین الگو کاریزماگرایی بدون نهاد است. نخبگان ایرانی مورد بحث بر شخصیت و احساسات تکیه میکنند، نه بر سازمان و نهاد. آنان فراموش میکنند که کاریزما میمیرد اما نهاد میتواند باقی بماند. مصدق نمونه بارز این الگوست.
سومین الگو ناتوانی در سیاست واقعی است. نخبگان ایرانی مورد بحث اغلب اخلاقگرا هستند اما بدون محاسبه قدرت عمل میکنند. آنان فکر میکنند که چون حق با آنان است، پس پیروز خواهند شد. اما سیاست تنها مسئله حق و باطل نیست؛ سیاست مسئله قدرت، سازمان، استراتژی و تاکتیک است.
چهارمین الگو عجله و شتاب تاریخی است. نخبگان ایرانی مورد بحث همیشه فکر میکنند الان یا هرگز. آنان صبر استراتژیک ندارند و میخواهند همه چیز را یکشبه تغییر دهند. این شتاب اغلب به شکست منجر میشود.
پنجمین الگو ائتلافسازی ضعیف است. نخبگان ایرانی مورد بحث همزمان با همه دشمن میشوند. آنان نمیتوانند تعارضات درون جبهه خود را مدیریت کنند و استراتژی جذب و دفع دشمنان را ندارند. این امر آنان را منزوی و آسیبپذیر میکند.
بخش هشتم: ریشههای این الگوها
چرا این الگوها در تاریخ گذشته ایران تکرار شده ؟ برای پاسخ به این پرسش باید به ریشههای فرهنگی و ساختاری توجه کرد.
یکی از ریشهها فرهنگ سیاسی ایرانی است. در فرهنگ سیاسی ایران، سنت سیاه یا سفید غالب است؛ سیاست واقعی، سازش استراتژیک، و مدیریت قدرت در این فرهنگ ضعیف است و به موفقیت و پایداری توجه کمتری میشود.
ریشه دیگر ساختار اقتدار گرا است. در ساختار اقتدار گرا ، فضا برای نهادسازی مدنی وجود ندارد. بنابراین نخبگان هم یاد نمیگیرند چگونه سازمان بسازند. این یک محدودیت واقعی است که نباید نادیده گرفته شود.
ریشه سوم این است که نخبگان ایرانی بیشتر متفکر بودند تا سیاستمدار. مصدق وکیل بود نه تاکتیسین سیاسی. فروغی فیلسوف بود نه سازمانده. آنان در اندیشیدن و نوشتن مهارت داشتند، اما در ساختن سازمان، مدیریت ائتلاف، و بازی قدرت ضعیف بودند.
بخش نهم: پاسخ به اعتراضات احتمالی
این تحلیل ممکن است با اعتراضاتی مواجه شود که لازم است به آنها پاسخ داده شود.
اعتراض اول این است که آیا این تحلیل به معنای مقصر دانستن قربانی نیست؟ پاسخ این است که نه، این تحلیل مسئول دانستن است نه مقصر دانستن. امیرکبیر قربانی استبداد بود، اما انتخابهایش نیز نقش داشت. مصدق قربانی کودتا بود، اما ضعفهای استراتژیک او نیز به شکستش کمک کرد. این تحلیل استراتژیک است نه اخلاقی. هدف این نیست که نخبگان را سرزنش کنیم، بلکه این است که بفهمیم چه اتفاقی واقعاً افتاد تا از تاریخ درس بگیریم.
اعتراض دوم این است که آیا در ساختار اقتدار گرا ، نهادسازی اصلاً ممکن بود؟ پاسخ این است که بله، در جاهای دیگر ممکن بود. حزب کنگره در هند زیر استعمار انگلیس ساخته شد. ایانسی در آفریقای جنوبی زیر رژیم آپارتاید پایدار ماند. حزب کمونیست چین زیر سرکوب شدید سازمان ساخت. پس سختی، توجیه نکردن نیست. البته این کار دشوار بود، اما غیرممکن نبود.
اعتراض سوم این است که آیا این تحلیل محافظهکارانه نیست و به این معنا نیست که نباید اصلاح کرد؟ پاسخ این است که نه، این تحلیل نمیگوید نباید اصلاح کرد. میگوید باید هوشمندانهتر اصلاح کرد. تفاوت در روش است نه در هدف. اصلاح کردن ضروری است، اما اصلاح کردن با استراتژی و نهادسازی احتمال موفقیت بیشتری دارد.
بخش دهم: یک مدل ترکیبی
شکست نخبگان ایرانی مورد بحث نتیجه یک عامل واحد نیست ، بلکه ترکیب چند عامل است. استبداد ساختاری نقش داشت. استعمار خارجی نقش داشت. فرهنگ سنتی جامعه نقش داشت. و اشتباهات استراتژیک نخبگان نیز نقش داشت.نکته کلیدی این است که تنها چیزی که نخبه میتواند تغییر دهد جلوگیری از وقوع همان اشتباهات استراژیک نخبگان است. پس تمرکز بر آن، عملیتر از تمرکز بر تغییر فرهنگ جامعه است که کار نسلها طول میکشد.
بخش یازدهم: پژوهشهای آینده
این تحلیل میتواند نقطه آغاز پژوهشهای بیشتری باشد. پژوهشگران میتوانند به مطالعات موردی عمیقتری بپردازند که دقیقاً چه تصمیماتی از سوی نخبگان گرفته شد و چه پیامدهایی داشت.مقایسههای بینالمللی دقیقتری میتواند نشان دهد که چرا در برخی کشورها نخبگان موفق شدند و در برخی دیگر شکست خوردند. چه شرایط ساختاری، چه ویژگیهای فرهنگی، و چه استراتژیهای خاص منجر به موفقیت یا شکست شد.همچنین میتوان به بررسی تطبیقی فرهنگ سیاسی ایران و کشورهای دیگر پرداخت تا ببینیم آیا واقعاً فرهنگ سیاسی ایرانی منحصر به فرد است یا الگوهای مشابهی در جاهای دیگر هم وجود دارد.مطالعه روانشناختی نخبگان نیز میتواند مفید باشد. چرا نخبگان ایرانی اینگونه تصمیم گرفتند؟ آیا نوعی غرور کورکننده داشتند؟ آیا احساس نجاتدهندگی داشتند؟ آیا بیتجربگی سیاسی نقش داشت؟
نتیجهگیری
کتاب جامعهشناسی نخبهکشی اثر دکتر علی رضاقلی، اثری ارزشمند و مستند است که بخش مهمی از معادله شکست نخبگان ایرانی را روشن میکند. رضاقلی به درستی نشان میدهد که ساختارهای فرهنگی و اجتماعی جامعه ایرانی با حضور و فعالیت نخبگان اصلاحگر ناسازگاری داشته است. او مستند میکند که چگونه سنت، پدرسالاری، و بستهبودن جامعه در برابر تفکر انتقادی و اصلاحات مدرن مقاومت کرده است.
با این حال، این تصویر کامل نیست. آنچه در این نوشتار مطرح شد این است که نخبگان ایرانی نیز در شکستهای تاریخی خود سهم داشتهاند. این سهم نه از روی بدنیتی بلکه از روی ضعفهای استراتژیک بوده است. نخبگانی چون امیرکبیر و مصدق، با وجود شجاعت، صداقت و نیت خیر، از نظر استراتژیک ضعیف عمل کردند. آنان نهادسازی نکردند، ائتلافسازی نکردند، سیاست واقعی را نفهمیدند، و به کاریزمای فردی بیش از حد تکیه کردند.
الگوهای تکرارشوندهای در تاریخ نخبگان ایرانی وجود دارد: فردگرایی افراطی، کاریزماگرایی بدون نهاد، ناتوانی در سیاست واقعی، عجله و شتاب تاریخی، و ائتلافسازی ضعیف.
شکست نخبگان ایرانی مورد بحث نتیجه ترکیب چند عامل است: استبداد ساختاری، استعمار خارجی، فرهنگ سنتی جامعه، و اشتباهات استراتژیک خود نخبگان. هیچکدام از این عوامل به تنهایی تصویر کامل را نشان نمیدهند. استبداد و استعمار نقش داشتند، فرهنگ سنتی جامعه نیز مقاومت کرد، اما خود نخبگان نیز با انتخابهای ضعیف خود به شکست خویش کمک کردند.
نکته کلیدی این است که از میان این عوامل، تنها اشتباهات استراتژیک نخبگان چیزی بود که آنان کنترل مستقیم بر آن داشتند. نمیتوانستند استبداد را یکشبه از بین ببرند، نمیتوانستند استعمار را متوقف کنند، و نمیتوانستند فرهنگ جامعه را سریعاً تغییر دهند. اما میتوانستند نهادسازی کنند، تیم بسازند، ائتلاف مدیریت کنند، و استراتژی بلندمدت داشته باشند.