
مقدمه
صبح از خانه بیرون میآییم. در را میبندیم، کلید میچرخانیم، صدای قفل را میشنویم. ده قدم که راه میرویم، یک فکر مزاحم سرمان را بلند میکند: مطمئنی در را قفل کردی؟ برمیگردیم، دستگیره را امتحان میکنیم. قفل است. اما چند ساعت بعد، همان شک دوباره برمیگردد. این بار قویتر، اصرارآمیزتر. انگار مغز ما به خودش اعتماد ندارد. این شک ساده در ظاهر، دروازهای است به یکی از عمیقترین مسائل فلسفی: رابطهی ما با واقعیت چیست؟ آیا میتوانیم به حافظهمان اعتماد کنیم؟ اصلاً چرا موجودی که میلیونها سال تکامل یافته، به سیستم حافظهاش شک میکند؟
حافظه، آن روایتگر نامطمئن
دکارت در قرن هفدهم با جملهی معروفش "میاندیشم پس هستم" میخواست نقطهای قطعی و غیرقابل شک پیدا کند. او به همه چیز شک کرد: به حواس، به جهان بیرون، حتی به ریاضیات. اما حافظه را فراموش کرد. یا شاید عمداً نادیده گرفت، چون اگر به حافظه هم شک کنیم، دیگر هیچ چیز باقی نمیماند. حتی نمیتوانیم مطمئن باشیم که لحظهی قبل چه فکر میکردیم.
وقتی شک میکنیم که در را قفل کردهایم، در واقع داریم به ماهیت حافظه شک میکنیم. حافظه فقط ضبط کننده نیست، بلکه روایتگر است. او داستان میسازد، نه فیلم ضبط میکند. و مشکل داستانها این است که هربار که تعریفشان کنیم، کمی تغییر میکنند. مثل نسخهبرداری از یک نسخه، که هربار کیفیتش میافتد. اما چرا مغز به سیستم خودش اعتماد ندارد؟ شاید چون تجربه به او آموخته که حافظه گاهی دروغ میگوید. چند بار پیش آمده که مطمئن بودیم کاری را کردهایم و نکرده بودیم؟ چند بار خاطرهای داشتیم که کس دیگری ثابت کرد غلط است؟ مغز یاد گرفته که به خودش شک کند. و این شاید هوشمندانهترین کاری باشد که میتواند بکند.
خودکار بودن و هوشیاری، دو دشمن قدیمی
بیشتر کارهای روزمرهمان را بدون فکر کردن انجام میدهیم. راه رفتن، نفس کشیدن، رانندگی در مسیرهای آشنا، و البته قفل کردن در. این خودکار شدن هدیهی تکامل است؛ اگر مجبور بودیم به هر حرکت کوچک فکر کنیم، هرگز کار دیگری نمیتوانستیم انجام دهیم. اما همین خودکار بودن، مشکل را ایجاد میکند. وقتی کاری را با آگاهی کامل انجام میدهیم، خاطرهاش واضحتر است. اما وقتی خودکار است، مثل سایهای است که گذشته؛ حضور دارد اما مبهم. و مغز نمیتواند تشخیص دهد که آیا این سایه مربوط به امروز صبح است یا دیروز یا هفتهی پیش. فیلسوفان پدیدارشناس مثل هوسرل دربارهی "آگاهی از آگاهی" صحبت میکردند. یعنی نه تنها به چیزی آگاه باشیم، بلکه به آگاهی خودمان هم آگاه باشیم. وقتی در را خودکار قفل میکنیم، آگاهی وجود دارد اما آگاهی از آگاهی ضعیف است. و بعداً که میخواهیم به خاطره دسترسی پیدا کنیم، فقط یک احساس مبهم داریم، نه یک تصویر روشن.
زمان، آن جریان گمراهکننده
برگسون، فیلسوف فرانسوی، بین دو نوع زمان تفکیک قائل میشد: زمان ساعتی و زمان ذهنی. زمان ساعتی خطی و قابل اندازهگیری است. اما زمان ذهنی جریانی است سیال و ذهنی که گاهی کند میشود و گاهی سریع.
وقتی صبح در را قفل میکنیم، در زمان ذهنیمان فقط یک لحظهی کوتاه است؛ چیزی که باید سریع رد شود تا به کارهای مهمتر برسیم. اما بعداً، وقتی شک میکنیم، آن لحظهی کوچک تبدیل میشود به یک پرسش بزرگ. زمان ذهنی آن را بزرگنمایی میکند. این مشکل زمان ذهنی است که باعث میشود نتوانیم مطمئن باشیم کدام خاطره مربوط به کدام زمان است. آیا امروز صبح در را قفل کردم یا دیروز؟ چون هر دو در حافظه به شکل مشابهی ذخیره شدهاند، تشخیصشان دشوار است.
کنترل، آن توهم دلپذیر
شاید عمیقترین دلیل این شک، نیاز ما به کنترل باشد. انسان موجودی است که دوست دارد احساس کند همه چیز تحت کنترل اوست. خانه نماد امنیت است، و قفل در نماد کنترل ما بر این امنیت.وقتی شک میکنیم که آیا در را قفل کردهایم یا نه، در واقع به این احساس کنترل شک میکنیم. و این شک، ناشی از آگاهی عمیقتر ماست به اینکه کنترل ما توهم است. جهان پر از حوادث تصادفی و غیرقابل پیشبینی است، و یک در قفلنشده میتواند دروازهای باشد که این هرجومرج وارد زندگیمان شود.
سارتر میگفت انسان "محکوم به آزادی" است. یعنی ما مسئول انتخابهایمان هستیم، خواه بخواهیم یا نه. اما این مسئولیت سنگین است. و یکی از راههای فرار از آن، تأیید مداوم است: آیا در را قفل کردم؟ این تأیید، تلاشی است برای کاهش اضطراب ناشی از مسئولیت.
شکای که هرگز ارضا نمیشود
جالب اینجاست که حتی وقتی برمیگردیم و در را چک میکنیم و میبینیم قفل است، آرامش کامل پیدا نمیکنیم. چند ساعت بعد، دوباره همان شک برمیگردد. چرا؟چون شک ما در واقع دربارهی در نیست. دربارهی خود ماست. دربارهی قابلیت اعتماد ذهن ماست. و این مسئلهای است که با چک کردن در حل نمیشود. مثل کسی که به وجود جهان خارج شک دارد؛ لمس کردن یک میز آن شک را از بین نمیبرد، چون خود لمس کردن هم میتواند توهم باشد.
هیوم، فیلسوف اسکاتلندی، معتقد بود که ما هیچ دلیل منطقی نداریم که به علیت یا به تداوم جهان اطمینان داشته باشیم. ما فقط عادت داریم. صبحها خورشید طلوع میکند چون همیشه طلوع کرده، نه چون دلیل منطقی برای آن وجود دارد. شاید شک به قفل در هم همین باشد: ترک عادت، و رو در رو شدن با ناتوانی منطق در ارائهی اطمینان مطلق.
زندگی در سایهی شک
پس چه باید کرد؟ آیا باید تسلیم این شک شویم و هر بار که از خانه بیرون میآییم، ده بار برگردیم و در را چک کنیم؟ یا باید آن را نادیده بگیریم و با اضطراب همزیستی کنیم؟
شاید پاسخ در جای دیگری باشد. شاید باید بپذیریم که اطمینان مطلق وجود ندارد. نه دربارهی قفل در، نه دربارهی هیچ چیز دیگر. زندگی ذاتاً پر از عدم قطعیت است، و تلاش برای حذف کامل آن، خودش منبع اضطراب میشود.
کامو میگفت که باید "تصور کنیم سیزیف خوشحال است". سیزیف که محکوم شده بود همیشه سنگی را به بالای تپه ببرد و دوباره بیفتد، باید در خود این عمل بیمعنا معنا پیدا کند. شاید ما هم باید در عدم قطعیت، نوعی آزادی پیدا کنیم. آزادی از توهم کنترل کامل.
نتیجهگیری
شک به قفل بودن در، در سطح، یک مسئلهی سادهی حافظه است. اما در عمق، پرسشهای بنیادی را دربارهی ماهیت آگاهی، زمان، حافظه، و نیاز انسان به کنترل مطرح میکند. مغز ما به خودش شک میکند چون تجربه به او آموخته که حافظه کامل نیست. چون خودکار بودن کارها باعث میشود خاطرات مبهم شوند. چون زمان ذهنی با زمان واقعی یکی نیست. و چون ما موجوداتی هستیم که به توهم کنترل نیاز داریم تا بتوانیم با اضطراب وجودی کنار بیاییم.
شاید راه حل، نه در جنگیدن با این شک، بلکه در پذیرش آن باشد. پذیرفتن اینکه ما موجوداتی محدود هستیم که در جهانی نامطمئن زندگی میکنیم، و این محدودیت، بخشی از انسان بودن ماست. و شاید همین پذیرش، آرامشی بیاورد که هیچ تعداد چک کردن در نمیتواند بیاورد.