ویرگول
ورودثبت نام
نویسنده:حسین نجفعلی بیگی
نویسنده:حسین نجفعلی بیگیاشتراک‌گذاری دریافت‌های شهودی و دغدغه‌های درونی.
نویسنده:حسین نجفعلی بیگی
نویسنده:حسین نجفعلی بیگی
خواندن ۷ دقیقه·۲ ماه پیش

وقتی فردا، همیشه گران‌تر از امروز است

علی جلوی ویترین مغازه ایستاده بود و به قیمت کفش‌ها نگاه می‌کرد. همان کفش‌هایی که دو ماه پیش دیده بود. آن موقع گفته بود: "ماه بعد می‌خرم." الان قیمتش یک‌ونیم برابر شده بود. لبخند تلخی زد. دوباره همان اتفاق افتاده بود. دوباره به فردا واگذاشتن، به معنای از دست دادن بود. این داستان، هزاران بار در روز، در هزاران خانواده تکرار می‌شود. داستان کسانی که می‌خواهند پس‌انداز کنند، اما هر روز می‌بینند پولی که جمع کرده‌اند، کمتر ارزش دارد. داستان کسانی که برنامه می‌ریزند، اما برنامه‌هایشان زودتر از موعد، منسوخ می‌شود.

تورم، کلمه‌ای است که در اخبار زیاد می‌شنویم. یک عدد، یک درصد، یک نمودار. اما پشت این اعداد، زندگی‌های واقعی است. زندگی مادری که می‌خواهد برای فرزندش لباس بخرد و هر روز که می‌گذرد، می‌بیند پولش به تعداد لباس‌های کمتری می‌رسد. زندگی جوانی که می‌خواهد ازدواج کند، اما هر ماه که می‌گذرد، هزینه زندگی بالاتر می‌رود و خانه‌ای که فکرش را می‌کرد، دورتر می‌شود.

تورم، مثل یک خوره است. خوره‌ای که آهسته، اما پیوسته، ارزش دارایی‌های ما را می‌خورد. پولی که در جیب داریم، پس‌اندازی که در بانک است، حقوقی که می‌گیریم، همه، روز به روز کمتر می‌شوند. نه اینکه عدد روی حسابمان کمتر شود، بلکه آن عدد، کمتر می‌تواند برایمان بخرد. فاطمه، معلم چهل‌ساله است. او می‌گوید: "یادمه پنج سال پیش با حقوقم می‌تونستم خرید ماه رو راحت انجام بدم و حتی یه کم هم پس‌انداز می‌کردم. الان حقوقم چند برابر شده، اما نصف ماه که نمی‌شه، پول تموم می‌شه. انگار هرچی بیشتر می‌گیرم، فقیرتر می‌شم."

این حس، یک حس عمومی است. حسی که به آن "فقر پنهان" می‌گویند. یعنی آدم‌هایی که کار دارند، حقوق دارند، زندگی می‌کنند، اما مدام احساس می‌کنند عقب‌تر می‌روند. مدام احساس می‌کنند دارند چیزی را از دست می‌دهند، بدون اینکه بدانند دقیقاً چه چیزی.یکی از سنگین‌ترین تأثیرات تورم، بر روی آینده است. وقتی نمی‌دانیم فردا چقدر می‌شود، نمی‌توانیم برنامه بریزیم. چطور می‌شود برای خرید خانه پس‌انداز کرد، وقتی نمی‌دانیم سال بعد، پولی که جمع کرده‌ایم، چقدر ارزش دارد؟ چطور می‌شود برای تحصیل فرزندمان کنار گذاشت، وقتی شهریه‌ها هر سال دو برابر می‌شوند؟ این بی‌ثباتی، کاری می‌کند که ما فقط به "الان" فکر کنیم. چون فردا، غیرقابل پیش‌بینی است. و این خودش، یک تغییر عمیق در نگاه به زندگی است. آدم‌هایی که قبلاً برنامه بلندمدت داشتند، حالا فقط به هفته بعد فکر می‌کنند.

حمید، مهندس سی‌وسه ساله، می‌گوید: "قبلاً فکر می‌کردم تا سی‌وپنج سالگی می‌تونم یه آپارتمان بخرم. الان سی‌وسه سالمه و حتی نمی‌تونم فکرشم بکنم. انگار همه رویاهام، یه‌دفعه غیرواقعی شدن."

این از دست رفتن امید به آینده، یکی از سنگین‌ترین بارهای روانی تورم است. وقتی احساس می‌کنیم هرچقدر تلاش کنیم، باز هم عقب‌تریم. وقتی می‌بینیم همسن‌وسال‌هایمان در کشورهای دیگر، با همان شغل، می‌توانند خانه بخرند، ماشین بخرند، سفر کنند، اما ما حتی برای خرید یک لباس مناسب، باید فکر کنیم.

فیلسوف آلمانی، کارل مارکس، درباره "بیگانگی" صحبت می‌کرد. بیگانگی یعنی وقتی انسان احساس کند محصول کار او، به او تعلق ندارد. اما در شرایط تورم بالا، نوع دیگری از بیگانگی رخ می‌دهد. بیگانگی از آینده. وقتی احساس می‌کنیم هرچه کار می‌کنیم، به جایی نمی‌رسیم. هرچه پس‌انداز می‌کنیم، ارزشش کم می‌شود. هرچه تلاش می‌کنیم، در جای خودمان می‌زنیم. این حس، خسته‌کننده است. خستگی نه از کار زیاد، بلکه از بی‌نتیجه بودن تلاش. مثل اینکه در یک تردمیل بدوی و هرچه سریع‌تر بدوی، باز هم در همان جا باشی.

نسرین، پرستار بیست‌وهشت ساله، می‌گوید: "بدترین قسمتش اینه که دیگه نمی‌تونی حتی به خودت هدیه بدی. قبلاً گاهی یه کتاب می‌خریدم، یه فیلم می‌رفتم، یه چیز کوچیک برای خودم می‌گرفتم. الان حتی این چیزهای کوچیک هم، تبدیل شده به یه تجمل."

و این نکته مهمی است. تورم، فقط بر اقتصاد تأثیر نمی‌گذارد. بر روح هم تأثیر می‌گذارد. وقتی نمی‌توانیم حتی لذت‌های کوچک زندگی را داشته باشیم، وقتی هر خریدی، با حس گناه همراه است، وقتی مدام باید حساب کنیم که چه بخریم و چه نخریم، زندگی، رنگ و لعابش را از دست می‌دهد. یکی از تأثیرات عمیق‌تر تورم، بر روابط انسانی است. وقتی استرس مالی زیاد باشد، صبر و حوصله کم می‌شود. دعواهای خانوادگی بیشتر می‌شود. مهمانی‌ها کمتر می‌شود. دوستی‌ها فاصله می‌گیرند. چون ارتباطات اجتماعی، هزینه دارد. رفتن به کافه، خرید کادو، حتی بنزین رفت‌وآمد. و وقتی هزینه‌ها بالا می‌رود، ارتباطات کم می‌شود.

مهدی، گرافیست سی‌ساله، می‌گوید: "قبلاً با دوستام هر هفته یه جایی می‌رفتیم. الان دو ماهه کسی به کسی زنگ نمی‌زنه. نه اینکه دوست نداریم، اما همه می‌دونن وضع مالی همه سخته. کسی دلش نمی‌خواد بار روی دوش دیگری بذاره."

این انزوای اقتصادی، به انزوای اجتماعی تبدیل می‌شود. و انسان، موجودی اجتماعی است. وقتی ارتباطاتش کم می‌شود، سلامت روانش هم تحت تأثیر قرار می‌گیرد.

اما شاید سنگین‌ترین بار تورم، بر روی نسل جوان است. نسلی که دارد بزرگ می‌شود با این تصور که "هرچقدر هم تلاش کنم، به جایی نمی‌رسم." نسلی که مقایسه می‌کند خودش را با نسل پدران‌اش و می‌بیند با همان شغل، پدرش توانسته خانه بخرد، ماشین بخرد، خانواده تشکیل بدهد. اما او با همان شغل، حتی نمی‌تواند مستقل زندگی کند.این مقایسه، احساس ناامیدی ایجاد می‌کند. احساس اینکه "من کمتر از پدرم توانایی دارم" یا "نسل ما، نسل بازنده‌ای است." و این احساس، تأثیر عمیقی بر انگیزه و امیدواری دارد.

حالا سؤال این است: در چنین شرایطی، چگونه می‌شود زندگی کرد؟ چگونه می‌شود امیدوار ماند؟ پاسخ ساده‌ای نیست. اما شاید یکی از راه‌ها، تغییر معیارهای موفقیت باشد. شاید بتوانیم کمی از آن رویاهای بزرگ که الگوهای گذشته به ما داده‌اند، دست برداریم و به چیزهای کوچک‌تری که الان می‌توانیم داشته باشیم، ارزش بدهیم.

شاید بتوانیم یاد بگیریم که ارزش زندگی فقط در "داشتن" نیست، بلکه در "بودن" هم هست. شاید بتوانیم بفهمیم که خوشبختی، لزوماً با خانه بزرگ یا ماشین گران نیست، بلکه با لحظاتی است که می‌توانیم با کسانی که دوستشان داریم، بگذرانیم. البته این به معنای راضی بودن به وضع موجود نیست. اما به معنای این است که در حالی که برای تغییر شرایط تلاش می‌کنیم، زندگی خودمان را هم از دست ندهیم. منتظر فردایی که شاید نیاید، نمانیم و امروز را هم ببینیم.

سمیرا، هنرمند سی‌وپنج ساله، می‌گوید: "یه وقتی فهمیدم که اگر بخوام منتظر بمونم تا همه‌چی درست بشه، کل زندگیم تو انتظار می‌گذره. پس تصمیم گرفتم با همین شرایط، کارهایی که دوست دارم رو انجام بدم. شاید نتونم خونه بخرم، اما می‌تونم نقاشی کنم. شاید نتونم سفر خارج برم، اما می‌تونم طبیعت اطراف شهر رو ببینم. این انتخاب من بود."

این نوعی مقاومت است. مقاومت در برابر ناامیدی. مقاومت در برابر این حس که "زندگی تمام شده." چون زندگی، فقط در خانه و ماشین و پول نیست. زندگی در لحظاتی است که می‌خندیم، کتابی که می‌خوانیم، دوستی که می‌بینیم، غروبی که تماشا می‌کنیم.

البته نباید خودمان را فریب بدهیم. مشکلات اقتصادی، واقعی هستند. فشار مالی، واقعی است. و نباید آن‌ها را نادیده بگیریم. اما در کنار دیدن مشکلات، باید راه‌هایی هم پیدا کنیم که در این میان، خودمان را گم نکنیم.

شاید بتوانیم یاد بگیریم که با کمتر، زندگی کنیم. نه از روی اجبار صرف، بلکه از روی انتخاب هوشمندانه. شاید بتوانیم ارزش چیزهای غیرمادی را بیشتر ببینیم. وقتی با یک دوست صمیمی صحبت می‌کنیم، وقتی یک کتاب خوب می‌خوانیم، وقتی در پارک قدم می‌زنیم، این‌ها هزینه زیادی ندارند، اما ارزش زیادی دارند. شاید بتوانیم شبکه‌های کوچک همیاری بسازیم. همدیگر را ببینیم، به همدیگر کمک کنیم، از تجربیات همدیگر یاد بگیریم. چون در شرایط سخت، تنها بودن، سخت‌تر می‌کند زندگی را.

و شاید بتوانیم به فرزندانمان یاد بدهیم که ارزش انسان، در میزان داراییش نیست. که زندگی موفق، لزوماً زندگی پولدار نیست. که می‌شود با کمتر، شاد بود. که می‌شود با سادگی، عمیق زیست.

علی، همان مردی که جلوی ویترین ایستاده بود، دست از کفش برداشت و شروع کرد به راه رفتن. کفش‌های قدیمی‌اش هنوز کار می‌کردند. شاید نه خیلی خوشگل، اما کار می‌کردند. او رفت سمت خانه، جایی که فرزند کوچکش منتظرش بود. و در آن لحظه فهمید که شاید بزرگ‌ترین ثروتش، همین باشد: خانه‌ای که بهش برمی‌گردد، کسی که منتظرش است، و توانایی دیدن این‌ها.

تورم، مثل خوره، ارزش پول ما را می‌خورد. اما نباید بگذاریم ارزش زندگی ما را هم بخورد. چون زندگی، بیشتر از پول است. و این شاید تنها چیزی است که تورم، نمی‌تواند ازمان بگیرد.

زندگیروابط انسانیارزشتورمگرانی
۲۰
۱۳
نویسنده:حسین نجفعلی بیگی
نویسنده:حسین نجفعلی بیگی
اشتراک‌گذاری دریافت‌های شهودی و دغدغه‌های درونی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید