
وقتی سفره پدر، غریبتر از هر جای دیگر میشود
مریم آن شب که چمدانش را بست، احساس میکرد دارد از پوست خودش بیرون میآید. دستهایش میلرزید وقتی لباسها را تا میزد. هر تکه پارچه، یک خاطره بود. این مانتوی آبی را برای آن مهمانی خریده بود که شوهرش حتی متوجه نشد. آن شال را مادرش برایش خریده بود و گفته بود «این رنگ به چشمات میآد». حالا همهشان داشتند به یک چمدان تبدیل میشدند. به یک بستهای که باید به خانه پدری برمیگشت. هفت سال پیش، با همین چمدان از همین خانه رفته بود. آن روز، چمدان پر بود از امید. پر بود از لباسهای نو، از عطرهای تازه، از رویاهای رنگی. مادرش گریه میکرد اما چشمانش میدرخشید. پدرش سکوت کرده بود اما لبخند محوی روی لبهایش بود. برادرش شوخی میکرد که «حالا دیگه مجبور نیستم با تو دعوا کنم سر کنترل تلویزیون».
حالا داشت برمیگشت. اما این بار، چمدان پر از امید نبود. پر بود از خستگی. از هفت سال تلاش بینتیجه. از هزاران شب که با اشک خوابیده بود. از صدهای درونی که هر روز میگفتند «تحمل کن»، «فردا بهتر میشه»، «برای بچهها صبر کن».اما دیگر نمانده بود. نه بچهای که برایش صبر کند، نه صدایی که برایش کم شود، نه رنگی که برایش کمرنگتر شود. او دیگر خودش را در آینه نمیشناخت. زنی که هر روز صبح بیدار میشد، او نبود. کسی بود که نقش مریم را بازی میکرد.وقتی چمدان را بست و به در خانه رسید، یک لحظه ایستاد. برگشت و نگاهی به آن خانه انداخت. خانهای که هفت سال کوشیده بود خانه باشد اما هیچوقت نشد. خانهای که دیوارهایش شاهد سکوتهای سنگین بودند، شاهد جملههای نیشداری که مثل تیغ پوست را میبریدند، شاهد شبهایی که تا صبح چشم به سقف دوخته بود و از خودش میپرسید «چرا؟».در را بست. صدای بسته شدن در، مثل صدای بسته شدن فصلی از زندگیاش بود. فصلی که تمام نشده بود، فقط دیگر نمیشد ادامهاش داد.
راه خانه پدری را که میرفت، احساس عجیبی داشت. انگار داشت به گذشته سفر میکرد. انگار آن هفت سال، هیچوقت اتفاق نیفتاده بود. انگار دوباره دختر نوجوانی بود که از مدرسه به خانه برمیگشت. اما وقتی جلوی در خانه پدری ایستاد، فهمید که نه، این دیگر خانه او نیست. این خانهای بود که روزی خانهاش بود، اما حالا فقط یک آدرس است. یک جایی که میتواند بماند تا بفهمد بعدش کجا برود.در را که باز کرد، مادرش آمد جلو. چشمان مادر پر از اشک بود، اما در آن اشکها چیز دیگری هم بود. نگرانی؟ ترحم؟ ناامیدی؟ مریم نمیدانست. فقط میدانست که این نگاه، سنگین است.پدرش در اتاق نشسته بود. صدایش را شنید که آهسته گفت «بیا تو». اما نرفت جلو. نمیتوانست. چطور میتوانست به چشمان پدری نگاه کند که همه عمرش برایش زحمت کشیده بود تا او را «خوب تحویل بدهد»، و حالا او برگشته بود؟ آن شب، سر سفره نشست. همان سفرهای که هزاران بار سرش نشسته بود. اما این بار، هر چیزی غریب بود. لقمهها، گلویش را نمیرفتند. دستش که به سمت نان دراز میشد، احساس میکرد همه دارند نگاهش میکنند. برادرش سعی میکرد عادی باشد، اما میشد در چشمانش خواند که نمیداند چه بگوید. مادرش مدام میگفت «بخور دخترم، بخور»، اما صدایش میلرزید. پدرش سکوت کرده بود. سکوتی که سنگینتر از هر حرفی بود.مریم فهمید که بازگشت، پایان نیست. بازگشت، شروع مسیری است که از هر جای دیگر سختتر است. چون حالا باید با نگاهها، با سکوتها، با احساس گناهی که جامعه در او ایجاد کرده، کنار بیاید. باید هر روز صبح بیدار شود و خودش را متقاعد کند که اشتباه نکرده، که انتخابش درست بوده، که او حق داشته زنده بماند.
میراث جملات زخمی
چیزی که در لابهلای این جملات قدیمی پنهان است، فلسفهای است عجیب از نفی انسان. انگار که زندگی مشترک یک قرارداد ابدی است که امضایش با خون است، نه با عقل و احساس. این جملات که از زبانهای مختلف به گوشمان میرسد از مادربزرگها، از همسایهها، از آن صداهای مبهمی که نمیدانیم از کجا میآیند همه یک پیام دارند: تحمل کن، ببند، بپوشان، و به هر قیمتی که شده بمان. مریم هم این جملات را شنیده بود. از زبان مادربزرگش که میگفت «دختر با لباس سفید میره خونه بخت و با کفن سفید میاد بیرون». از زبان عمهاش که میگفت «گربه رو باید دم حجله کشت». از زبان خالهاش که میگفت «با سیلی صورتت رو سرخ نگه دار اما نذار کسی بفهمه». و او سعی کرده بود. سعی کرده بود به همه این جملات عمل کند. اما دیگر نمیشد. این جملات نسل به نسل منتقل میشوند، مثل میراثی که هیچکس جرأت نمیکند آن را زیر سؤال ببرد. مثل حقیقتهای مطلقی که گویی از آسمان نازل شدهاند و نه از ذهن انسانهایی که در زمان و مکان خاصی زندگی میکردند. اما حقیقت این است که این جملات، محصول ترسها و نگرانیهای اجتماعی هستند که در قالب حکمت و خردمندی بستهبندی شدهاند. ترس از قضاوت، ترس از تنهایی، ترس از نامشخص بودن آینده، و بیش از همه، ترس از اینکه شاید در نهایت، آزادی ما را به مسئولیت وادار کند.
لباس سفید تا کفن سفید: فلسفه تسلیم
وقتی میگویند «دختر با لباس سفید میرود خانه بخت و با کفن سفید بیرون میآید»، در واقع میگویند که زن باید هویت خودش را در آستانه آن خانه رها کند. لباس سفید عروسی در این تصویر، نمادی است از پاکی، اما نه پاکی معنوی بلکه پاکی از خواستههای شخصی، از حق انتخاب، از حق تغییر مسیر. کفن سفید هم که نماد همان پاکی است، اما پاکیای که با مرگ تدریجی خود به دست میآید.
این جمله در واقع روایتی است از زندگی به مثابه تسلیم. میگوید که زن وقتی پا به آن خانه میگذارد، دیگر متعلق به خودش نیست. او حالا بخشی از یک سیستم است، چرخدندهای در ماشینی که باید به هر قیمتی کار کند. و اگر این چرخدنده خسته شود، اگر بشکند، اگر دیگر نتواند بچرخد، مهم نیست. مهم این است که جایش را نگه دارد تا سیستم متوقف نشود. این چه فلسفهای است از زندگی که تنها مجوز خروج از آن، مرگ باشد؟
در این روایت، زن حق ندارد بگوید «اشتباه کردم»، حق ندارد بگوید «تغییر کردم»، حق ندارد بگوید «دیگر نمیتوانم». این جملات که برای هر انسان دیگری طبیعی است، برای زن متأهل تبدیل به گناه میشود. انگار که ازدواج نه یک انتخاب، بلکه یک محکومیت است. محکومیتی که جریمه شکستنش، طرد اجتماعی است.
گربه دم حجله: فلسفه قربانیسازی
«گربه را باید دم حجله کشت» شاید وحشتناکترین این جملات باشد. ظاهراً درباره پیشگیری از نحسی است، اما در عمق خود، فلسفه قربانیسازی را تبلیغ میکند. میگوید که برای شروع خوب، باید چیزی را نابود کرد. این ذهنیت همان چیزی است که بعدها در زندگی زناشویی تکرار میشود: برای حفظ ظاهر خوب، باید خودت را نابود کنی. برای آرامش جمع، باید صدایت را خفه کنی.
این خشونت نمادین، پیشدرآمدی است برای خشونتهای واقعی که بعدها در زندگی مشترک رخ میدهد. وقتی یاد میگیری که برای خوشبختی باید چیزی را قربانی کنی، بعدها به راحتی یاد میگیری که آن چیز، خودت باشی. رویاهایت، آرزوهایت، صدایت، و در نهایت، خودِ واقعیات. این فلسفه به زن میآموزد که ارزش او در نبودش است، نه در بودنش. در کوچک شدنش است، نه در رشد کردنش.
سیلی و صورت سرخ: فلسفه تظاهر
آن جمله که میگوید «با سیلی صورتت را سرخ نگه دار اما نگذار کسی متوجه شود زندگیت چه خبر است»، در واقع فلسفه دروغ و تظاهر است. یعنی آبروی خانواده مهمتر از کرامت انسانی است. یعنی نگاه دیگران مهمتر از واقعیت درون است. این فلسفه، انسان را از خودش بیگانه میکند؛ او دیگر نمیداند چه احساسی دارد، فقط میداند چه احساسی باید نشان دهد.این جمله در واقع به زن میگوید که او نمایشی است، بازیگری که باید هر روز بر روی صحنه زندگی، نقش زن خوشبخت را بازی کند. حتی اگر پشت پرده، قلبش دارد میشکند. حتی اگر هر شب با اشک بخوابد. این نمایش باید ادامه پیدا کند، چون تماشاگران منتظرند و منتظرند که داستان را همانطور که انتظار دارند ببینند، نه آنطور که واقعاً هست.این فلسفه، زن را محکوم میکند به زندگی دوگانه. یک زندگی برای بیرون، که همه چیز در آن عالی است، و یک زندگی برای درون، که پر است از درد و سکوت. و این شکاف بین دو زندگی، روح انسان را پاره میکند. چطور میشود همزمان هم خودت باشی و هم آن چیزی که دیگران میخواهند باشی؟ پاسخ ساده است: نمیشود. یکی را باید انتخاب کرد، و در این فرهنگ، زن همیشه باید خودش را انتخاب نکند.
دعوا و ابلهان: فلسفه انکار
«زن و شوهر دعوا کنند، ابلهان باور کنند» هم از همین دستور است. یعنی واقعیت را انکار کن، مشکلات را نادیده بگیر، و اگر کسی حرف واقعی را زد، او را سادهلوح بخوان. این ذهنیت، راه حل را در سرکوب میبیند نه در شفافیت. در پنهانکاری میبیند نه در مواجهه صادقانه با مسائل.
این جمله در واقع میگوید که حقیقت چیزی نیست که باید آشکار شود، بلکه چیزی است که باید پنهان بماند. که مشکلات زناشویی امری طبیعی نیست که میتوان دربارهشان حرف زد، بلکه ننگی است که باید مخفیاش کرد. و این پنهانکاری، نه تنها مانع از حل مشکل میشود، بلکه باعث میشود زوجها احساس کنند تنها کسانی هستند که با این مشکلات دست و پنجه نرم میکنند. احساس کنند که شکست خوردهاند چون نتوانستند زندگیای مثل تصاویر ایدهآل داشته باشند که جامعه برایشان تعریف کرده است.اما واقعیت این است که همه زوجها دعوا میکنند، همه آنها لحظاتی از ناسازگاری دارند، همه آنها گاهی از هم خسته میشوند. این انسانی است. اما وقتی این واقعیت را نادیده بگیریم و وانمود کنیم که زندگی مشترک باید یک بهشت همیشگی باشد، در واقع داریم فضایی میسازیم که در آن هیچکس نمیتواند صادق باشد. همه باید دروغ بگویند، همه باید نقش بازی کنند، و در این میان، هیچکس واقعاً زندگی نمیکند.
بچه و رابطه: فلسفه ابزارانگاری
و آن باور که «بچه رابطه را محکم میکند» شاید بیرحمانهترین دروغی باشد که به زوجهای ناسازگار گفته میشود. بچه انسان است، نه چسب رابطه. این فلسفه، کودک را به ابزاری برای نگهداشتن یک ساختار شکننده تبدیل میکند. انگار که وجود یک موجود بیگناه میتواند جایگزین گفتگو، احترام متقابل، و عشق واقعی شود.
این تفکر نه تنها به رابطه زن و شوهر آسیب میزند، بلکه به خود کودک هم ظلم میکند. کودکی که در خانهای پر از سکوت، پر از تنش، پر از دروغهای خوشرنگ بزرگ میشود، چه چیزی یاد میگیرد؟ یاد میگیرد که عشق یعنی تحمل، که خانواده یعنی ماندن حتی وقتی که درد میکشی، که رابطه یعنی نقش بازی کردن. و بعد همین کودک، وقتی بزرگ میشود، همین الگوها را تکرار میکند. چرخهای که نسل به نسل ادامه پیدا میکند.بچه نباید دلیل ماندن باشد، بلکه باید در فضایی رشد کند که در آن عشق و احترام وجود دارد. حتی اگر این بدان معنا باشد که پدر و مادرش جدا از هم زندگی میکنند. بهتر است کودک دو خانه آرام داشته باشد تا یک خانه که در آن هر روز شاهد فروپاشی آرام دو انسان باشد.
طلاق: شکست یا شجاعت؟
حالا بیایید به طلاق و زن مطلقه فکر کنیم. در چنین بستر فکری که تا این حد بر ماندن تأکید دارد، طلاق چیزی بیش از یک پایان قانونی است؛ آن یک شکست اجتماعی تلقی میشود. زنی که تصمیم میگیرد از یک رابطه ناسالم بیرون بیاید، نه به خاطر شجاعتش ستوده میشود، بلکه به خاطر «تحمل نکردنش» سرزنش میشود. انگار که تحمل رنج، فضیلتی است بالاتر از انتخاب سلامت.
نگاه به زن مطلقه، نگاهی است آمیخته با ترحم، سوءظن، و گاهی حتی دشمنی. او در این فرهنگ، نه انسانی است که یک تصمیم سخت اما درست گرفته، بلکه کسی است که «نتوانسته خانوادهاش را نگه دارد». انگار که نگهداشتن خانواده فقط مسئولیت زن است، انگار که خانواده یک ظرف چینی است که باید زن با احتیاط حملش کند و اگر شکست، تقصیر اوست. زن مطلقه در این جامعه، به نوعی تبدیل میشود به یک علامت هشدار برای دیگران. به او نگاه میکنند و میگویند «ببین چه بلایی سرش آمد» یا «حتماً خودش مقصر بوده». او باید توضیح بدهد، باید دفاع کند، باید ثابت کند که شایسته بوده اما اتفاق بدی افتاده. در حالی که مرد مطلقه، اگر هم با همان نگاهها روبهرو شود، خیلی زودتر فراموش میشود و میتواند دوباره شروع کند بدون اینکه مجبور باشد گذشتهاش را توضیح دهد.این دوگانگی، ریشه در همان فلسفهای دارد که میگوید زن مسئول نگهداشتن خانواده است. که او باید انعطاف داشته باشد، که او باید بخشنده باشد، که او باید تحمل کند. و اگر نتوانست، پس شکست خورده است. مرد در این معادله، همیشه میتواند بگوید زنش کافی نبوده، اما زن نمیتواند بگوید شوهرش کافی نبوده بدون اینکه متهم شود به سختگیری، به نبود صبر، به نداشتن خردمندی کافی.
مردن آهسته در قفس طلایی
اما واقعیت چیست؟ واقعیت این است که گاهی ماندن، نابودکنندهتر از رفتن است. گاهی حفظ ظاهر یک خانواده، به قیمت نابودی روح افرادش تمام میشود. گاهی بهترین کاری که میتوان برای بچهها کرد، نشان دادن این است که داشتن شجاعت برای تغییر، بهتر از تحمل بیپایان رنج است.زندگی در یک رابطه ناسالم، مثل مردن آهسته است. هر روز که میگذرد، کمی از خودت را از دست میدهی. صدایت کمتر میشود، رنگت کمرنگتر میشود، حضورت سبکتر میشود. تا جایی که دیگر نمیدانی چه کسی هستی. فقط میدانی که همان کسی هستی که دیگران میخواهند باشی. و این، هیچ راهی برای زندگی کردن نیست. طلاق، پایانی نیست بلکه گاهی آغاز است. آغاز تنفس دوباره، آغاز بازیافتن خود، آغاز ساختن زندگیای بر پایه انتخاب نه اجبار. البته که ترسناک است. البته که دردناک است. البته که پر است از عدم قطعیت. اما زندگی در یک رابطه مرده، پر است از یک نوع قطعیت وحشتناک: قطعیت اینکه هیچوقت بهتر نمیشود، قطعیت اینکه هر روز کمی بیشتر میمیری.
جرأت زنده ماندن
و زن مطلقه، نه موجودی شکستخورده، بلکه انسانی است که ترجیح داد زنده بماند، نه اینکه در قالب انتظارات دیگران بمیرد. او کسی است که گفت نه به یک زندگی که برایش تعریف شده بود و بله به یک زندگی که خودش میخواهد بسازد. او کسی است که شجاعت داشت بشنود صدای درونش را، حتی وقتی که صدهای بیرونی داشتند آن را خفه میکردند. البته که این راه آسان نیست. جامعهای که زن را به خاطر ماندن در یک رابطه بد تحسین میکند، به او که میرود، مهربان نخواهد بود. او باید با نگاهها، با سؤالات، با قضاوتها مواجه شود. باید با احساس گناه مواجه شود که جامعه در او ایجاد کرده. باید با ترس از تنهایی، ترس از آینده، ترس از نامشخص بودن کنار بیاید.اما در همین مسیر دشوار، چیزی پیدا میشود که در آن رابطه مرده وجود نداشت: احساس زنده بودن. احساس اینکه دوباره میتوانی تصمیم بگیری، احساس اینکه دوباره مهم هستی، احساس اینکه دوباره صدایت شنیده میشود، حتی اگر فقط توسط خودت.
نتیجهگیری: سؤالاتی که باید پاسخ دهیم
نتیجه آنکه باید از خودمان بپرسیم: آیا ارزش یک زندگی در طول آن است یا در کیفیت آن؟ آیا موفقیت یک رابطه در ماندن است یا در سلامت؟ و مهمتر اینکه، آیا انسان برای جامعه ساخته شده یا جامعه برای انسان؟این سؤالات به نظر فلسفی میآیند، اما در واقع بسیار عملی هستند. چون پاسخ ما به این سؤالات، تعیین میکند که چطور زندگی میکنیم، چطور دیگران را قضاوت میکنیم، چطور فرزندانمان را بزرگ میکنیم.
اگر بپذیریم که ارزش زندگی در کیفیت آن است، نه در طول ماندن در یک وضعیت ناسالم، پس باید طلاق را نه به عنوان شکست، بلکه به عنوان یک انتخاب شجاعانه ببینیم. اگر بپذیریم که موفقیت یک رابطه در سلامت آن است، نه در ظاهر آن، پس باید با زوجهایی که میخواهند از هم جدا شوند با احترام رفتار کنیم، نه با قضاوت. اگر بپذیریم که جامعه برای انسان است، نه برعکس، پس باید قوانین و هنجارهای اجتماعی را تغییر دهیم تا در خدمت رفاه و سلامت انسانها باشند، نه در خدمت حفظ ساختارهای قدیمی.تا زمانی که پاسخ این سؤالات را با صداقت ندهیم، همچنان زنان و مردانی خواهند بود که در قفسهای طلایی، در سکوت و تنهایی، عمر را سر میکنند و از هر لحظه زنده بودنشان، کمتر زندهاند. همچنان زنان مطلقهای خواهند بود که باید برای انتخابشان توضیح بدهند، دفاع کنند، و ثابت کنند که شایسته احترام هستند.
اما شاید وقت آن رسیده که این چرخه را بشکنیم. شاید وقت آن رسیده که به جای اینکه به دختران بگوییم «با لباس سفید برو و با کفن برگرد»، به آنها بگوییم «با آگاهی برو و با احترام به خودت هر تصمیمی که برایت درست است بگیر». شاید وقت آن رسیده که به جای اینکه بگوییم «تحمل کن»، بگوییم «زندگی کن». و شاید وقت آن رسیده که به جای اینکه زن مطلقه را با ترحم نگاه کنیم، او را به خاطر شجاعتش تحسین کنیم. چون در نهایت، زندگی خیلی کوتاه است برای اینکه در انتظارات دیگران محبوس باشیم. خیلی گرانبها است برای اینکه آن را صرف نگهداشتن ظاهری کنیم که با واقعیت ما هیچ شباهتی ندارد. و خیلی ارزشمند است برای اینکه بگذاریم ترس از قضاوت، ما را از زندگی واقعی باز دارد.
بازگشت به خانه پدری: سختی بازگشت به جایی که دیگر خانه نیست
اما یکی از دردناکترین جنبههای طلاق برای زن، چیزی است که کمتر دربارهاش حرف میزنیم: بازگشت به خانه پدری. این بازگشت نه از روی اشتیاق، بلکه از روی ناچاری است. بازگشتی که هر لحظهاش سنگین است، حتی نشستن سر سفره پدر، حتی دراز کردن دست برای برداشتن یک لقمه نان.
چرا این سختی؟ چون زن مطلقه وقتی به خانه پدری برمیگردد، احساس میکند که در زمان به عقب برگشته. او زنی بود که خانه خودش را داشت، تصمیمات خودش را میگرفت، زندگیاش را اداره میکرد. حالا دوباره در نقش دختری قرار میگیرد که باید از پدرش کمک بگیرد، باید زیر سقف کسی دیگر زندگی کند، باید از سفره کسی دیگر لقمه بخورد. این حس وابستگی دوباره، خود به خود سخت است، حتی اگر هیچکس چیزی نگوید.
اما مشکل فقط این حس نیست. مشکل آن نگاههاست. نگاه پدری که شاید هیچوقت از زبان نگوید اما در چشمانش میخوانی: «کاش تحمل میکردی»، «کاش کمی صبورتر بودی»، «کاش به حرف من گوش میدادی». نگاهی که حتی اگر پر از مهربانی باشد، زیرش یک حس ناامیدی، یک حس شکست وجود دارد. پدر احساس میکند نتوانسته دخترش را «خوب تحویل بدهد»، و دختر احساس میکند بار سنگینی بر دوش پدرش شده که نباید میبود. در فرهنگ ما، دختر وقتی ازدواج میکند، انگار که سربار از دوش خانواده برداشته میشود. این را صریح نمیگویند، اما در لابهلای جملات، در آن آسودگی پنهان خانواده، در آن احساس «کارمان تمام شد» که بعد از عروسی به چهرهها مینشیند، میشود خواند. حالا وقتی دختر برمیگردد، انگار که آن سربار دوباره برگشته. انگار که یک چرخه ناتمام دوباره شروع شده. و این حس، هر چقدر هم که کسی سعی کند پنهانش کند، در فضای خانه موج میزند. نشستن سر سفره پدر برای زن مطلقه، یادآوری روزانه این واقعیت است که او نتوانسته. نتوانسته سفره خودش را پهن کند، نتوانسته خانه خودش را بسازد، نتوانسته زندگی مستقلش را ادامه دهد. هر لقمهای که از آن سفره برمیدارد، مزه تلخی دارد. مزه شکست، مزه وابستگی، مزه دوباره کوچک شدن در همان نقشی که سالها پیش از آن بیرون آمده بود. و بدتر از همه، آن احساس بدهکار بودن است. احساس اینکه دوباره باید ممنون باشد، دوباره باید سپاسگزار باشد، دوباره باید خودش را کوچک کند تا جایی برایش باشد. انگار که او حق طبیعی نداشته زیر سقف خانه پدریاش باشد، انگار که این یک لطف است که به او میشود، نه یک حق اساسی.
این سختی از آن جاست که جامعه ما، زن را بعد از ازدواج، دیگر متعلق به خانواده اصلیاش نمیداند. او حالا متعلق به خانواده شوهرش است. و اگر از آن خانه بیرون بیاید، در یک نوع بلاتکلیفی قرار میگیرد. نه دیگر آنجا جایش است، نه اینجا خانهاش است. او در یک خلأ اجتماعی معلق میماند، جایی که نه کاملاً تعلق دارد، نه کاملاً بیگانه است.و این خلأ، سنگینتر از هر چیز دیگری است. چون انسان بدون احساس تعلق، بدون احساس اینکه جایی خانهاش است، نمیتواند زندگی کند. و زن مطلقه در خانه پدری، این احساس را ندارد. او مهمان است در خانهای که روزی خانهاش بود. او میهمانی است که نمیداند چه موقع باید برود، چون جای دیگری برای رفتن ندارد. این است که چرا نشستن سر سفره پدر، سخت است. نه به خاطر پدری که مهربان نیست، بلکه به خاطر سیستمی که زن را بعد از ازدواج، بیخانه میکند. سیستمی که میگوید تو دیگر اینجا تعلق نداری، اما وقتی میخواهی برگردی، انگشت اتهام به سویت نشانه میرود و میگوید: تو شکست خوردی.
این مقاله تلاشی بود برای باز اندیشیدن درباره باورهای رایج اجتماعی که به زنان و مردان آسیب میزنند و آنها را در قفسهایی از انتظارات محبوس میکنند.