
بهترین پهلوان در شاهنامه کیست ؟
شاهنامهٔ فردوسی را معمولاً کتابِ قدرت و نبرد میخوانند؛ کتابی که در آن گرز و تیغ، سرنوشت انسانها و کشورها را رقم میزند. اما این تنها لایهٔ بیرونیِ روایت است. در ژرفای شاهنامه، فردوسی نه فقط داستان پیروزیها، بلکه روایت شکستها، خطاها و ناتوانیِ قدرتِ صرف را پیش چشم ما میگذارد. از همینرو، پرسش از «بهترین پهلوان» در شاهنامه، اگر تنها با معیار توان جسمانی سنجیده شود، پرسشی ناقص است. شاهنامه خود ما را وادار میکند که مفهوم پهلوانی را بازتعریف کنیم.
رستم، بیتردید، بزرگترین قهرمانِ میدان است. او نماد توانِ بیمانند، تجربهٔ جنگی، و پیوند اسطورهای با طبیعت است. اما فردوسی، برخلاف حماسهسرایانِ سادهنگر، رستم را قدیس نمیسازد. بزرگترین تراژدیهای شاهنامه دقیقاً در سایهٔ کنش یا سکوت او رخ میدهد. کشتنِ سهراب، نه حاصل شقاوت، بلکه نتیجهٔ ناآگاهی، شتاب و اتکای بیش از حد به زور است. سکوت رستم در برابر سرنوشت سیاوش، نشان میدهد که پهلوانِ نیرومند، لزوماً پهلوانِ مسئول نیست. بدینسان، خودِ روایت به ما میآموزد که قدرت، اگر از خرد و تشخیص تهی شود، میتواند فاجعهآفرین باشد.
در مقابلِ رستم، سیاوش قرار دارد؛ شخصیتی که تقریباً هیچیک از مؤلفههای کلاسیکِ پهلوانیِ نظامی را ندارد. او نه در پیِ قدرت است، نه خواهانِ پیروزی. کنشِ اصلیِ سیاوش «نپذیرفتن» است: نپذیرفتنِ دروغ، نپذیرفتنِ خیانت، و نپذیرفتنِ زیستن به بهای لکهدار شدن حقیقت. عبور او از آتش، بیش از آنکه نمایش شجاعت جسمانی باشد، نماد آزمونِ اخلاقی است. سیاوش پهلوانی است که نمیجنگد تا بماند، بلکه میایستد تا درست بماند. از این منظر، او تعریفی دیگر از پهلوانی عرضه میکند؛ پهلوانیای که هزینهاش مرگ است، اما معنایش بقا در حافظهٔ اخلاقیِ روایت.
اسفندیار، چهرهای پیچیدهتر است. او نه چون رستم آزاد است، نه چون سیاوش بیادعا. اسفندیار پهلوانِ وظیفه است؛ راستگو، پاکدین و پابندِ فرمان. اما همین فضیلتها، هنگامی که با انعطاف و تأمل همراه نباشد، او را به ابزاری تراژیک بدل میکند. تقابل رستم و اسفندیار، در سطحی ژرفتر، تقابلِ دو نوع پهلوانی است: پهلوانِ قدرتِ مستقل و پهلوانِ وظیفهٔ مقدس. فردوسی در این نبرد، جانب هیچیک را بهطور کامل نمیگیرد؛ زیرا هر دو، به شکلی متفاوت، قربانیِ محدودیتهای خود هستند. اسفندیار از رستم اخلاقیتر است، اما آزادیِ انتخاب ندارد؛ و همین، پهلوانیِ او را ناتمام میگذارد.
در حاشیهٔ این چهرههای بزرگ، پهلوانانی چون گودرز ظاهر میشوند؛ کسانی که نه با نیروی بازو، بلکه با تشخیص و تجربه عمل میکنند. گودرز کمتر میجنگد و بیشتر میفهمد. او هشدار میدهد، پیشبینی میکند و میکوشد از تکرار فاجعه جلوگیری کند. شاهنامه آگاهانه این نوع پهلوانی را کمصدا روایت میکند، گویی میداند که خرد، برخلاف شمشیر، تماشاگر نمیطلبد. اما همین کمصدایی، نشانهٔ بلوغی دیگر در مفهوم پهلوانی است.
و سرانجام، فرود؛ پهلوانی که فرصتِ پهلوان شدن را نمییابد. فرود نه خطاکار است، نه ناتوان، بلکه قربانیِ سوءتفاهم، شتاب و منطقِ نظامیِ بیپرسش میشود. مرگِ او نشان میدهد که در جهانی که فرمان جای فهم را میگیرد، حتی پهلوانِ بیگناه نیز مجال ظهور نمییابد. فرود، آینهٔ تلخ این حقیقت است که گاه ساختارِ روایت، پیش از کنشِ فرد، سرنوشت او را رقم میزند.
با کنار هم نهادن این چهرهها، روشن میشود که شاهنامه یک پاسخِ ساده به پرسش «بهترین پهلوان» نمیدهد. فردوسی بهجای رتبهبندی، شبکهای از امکانها میسازد: قدرت، اخلاق، وفاداری، خرد و معصومیت. هر یک، اگر به تنهایی مطلق شود، به نقص میانجامد. رستم لازم است، اما کافی نیست؛ سیاوش والا است، اما شکننده؛ اسفندیار پاک است، اما مقید؛ و گودرز خردمند است، اما کمنفوذ.
بدینسان، شاهنامه نه ستایشنامهٔ قدرت، بلکه مدرسهٔ پهلوانی است؛ مدرسهای که در آن، خواننده میآموزد پهلوانیِ راستین، نه در غلبه بر دیگری، بلکه در غلبه بر محدودیتهای خویش شکل میگیرد. شاید راز ماندگاری شاهنامه نیز همین باشد: اینکه هر نسل میتواند در آن، معیار تازهای برای «بهتر بودن» بیابد، بیآنکه نیازمند شکستنِ روایت باشد.