#دنده عقب با اتو ابزار
سهیلا سپهری
چینهای توری لباسش را مرتب کردم و تاج طلایی را روی موهایش گذاشتم. به شدت روی موهایش حساس بود و به محض اینکه تاج را روی موهایش حس می کرد، بد قلقی می کرد. این بار سوم بود که با دستهای ناز تپلی اش، تاج را از سرش می انداخت و موهایش را به هم می ریخت. عکاس که دختر جوانی بود، در برابر خرابکاریهاری دخترک کوچک ما حوصله می کرد اما داشت دیر می شد و ما باید زودتر عکس را می گرفتیم و به جشن تولد می رسیدیم. این بار از پدرش هم کمک خواستیم. قرار شد محسن با ادا و اطوار سر فرشتۀ کوچک ما را گرم کند و حواسش را از تاج پرت کند تا ما عکس را بگیریم. بالاخره بعد از یک ساعت مچل دخترک نازنازی شدن، توانستیم با همکاری هم، آن عکسی را که مد نظرمان بود بگیریم. لباس طلایی و تاج پیشنهاد خواهرم بود. می گفت:« اسمش که فرشته است، لباس فرشته ها رو هم بپوشه، دیگه با خود فرشته ها مو نمیزنه.» کارمان در آتلیه تمام شد و سوار ماشین شدیم. فرشته برای عکس خیلی خسته شده بود. او را روی صندلی کودک خواباندم و با اولین تکانهای ماشین به خوابی شیرین رفت. هر چند ثانیه یک بار برمی گشتم عقب و او را چک می کردم. می ترسیدم گردنش روی بالش بد مانده باشد و گردن درد بگیرد یا پتو از رویش کنار رود و سرما بخورد اما نه گردن فرشته تکان خورده بود و نه پتویش. محسن به قدری با حوصله و محتاط رانندگی می کرد که آب توی دل فرشتۀ کوچکمان تکان نخورد. فرشته ای که بعد از هفت سال انتظار و درمان، خدا برایمان فرستاده بود تا کانون زندگیمان را گرم کند و امروز تولد یک سالگی فرشتۀ زمینی ما بود. جشن تولد در خانۀ پدری محسن در کرج برگزار می شد. آنجا بزرگتر از آپارتمان ما بود و برای پذیرایی از مهمانها مناسبتر. غذا را از بیرون سفارش داده بودیم تا کسی به زحمت نیفتد. کیک زیبایی هم سفارش داده بودیم که احتمالاً تا الان رسیده بود. خوهر و برادرهای ما زودتر رسیده بودند و داشتیم پیامکی همه چیز را چک می کردیم. صدای گوشی را بسته بودم تا آلارم پیامها مزاحم خواب فرشته نشود. توی اتوبان کرج که افتادیم، ناگهان چیزی مثل موشک از کنار ماشین گذشت و صدای غرش وحشتناکش فرشته را از خواب پراند. محسن به سختی ماشین را کنترل کرد تا از جاده خارج نشود. دخترکم ترسیده چشمهایش را باز کرد و بنای گریه گذاشت. ما که هنوز نمی دانستیم ماجرا چیست، در اولین جای مناسب ماشین را کنار جاده کشیدیم تا من بتوانم پیاده شوم و بروم عقب پیش فرشته. محسن هرگز اجازه نمی داد من و فرشته با هم روی صندلی جلو بنشینیم چون دوتایی نمی شد کمربند را بست و خطرناک بود. رفتم روی صندلی عقب و فرشته را آرام کردم. صورت زیبایش از اشک خیس شده بود و به خاطر گریۀ زیاد به سکسکه افتاده بود. محسن که خیالش از ما راحت شد، دوباره وارد جاده شد. چند متر جلوتر دوربرگردانی بود که ما را به خانۀ پدرشوهرم می رساند. کمتر از پنج دقیقه تا مقصد فاصله داشتیم. تا تولد یک سالگی دخترم. تا جشن و پایکوبی و شادی. نگاهی به ساعت ماشین انداختم. ساعت شش و بیست دقیقه و سی و پنج ثانیه بود. همه چیز در همان سی و پنج ثانیۀ منحوس اتفاق افتاد. همه چیز از همان سی و پنج ثانیۀ منحوس شروع شد و در همان سی و پنج ثانیه هم به پایان رسید. دوباره همان غرشهای مهیب آمد و این بار از دو طرف ماشین ما، دو ماشین مثل موشک عبور کردند. فرشته دوباره گریه را از سر گرفت. مجبور شدم از صندلی کودک برش دارم و در آغوشم بگیرمش. نه تنها فرشته که من و محسن هم ترسیده بودیم. انگار چند دیوانه که اتوبان را با پیست رالی اشتباه گرفته بودند، با هم کورس گذاشته بودند. ساعت ماشین هنوز همان شش و بیست دقیقه و سی و پنج ثانیه را نشان می داد و در همان ساعت هم متوقف شد. آخرین چیزی که از آن شب یادم مانده، ضربۀ هولناکی بود که از پشت به ماشین ما وارد شد و ساکت شدن ناگهانی گریه های دخترم. دیگر هیچ چیز یادم نمی آید. وقتی بعد از سه روز بیهوشی در اتاقک سپید بیمارستان چشم گشودم، وقتی لباس سیاه را بر تن تک تک اعضای خانواده دیدم، وقتی غمی به بزرگی یک دنیا توی چشمهای محسن دیدم، مغزم فوراً فهمید چه خاکی بر سرم شده اما دلم برای باور این مصیبت مقاومت می کرد. مگر می شد فرشتۀ من دیگر در میانمان نباشد؟ مگر جشن تولد یک سالگی اش نبود؟ تازه یکسال بود که زمینی شده بود. که چراغ خانۀ ما شده بود. که شیرینی دنیای ما شده بود. سینه های دردناک و پر از شیرم، به یادم آورد که فرشته گرسنه است. دهانم را باز کردم و صدایش زدم. تا گفتم فرشته، انگار بمب ماتم در اتاق ترکیده باشد. همه به هق هق افتادند. به جز اعضای خانواده، پرستارها هم گریه می کردند. من فریاد می زدم و فرشته ام را از آنها می خواستم. به محسن بد و بیراه می گفتم و دخترم را طلب می کرد. به پرستارها التماس می کردم تا دخترم را برایم پیدا کنند اما آنها چیزی جز گریه تحویلم نمی دادند. آنقدر خودم را به در و دیوار زدم تا دکتر اجازه داد از بیمارستان مرخص شوم. جانی در پاهایم نمانده بود. مرا با ویلچر به خانۀ ابدی دخترم بردند. به خانۀ فرشتۀ کوچکم. حتی مراسم خاکسپاری اش را هم ندیده بودم. خواهرم می گفت:« خوب شد که ندیدی. خوب شد که تن کبود و پرپر شدۀ گلت را ندیدی. خوب شد که آخرین تصویرت از دخترت همان فرشتۀ زیبا با تاج طلایی است.» نگاهم به سنگ قبر کوچکش افتاد. محسن سنگ قبرش را هم طلایی گرفته بود. روز تولد و مرگ فرشتۀ من یکی شده بود. عکسی را که در آتلیه برای تولد یک سالگی اش گرفته بودیم، عکس روی سنگ قبرش شده بود. فرشتۀ من هنوز یک سال از زمینی شدنش نگذشته، آسمانی شده بود.