ویرگول
ورودثبت نام
Soheila Sepehri
Soheila Sepehriنویسنده و فعال ادبی
Soheila Sepehri
Soheila Sepehri
خواندن ۱۱ دقیقه·۱۳ روز پیش

خاور نارنجی بابا

#دنده عقب با اتو ابزار

سهیلا سپهری

پدرم در سالهای جوانی و قبل از کوچمان به تهران، یک خاور داشت و با آن به شهرهای مختلف بار می برد. گاهی هم ما را با خود می برد اما چون بار داشت خیلی نمی توانستیم در شهرها توقف کنیم و فقط از زیبایی جاده ها لذت می بردیم. اما یک بار تصمیم گرفت به جبران همۀ آنها، بار نگیرد و خودمان به یک مسافرت واقعی برویم و خودش پیشنهاد بندر انزلی را داد. من شش ساله بودم و هنوز مدرسه نمی رفتم. یکی از روزهای اردیبهشت ماه را برای آغاز سفر انتخاب کردیم. پدر، چادر برزنتی را روی قسمت بار خاور کشید و کَفَش را فرش کرد. آنجا تبدیل شد به اتاقی عین اتاقهایمان خانه مان. فقط سقفش کمی کوتاهتر بود. مادر که جا را وسیع دیده بود، همه چیز برداشت. از چراغ خوراک پذیری تا چند دست لحاف و تشک و کاسه و بشقاب. آماده شدنمان تا ظهر طول کشید. نهاری که مادر برای توی راه تدارک دیده بود در خانه خوردیم و راه افتادیم. پدر و مادر و برادر کوچکم مرتضی که شش ماهه بود، در کابین نشستند و من و مهدی آن یکی برادرم در قسمت بار. پدر قبل از حرکت قسمتی از چادر را کنار زده بود و برای من و مهدی سکویی درست کرده بود که جاده را ببینیم. پدر حرکت کرد و من و مهدی برای هر کسی که توی راه می دیدیم دست تکان داده و خداحافظی می کردیم. تنها کسی که نفهمیده بود ما داریم به بندر انزلی می رویم خواجه حافظ شیرازی بود. روستای زادگاه من کوثر در بلندی قرار دارد. خانۀ ما آن بالا بالاها بود و خانۀ عمه و پدربزرگ مادری ام پایین آن بلندی و در همسایگی هم. وقتی رسیدیم پایین روستا، دیدیم آنها همه به ردیف در جاده ایستاده اند. فکر کردیم برای بدرقۀ ما آمده اند اما در واقع می خواستند خفتمان کنند. من دو خاله دارم که یکی دو سال از من بزرگتر است(ژاله) و یکی یک ماه از من کوچکتر(اعظم). مادربزرگم دست هر کدام یک بقچه داده بود و به محض توقف ماشین، آنها را کنار من و مهدی سوار کرد و از پدر و مادرم خواست آنها را هم با خود ببریم. از آنجا که ما با فامیل خانه یکی بودیم، پدر و مادرم قبول کردند اما فقط آنها نبودند. عمه جان هم سه دختر به نامهای شهناز، مهناز و زیبا داشت که تقریباً هم سن من بودند. او هم آنها را با ما همراه کرد. مادرم غر می زد که چطور باید با یک بچه توی بغل از پس آن همه بچه بربیاید اما پدرم نتوانست دل هیچ کدام را بشکند و بالاخره راهی سفر شدیم. پشت خاور، شده بود یک مهد کودک سیار. شش دختر و یک پسر قد و نیمقد که از در و دیوار خاور آویزان بودند، توجه همه را در جاده جلب می کردند. در پلیس راه فاراب هم یک تذکر گرفتیم. بعد از گذشتن از جاده های کوهستانی که برای ما که بچۀ همانجا بودیم زیاد جذابیتی نداشت، رسیدیم به یک جادۀ بهشتی. حتماً نام جادۀ اسالم را شنیده اید. مسیری پیچ در پیج در دل کوه و جنگل و دره. در یک طرف تا چشم کار می کرد جنگل بود و سبزی درختان و در طرف دیگر دره ای که عمق زیبایی اش دلت را می برد. گاهی آبی رودخانه هم از میان درختان سبز خودی نشان می داد. در قسمتی از مسیر رودخانه بیشتر پیدا بود و دره ها کم عمق تر. پدر آنجا را برای اتراق انتخاب کرد و کنار پل چوبی که روی رودخانه زده بودند نگه داشت. چون احتمال می داد بچه ها ناهار نخورده باشند. صدای شرشر آب رودخانه اجازه نمی داد صدا به صدا برسد. باید با فریاد با هم حرف می زدیم. مادر مرتضی را روی صندلی خواباند و به اتاقک ما آمد و مشغول درست کردن املت شد. ما هم کفشها را درآوردیم و تا آماده شدن ناهار در امتداد رود بازی کردیم. علی رغم تأکید پدر مبنی بر نرفتنمان روی پل، وقتی چشمش را دور دیدیم، از روی پل رد شدیم اما لرزشش خیلی ترسناک بود. هر دم امکان داشت پل وارونه شود و در آب سقوط کنیم. ناهار را در کنار رود خوردیم. هنوز هم که هنوز است وقتی با همسفرهای این سفر از خاطره ها یاد می کنیم، همه بدون استثنا آن املت را خوش مزه ترین املت توی زندگیشان می شمرند. بعد از ناهار مادر با کمک شهناز که از همۀ ما بزرگتر بود، ظرفها را کنار رودخانه شست و سپس تخته سنگ بزرگی را به عنوان دستشویی انتخاب کرد و یکی یکی ما را به آنجا برد. دوباره به راه افتادیم و خیلی زود از گردنه خارج شدیم. این باردشتهای وسیعی در دو طرف جاده بود که پر از گل شقایق و نوعی گل زرد بود که اسمش را نمی دانم. عطر خوش گلها را با هر نفس به جان می کشیدیم و از دیدن مناظر لذت می بردیم. در جای جای آن دشتها چادرهای عشایر دیده می شدند. بیشتر چادرها سیاه و بعضی از آنها راه راه بودند. در بعضی از قسمتهای جاده هم آنها آلاچیقی زده و محصولاتشان را می فروختند. پدر از یکی از آلاچیقها کره خرید. کره گرد بود درست به اندازۀ یک توپ فوتبال. مادر برای هر کداممان یک گازی نان و کره درست کرد و بقیه اش را به دو نیم کرد و توی کلمن گذاشت تا آب نشود. از آنجا به بعد می شد دو مسیر را انتخاب کرد. یکی اردبیل و یکی تالش. پدرم راه تالش را در پیش گرفت. البته من اسامی را یادم نبود. امروز به پدرم زنگ زدم و نام شهرها و جاده ها را پرسیدم. در جادۀ تالش نم نم بارانی زد اما ما بچه ها حاضر نبودیم تماشای جاده را رها کنیم و زیر چادر برزنتی سنگر بگیریم. قطعاً اگر باران ادامه دار می شد همه موش آبکشیده شده و سرما می خوردیم. بعد از تالش به جنگل گیسوم رسیدیم. گیسوم جادۀ خیلی زیبایی داشت و در دو طرفش درختان سر به فلک کشیده ایستاده بودند و گویی به مسافران جاده خوش آمد می گفتند. ما در گیسوم توقفی نداشتیم. پدرم می گفت اینجا حیوانات وحشی دارد و این بچه ها امانتند. می ترسید اتفاقی برایشان بیفتد. اما تا دلتان بخواهد اسب و کره اسب دیدیم. از همه رنگش. وقتی از گیسوم عبور می کردیم علاوه بر بوی جنگل و درختان بوی جدیدی به مشامم می خورد. بویی مخلوط از آب و خاک خیس و ماهی. آن وقتها نمی دانستم این بوی دریاست. من عاشق دریا هستم و رایحۀ دریا را خیلی دوست دارم. کم کم داشت شب می شد و دیگر چیز زیادی از جاده پیدا نبود. کنار جاده خانه ها، رستورانها و مغازه ها به چشم می خوردند. همۀ مغازه ها پر از عروسکهای بادی رنگ و وارنگ بود. از هر جا رد می شدیم بوی کباب می آمد و گرسنه مان می کرد. اینقدر به کابین کوبیدیم و سر و صدا کردیم که پدر ماشین را جلوی رستورانی نگه داشت و از همه خواست پیاده شوند. رستوران شمشیری در زمان خودش رستوران معروفی بود. نمی دانم هنوز هم هست یا نه. در طبقه اول همۀ صندلیها اشغال بودند. میان نگاه متعجب دیگران رفتیم طبقۀ بالا. دیدن یک زوج جوان با آن همه بچه تعجب هم داشت. اینقدر تعدامان زیاد بودیم که مجبور شدیم دور دو میز بنشینیم. پدر برای همه چلوکباب کوبیده سفارش داد. تا غذا را بیاورند ما تمام نانهای لواشی که همه اندازۀ کف دست برش خورده و در سبدها قرار داشت را خوردیم. آن وقتها جای دستمال کاغذی، کاغذهای کاهی را برش زده و در لیوانهای استیل می گذاشتند. یادش بخیر. کره ها را مثل یک اسکوپ بستنی روی برنج گذاشته بودند و فکر می کردیم واقعاً بستنی است و اگر روی برنج بمالیم برنجمان شیرین می شود. پدر ما را از این اشتباه درآورد. کره هایمان را روی برنج آب کرد. کبابهایمان را برایمان تکه تکه کرد. نوشابه هایمان را در لیوان ریخت. پیازها را بینمان تقسیم کرد و بعد سراغ غذای خودش که به احتمال زیاد یخ کرده بود رفت. مادر هم سرگرم نق و نوق های مرتضی بود که گویا سفر به او نساخته و دلدرد شده بود. بعد از شام، قبل از آنکه سوار شویم، مادر رختخوابها را در ماشین پهن کرد. چون بالش کم بود، از لباسهایمان هم بالش درست کرد. همه در کنار هم به ردیف دراز کشیدیم و آنقدر به تماشای آسمان پر ستاره پرداختیم که خوابمان برد. صبح، با صدای عجیبی بیدار شدم. صدایی ناب و دوست داشتنی مثل یک بوسۀ یواشکی. بچه ها خواب بودند اما در ماشین باز بود. بلند شدم و از لای در بیرون را نگاه کردم. رو به رویم یک دشت مواج بود اما به رنگ آبی. اولین بار بود که دریا را از نزدیک می دیدم. باد موجهای کوچک را به طرف ساحل هل می داد. موجهای کوچک، پاورچین پاورچین به ساحل نزدیک می شدند. یک بوسۀ تند و یواشکی از لب هایش می چیدند و با خجالت خود را در آغوش دریا پنهان می کردند. داشتم دریا را تماشا می کردم که موجی آمد و پاهایم را در بر گرفت. جیغ زدم و ترسیده خود را کنار کشیدم. فکر می کردم مار یا ماهی به پایم خورده است. همه از صدای جیغم بیدار شدند و پایین آمدند و آنها هم مثل من از دیدن دریا شگفت زده شدند. چند ساعت بعد دیگر نمی شد ما را از هم تشخیص داد. آنقدر میان آب دریا و ماسه و گوش ماهی ها غلت زده بودیم که شبیه مجسمه های شنی شده بودیم اما باز هم دل از دریا نمی کندیم. بالاخره پدر و مادر مجبورمان کردند از دریا خداحافظی کنیم اما قول دادند غروب باز هم برگردیم. خودمان را تر و تمیز کردیم و لباس خشک پوشیدیم. صبحانه را به نوبت، در یک کلبۀ کوچک کنار دریا که چهار صندلی بیشتر نداشت صرف کردیم و به مرداب انزلی رفتیم. پدر قایق بزرگی کرایه کرد و همه سوار شدیم. از میان نیزارهای بلند که نی هایش توی سر و صورتمان می خوردند عبور کردیم و به دریا رسیدیم. قایق گاهی با سرعت از روی موجها می پرید و قلب من هم همزمان با آن بالا و پایین می شد. قایق سواری خیلی هیجان انگیز بود. چند لحظه هم وسط دریا توقف کردیم و پدر کمک کرد تا نوبتی دستی به آب برسانیم. رانندۀ قایق به پدر می خندید و با زبان گیلکی به او می گفت: «مگر مجبور بودی این همه بچه بیاوری که تویشان غرق بشوی؟!» بعد از قایق سواری به رشت رفتیم. از رشت فقط ساختمان بلند میدان ساعتش را به یاد دارم. بعد به بازار روز رفتیم. بازار خیلی شلوغ بود و علاوه بر پدر و مادر خودمان هم می ترسیدیم گم شویم. دیدن وسایل چوبی و سبدها و ظرف و ظروف چوبی مرا به وجد می آورد اما با آن تعداد نشد خیلی در بازار چرخیم. مادر چند سبد حصیری خرید و پدر چند ماهی تازه، چند خربزه و مقداری کلوچه و زیتون برای سوغات. سه تا کایت هم برای ما بچه ها خریدند. یکی برای من و مهدی، یکی برای خاله هایم و یکی هم برای دختر عمه ها. ناهار را در فضای پارک مانند هتلی که تماماً به رنگ سفید بود خوردیم. پدرم برایمان ماهی کباب کرد. بعد خربزه ها را قاچ کرد اما من خوشم نیامد و نخوردم. چون بر خلاف انتظارم هیچ طعمی نداشتند. گویا آنها طالبی بودند نه خربزه. بعد از ناهار در کنار هتل تاب و سرسره بازی کردیم. مهدی هم از تاب پرت شد اما خوشبختانه آسیب جدی ندید. آنقدر سر و صدا کردیم که از هتل آمدند و عذرمان را خواستند. دوباره به آغوش دریای مهربان بازگشتیم. آنجا هر چقدر هم سر و صدا می کردیم کسی دعوایمان نمی کرد. با وزش اولین باد، کایتهایمان را هوا کردیم. خیلی بلد نبودیم و مدام نخ هایمان به هم گره می خورد. نسیم هم ملایم بود و کمک چندانی به بالا رفتن کایت نمی کرد. سرانجام خسته و کوفته از خیرش گذشتیم و جمعشان کردیم. بعد مادر خواست مقداری گوش ماهی برای پای گلدانهایش جمع کنیم. ما هم به جمع کردن گوش ماهی پرداختیم. گوش ماهی هایمان را در گوشه ای روی هم تپه کرده بودیم. به اندازۀ یک آدم گوش ماهی جمع کرده بودیم. مادر وقتی آنها را دید خندید و مقدار کمی برداشت و ما مجبور شدیم بقیه را دوباره در ساحل پخش کنیم. لبۀ بلوزهایمان را پر از گوش ماهی کرده بودیم و مثل کشاورزانی که بر زمین دانه می پاشند، گوش ماهی ها را در ساحل می ریختیم. غروب، با همان سر و صورت ماسه ای و لباسهای خیس سوار شدیم تا برگردیم به روستا. دیگر لباسی نداشتیم تا عوض کنیم. سر راه پدر برایمان ساندویچ سوسیس گرفت. ما در سفرها ساندویچ زیاد خورده بودیم اما خاله ها و دختر عمه هایم بار اولشان بود و خیلی لذت بردند. مسیر برگشت را یادم نیست. چون باران گرفت و پدر چادر را تماماً روی ماشین کشید. اما چادر روزنه های ریزی داشت که قطرات باهوش باران آنها را پیدا می کردند و از همان سوراخ اندازۀ نوک سوزن می چکیدند و خیسمان می کردند. ما هم مجبور می شدیم زیرشان ظرف بگذاریم. درست مثل خانه هایی که سقفشان چکه می کند. آخرهای شب به روستا رسیدیم. ابتدا خاله ها و دخترعمه ها را پیاده کردیم و سپس به خانۀ خودمان برگشتیم. شب به هیچ کدام از وسایل دست نزدیم و حمام کردیم و خوابیدیم. صبح تا من بیدار شوم، مادر همۀ کارها را انجام داده بود. فقط مانده بود دادن سوغاتی ها که زحمت آن را هم مهدی کشید. او مثل یک پیک، کلوچه ها و زیتونها را در سبد دوچرخه اش می گذاشت و به دست فامیل و همسایه ها می رساند. یکی از سبدهای حصیری مادر هم قسمت جهیزۀ من شد و هنوز هم در خانه دارمش.

نارنجیدنده عقب با اتو ابزار
۴
۰
Soheila Sepehri
Soheila Sepehri
نویسنده و فعال ادبی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید