امید درویش زاده
امید درویش زاده
خواندن ۲۸ دقیقه·۳ سال پیش

اتاق بیست اطلاعات یا روایتهای آن روز که شبیر به آغل آمد

به نام خداوند کریم

اتاق بیست اطلاعات

یا

روایتهای آن روز که شبیر به آغل آمد.

شهرداری اعلام کرده بودآن اصطبل قدیمی در طرح است و باید ویران و حیوانات پیرش سلاخی شود واما شبیر به آغل آمد . من کیستم ؟در آخر و اول هر فصل و همچنین در پایان تقریباً معلوم می شود. و نتیجه با شما باشد .من در واقع یک روح سرگردان هستم که از بالا همه چیز را دید می زندو دلم خواست این گونه بنویسم.کامپیوتر دکتر را قرض گرفتم و هنگامی که خواب است البته با اجازه­اش به کار تایپ این نوشته در اصل پرداختم. از همین ابتدا بگویم چون در عمرم نویسندگی نکرده­ام ممکن است با چیزهایی روبرو شوید که آن را غلط می­پندارید ولی این نظر شماست و چون از دل و در لحظه نوشته­ام همه­اش باید درست باشد.

روایتهای روزی که شبیر به آغل آمد

هزار توی تلاش تکاپو برای هیچ،دور می‌زنیم؛گاهی می‌خندیم و گاهی می‌گرییم تلاش می‌کنیم برای نیستی ؛نیستی یا هستی چه فرقی می‌کند.از درون ذهن‌ها عبور می‌کنیم و چیزهایی را هرچنداندک از تجربیات دیگران که خودمان نیستند می‌فهمیم.

به این چند روایت از آغل گوش کنید.

0-24روایت می کند:

صدای پارس سگ می آمد ،همیشه –وقتی ساعت ازیک بامداد می‌گذشت-سگ جلوی خوابگاه برایمان پارس می کرد و تا یک ساعت قبل از اذان صبح صدا می‌داد و خوابمان را حرام می‌کرد.پس از آن می‌خوابید و تا ظهر بلند نمی‌شد .وقتی که بلند می‌شد هرکس از جلوی در می‌گذشت یا قصد ورود داشت پاچه می‌گرفت؛بلی می‌گفتم تا قبل از اذان صبح آنگاه یک ساعت می‌خوابیدیم و پس از آن بلند شده عبادتی می‌کردیم و آب را برایمان باز می‌کردند و آب فراوان می‌خوردیم چون شب گذشته در غذایمان نمک فراوان شاید هم اندکی اوووم –شما که مامور- بله می گفتم آب زیادی می‌خوردیم و می‌خوابیدیم و با صدای مامور اطلاعات با ترس و لرز بلند می شدیم.او با لهجه خواص و صدای چهارنعل می‌گفت:اِتاق چند اطلاعات ،اِتاق چند اطلاعات.شماره هر اتاقی را می خواند آن اتاقی ها باید می‌لرزیدند چون یکی باید سلاخی می‌شد-خودآگاه یا نا خودآگاه همه می‌ترسیدند.امروز هم نوبت ما بود .اُتاق ما همه می‌دانستیم چه می‌شود،کاری از دستمان برنمی‌آمد فرار هم کاری دشوار بود چون سگ پاچه ما را می‌گرفت ؛ما نامه‌های شبیر را شنیده بودیم.اصغر برایمان می‌خواند تا حدودی چیزهایی می‌فهمیدیم،امّا…

از شبیر برایتان بگویم انسان پاکی بود.شاید هم حیوان سخنگو ولی همه از او متنفر بودند همه به غیر از اتاق ما.

آخر او دوست و هم اتاقی سابق ما بود برای ما نامه می نوشت چون تا دیروز نمی‌توانست به خوابگاه بیاید ولی گمان دارم دیروز آمدش یا من به نظرم رسید به هر حال گفته بود می‌آید.به زودی،باید راهی برای فرار از دست سگ پیدا می کرد،سگ هم بسیار از او متنفر بود،در واقع خوبان همه دشمن دارند.آن هم فراوان این یکی از رسوم غلط روزگار است.سگ گذشته از پارسهایش این گونه هم مزاحم بود شاید راه و رسم ارباب‌هایش را تکرار می‌کرد شاید هم مجبور بود.بهرحال ما را رنج گران می‌داد.سگ یک حیوان بود پس چرا با ما چنین می‌کرد،همه اتاق از او تعجب می‌کردند.بله می گفتم فقط به شما بگویم که امروز نوبت اتاق ما بود و بچه های اتاق هر کدام مشغول کارهای روزمره‌اشان بودند مثل هرروز و همیشه‌اشان مجید در عالم خیال خود به ماورا فکر می‌کرد و این که چه بکند پس از آنکه راه فرار را یافت چه کند.ممد همیشه خواب بود.موقع نهار و شام بلند می شد.سعید دائم غرغر میکرد و بهانه می گرفت.اصغر هم مدام تفکر می کرد و یا کتاب‌هایی که در آشغالی پیدا کرده بود می‌خواند.او تنها کسی بود که سوادی داشت.من هم در گوشه‌‌ای به روی کاه و یونجه‌ها لم داده‌ام و به آینده چشم داشتم وبه آنچه آموخته بودم می‌پرداختم ؛صبح بود و امروز همه بیدار باش به غیر از ممد؛همه به کارهای خود مشغول بودند.به قول خودمانی می‌چریدند.به انتظار نشسته بودند.من هم مثل هر روز و همیشه و آنچه معمول و معقولم بود بر روی کاه هایم منتظر هستم که طبق لیست به سلاخ خانه بروم و قربانی شوم کار دیگری از دستم بر نمی‌آید.کاش شبیر هرچه زودتر بیاید نمی‌دانم دیروز سری به ما زد یا نه من در حمام بودم کسی دیدم شبیه او صدایی همچون صدای او؛نیم نگاهی که انداختم چقدر زیبا بود.با آن لباس سفید که در آفتاب می‌درخشید مانند پوست سیاه سابقش کاش زودتر بیاید.

0-25 روایت می کند:

سگ پارس می کرد،عادتش بود که نگذارد ما بخوابیم چون مانند ارباب‌هایش قصد آزارمان را داشت و می‌خواست روزی مثل آنها شود دیروز شبیر آن پسرک سیه چرده که زمانی مثل ما و هم اتاقی ما بود به خوابگاه آمد و همه را متحیر کرد.بچه ها به کارهای خودشان می پرداختند که شبیر سر رسید نوازشمان کرد و دعاهایی برایمان خواند.او راه ورود به این خوابگاه یا آغل را بدون توجه سگ یافته بود،پس طبق قولش آمد. زمانی که اینجا بود خواب دیده بود کارهایی می کند در زمانی دیگر در جسمی دیگر و همان کارها را کرد و جالب تر این که آینده را نیز من هم خواب دیده ام .و اکنون ما منتظریم تا اطلاعات اعلام کند و به آنجا برویم.من، منتظرشبیر هستم.شخصاً منتظر او؛گویند مرگ دسته جمعی عروسی است نه عزا.زیاده عرضی نیست.

0-26 نیمه خواب و یا نیمه بیدار است که روایت می کند:

چه خبره بابا_می‌خوام بخوابم-سگا پارس می کنن،کار هر روزشونه ؛چی؟الان شبه؟کی می‌گه،سوتی از خودتون بگیرین من می گم روز یعنی روز با حرفمو دلیلم توجیه می‌کنم اصلا ولم کنید می خوام بخوابم اگه نذارید بخوابم دهنتونو چاکش می‌دم.

0-27 خوابیده است در رؤیا به سر می‌برد.درون بیشه ای بزرگ جست وخیز می‌کند و هر چقدر بخواهد علف می‌خورد.رؤیای شیرینی دارد شاید نفر بعدی که باید سلاخی شود هم اوست ولی طبق لیست سه نفر دیگر پیش از او هستن

0-28 روایت می کند:

سگ پارس می کند بازهم بازهم ؛بگذریم تا اذان صبح وقتی نمانده آن کاه و یونجه شور یک طرف آب بد مزه هم یک طرف صدای چهار نعل اطلاعاتی طرف دیگر من یکی می ترسم و موهای تنم سیخ می‌شود آخرین نفری هستم که می‌روم اما می‌ترسم به غیر از بچه های این آتاق کسی دیگر نمی داند؛پس از آن که از ما حسابی بار کشیدند.سوارمان شدند و با چیزی به نام زین کمرهایمان را زخم کردند و دهن بند به دهانمان زدند تا نتوانیم حرف هم بزنیم ما را سلاخی می کنند آن هم به ترتیب لیستی که خودشان آورده‌اند؛ترتیب و لیست،من هم احمق شده‌ام مانند تمام آنهایی که فکر می‌کنند انسانند مغرور و پست و بی ارزش و احمق ،حتی جواب سلام هم نمی‌دهند مگر کسی همشهریشان باشد که آن هم شاید و یا اینکه بخواهند از دیگری سؤاستفاده یا استفاده کنند.تمام آئینه‌ها را جمع کرده‌اند به جای سرامیک‌ها و کاشی‌های زیبا سیمان ریخته‌اند پنجره ها را رنگ کرده‌اند و به آنها قفل زده‌اند. همه برای آنکه نه بتوانیم بیرون را ببینم و نه بتوانیم از آنها به عنوان آئینه استفاده کرده و چهره‌امان را ببینیم که مبادا بفهمیم چه موجودات رذل،احمق،زشت و بد ذاتی هستیم با این پک و پوز بی‌ریخت،البته می توانیم از روی این سم‌ها متوجه شویم اما مغرور به پاهای خودش نگاه نمی کند سر بالا رو به جلو چون فقط انسانهایی را که نوکریشان را می‌کنند می‌بینند فکر می‌کنند خودشان هم روزی انسانند و بقیه که می‌بینند یا سگند یا گاو و یا اسب.

قصد تعریف نباشد من پنجاه زبان حیوانی را بلدم صحبت کنم البته نوشتن و خواندن خیر ولی می‌فهمم که بقیه

چه می گویند.اسبی با ما زندگی میکرد شماره اش o-23سلاخی شد ولی طبق خوابی که دیده بود گفت می آید و ما را نجات می ‌دهد احمق بی وجدان دروغ می‌گفت و نمی‌فهمم این پسره اصغر با این همه ادعا حرفش را باور کرد.دیروز یک آدم به خوابگاه، آغل یا آطاق ما آمد به سرو کله ما دست کشید کاری که به شدت از آن متنفرم.بچه‌ها می گفتند شبیر است و بالاخره آمد چه جفنگیاتی بگذریم بابا بگذریم.

هر روز سگ برایمان آواز می‌خواند و خزعبل می‌بافت ولی هر چه بود برای آن انسانها یکی از معروفترین و خوش صداترین سگ هایشان محسوب می‌شد.همانطور که گفتم به زبان انسانها هم آشنایی دارم انسان این حیوان سخنگو آن هم کسی که می گفتند شبیر است دروغ می‌گفت،لاف می‌زد وبسیار هم چاپلوس بود حتی بدتر از خود شبیر که سابقاً اینجا بود.فقط شما بدانید من از خود شبیر هم متنفر بودم چون همه صفت‌ها را داشت؛خلاصه بگم موجود چرتی بود اصلا من از ریختش خوشم نمی‌اومد.بگذریم بابا بگذریم.

از آواز سگ برایتان بگویم که چرت می گفت این گونه فریاد می‌زد و می‌خواند:احمق‌ها احمق‌ها خواهید مرد خواهید مرد پاچه می گیرم پاچه منجی نمی‌آید و دوباره از احمق ها تا آخر.بهترین سگ دنیا شعر می خواند بی وزن،بی قافیه و بی قاعده هه هه مسخره است.در این ساعات آخر احتیاط را کنار گذاشته‌ام و گرنه اینقدرها جدی نیستم ولی بی پیرایه بگویم قضاوت با شما باشد،تا دقایقی دیگر به زیر تیغ سلاخی می‌رویم معلوم نیست چه خواهد شد شاید او راست و درست گفته باشد الان اطلاعاتی صدایمان می زنداَتاق کوفت اطلاعات اِتاق کوفت اطلاعات،اسب‌های بیچاره ،غیر این آتاقی ها فکر می کنند تلفن دارند یا کسی برای آنها چیزی فرستاده یا کسی سراغشان آمده فکر می‌کنند برایشان قند آورده‌اند تا بخورند یا بهشان چیزی می‌دهند اینها احمقند و آنها نامرد.بزدل ها ترسوها اگر راست می‌گویند نهار و شام خوب و صبحانه به ما دهند آب خوب به خوردمان دهند تا ببینند با آنها چه می‌کنم من یک نژاد اصیل هستم.من نمی‌ترسم امّا اینها مرا بسته‌اند اسیرم کرده‌اند.خرهای بی شرف الاغ‌های نامرد،عوضی های پست،نامردها،گاوهای بی شاخ و دم.

-مجید چته داد می‌کشی؟

-چی شده اطلاعات دوباره صدامون کرد؟

-بسه بابا

-دعوا نکنید

-اون دوباره توهم زده

-مجید؟

-به اون نامردا بد و بیراه گفتن توهمه؟

-ول کنید بابا

-بسه دیگه،تا چند دقیقه دیگه منو سلاخی می‌کنن ،می‌کشنم شما‌‌‌هام آزاد می‌شین.همون طور که شبیر...

صدای پارس سگ مکرراً به گوش می‌رسد و می‌خواهد از ورود کسی جلوگیری کند که آدمها با خودشان صحبت می کنند:

-چه خبرشه

-چخه هاپو کوچولو

-ساکتش کنید

-می تونه بیاد تو؟

-نمی تونه!

-الان اسبا صداشون در می آد

-چراغ، بمب، ساعت

-شاید به خاطر اوناس

-بذار بیاد تو

-سگو پوزه بند بزن

-بیا کوچولو

-تالار oپر از اسبای پیره بهرحال بقیه هم داغون

چند لحظه سکوت برقرار می شود اسبهای اتاق به هم نگاه می کنند که یکدفعه صدایی از بلندگو به گوش می‌رسد:

اِتاق بیست اطلاعات اِتاق بیست اطلاعات

وقتی آنها حاضر می‌شوند که بروند صدای انفجار مهیبی در سراسر آغل شنیده می شود اسبها به درون سالن می‌ریزند بی‌چاره‌ها ترسیده اند شیهه می‌کشند و به هر طرف که می‌توانند یورتمه می‌روند؛خیلی شلوغ است.چراغ‌ها خاموش می‌شوند تک چراغی روی یخچال گوشه اتاق که اصغر ایستاده روشن است که آن هم با ورود مردی سیه چرده و سفید پوش خاموش می‌شود مرد دستش را بالا می‌برد اسب ها همه می‌افتند شاید که مردند عجیب بود و فقط این گونه اتفاق افتاد اسب های این قصه از جمله خود من با آخرین نفس چیزهایی می‌گویند:

-یک خیال،یه توهم واقعی

-شبیر بود خودش بود

-اه لعنتی‌ها،حروم زاده‌ها،با مردن چه فرقی داشت هیچی منم قربانی خودتون کردین

-نذاشتید فکر کنیم

-یه رؤیای دیگه می خوابم نهار بیدارم کنید.آخیش

-چه توهمی

-چه توهمی

-بعد چی می‌شه؟

-من که رفتم

-مسخ شدم

سال‌ها بعد عده‌ای از انسانهای مشهور گاهاً سخنان عجیبی بر زبان آوردند.جناب آقای مجید حیدریانی قاضی مشهور در جواب متهمی که برای تبرئه خود اظهار به دیوانگی کرده بود و می‌گفت من اسبم،خرم،گاوم و دیوانه‌ام به شوخی یا جدی گفت:من هم زمانی اسب بودم حالا که انسانم بگذریم بابا بگذریم.و دادگاه برای چند ثانیه درحیرت فرو رفت.و متهم دیگر ساکت شد.

و امّا استاد اصغر چاهی یکی از برجسته ترین اساتید دانشگاه تهران و کشور هر کجا که تدریس می‌کند از مسخ شدن آن هم گرایش به مثبت بودن آن صحبتهایی جدی با دانشجویان دارد.

محمد استهبانی رکورد دار چاقی جهان گفت:به یاد می‌آورم و در رؤیا دیده‌ام که اسبی بودم سرحال چون حال مثل گاو‌ها می خوردم و فقط خوردن و خوابیدن از ازل تا کنون کار من بوده و گهگاهی در خیال شعر می گویم چون از وقتی به یاد دارم زیاد می‌خوابم.همه ضمن تعجب خندیدند،تحسین کردند ،البته برخی هم مسخره و حرفهایی زشت به دهان آوردند.

و بالاخره من روایت گر اصلی داستان به شماره o-24 داستان یکی از خواب‌هایم را اینگونه برای شما گفتم (مشهور نیستم ولی در زندگی چیزهای عجیب بسیار دیده‌ام به نظرم چیزی عجیب تر از رابطه مغز،رؤیا و خواب دیدن انسان ها وجود ندارد)امیدوارم لذّت برده باشید با آرزوی خواب‌های رنگی راستی دیروز شبیر را دیدم همان پسرک سیه چرده با آن لباس سفیدش به او لبخند زدم و او مرا نشناخت من هم مثل هرروز که می گذشت سرم را پایین انداختم و زیر آفتاب طلایی قدم زدم. و اگر دوست داشتید ادامه ازآنچه می­خواهم از حقایقی را که این روح سرگردان متوجه شده برایتان بگویم

فصل دوم:

داستان روزی روزگاری مرد یا داستان روزی که شبیر به آغل می­­آمد

آنچه دست نیافتنی است انگیزه برای دست یافتن به آن بیشتر می­شود.هر آینه برای خودم برای وطنم برای عشق به فروزندگی و فرزانگی و اما هیچ کس به خر­ها احترام نمی گذارد چه دانشمند باشند چه حقیری بی سواد .خر خر است و ذاتا به درد سواری می­خورد و بارکشی و بس و چون جفتک می­اندازد نه حق الزحمه ای می­گیرد که مثلا علف بیشتر به او دهند و بخورد و نه قابل احترام بلکه لایق ترحم بیشتر است.

سه روایت دیگر از آغل را گوش کنید:

الفk-روایت میکند:

همیشه از خدایم بوده که به دست عشق بمیرم ما بی پروا سخن می گوییم و چون آنچه نباید نام برد در وجود زنان چندین برابر بیش از مردان است و اما حیا بیشترپس چیزی اضافه یا مفهوم از ما گیرتان نمی­آید . ما که انسان نیستیم هم می دانیم چه می­گوییم و هم همه چیز را می­گوییم و ذات دروغ نداریم. و اما سرو صدای غروب من که باور ندارم عشقم شبیر آمده باشد .کسی در خوابگاه بود به نام شبیر هرزگاهی به اتاق ما می­آمد و با آنکه اسبی با اصل و نصب و بسیار زیبا بود برایش فرقی نمی­کرد بوسه از گونه خر بگیرد یا اسبی نجیب چون خودش؛او وسعت عشقش بالا بود. البته ترب او را دوست نداشت ترب هیچ کس را دوست نداشت یعنی هیچ نری را . و از زاییدن قاطر بیزار اما من با آنکه عقلم می­گفت نه ولی دلم با شبیر بیشتر رضا بودتا پیکر .پیکر خر بود به معنای واقعی .الاغ نبود خر بود . خوشحال بود همیشه . بی دلیل نمی­دانم چرا! تجربه ثابت کرده نران بدون ماده نمی­توانند زندگی کنند ولی ماده­ها چرا!و اما درست من و پیکر برعکس این ماجرا بودیم من بدون نرها مصیبت داشتم وپیکر بدون ماده ها رضایت داشت البته چندین بار خودم فهمیدم که می خواست دل ترب را به چنگ آورد و او را اغوا کند که ترب زیر بار نرفت ترب الاغی عاقل است و اما من از شبیر بچه دارم شبیر با آن همه عشق که نمی­خواهد بچه­اش را بکشد. شبیر جرمش بچه دار کردن من بود پس سلاخی شد. یعنی چه نمیدانم ولی آنچه هست اگر شبیری در کار باشد فرزند خود را سلاخی نمی کند.

بK- روایت می­کند:

تیک تیک ساعت حوصله ندارم .از نرها متنفرم متنفر نرهابمب کشتار ماده ها به لحاظ سوءاستفاده از آنچه سالیان دراز است به دست آورده­اند هستند. یا بمب اسمشو نیار . نره اسبی قول داده بود به من خودش به شخصه می­آید کاری می­کند تا ما انسان شویم آمده آن انسان آمده شبیه خودش نیست اما معلوم است که چیست . من به خر بودن با حیا بودن افتخار می کنم اما اگر حتی انسانیت هم داشته باشی می توانی تا آخر یعنی از ازل تا ابد باکره بمانی؟ جایی مشت آدم باز می­شود جایی انسان حیا را از دست می­دهد . اگر انسان باشی و نجیبانه رفتار کنی و خودت را در آغوش دیگری از جنس مخالف قرار دهی با ذکر شرایط نامش ازدواج می­شود اصلا چه فرقی می­کند این گونه نجیبانه مردن و زجر کشیدن و یا دوری از حیا و برده شدن زندگی دار مکافات است .خوب بودن آره خوب بودن چه سخته من زیباترم یا کلوچه .من با حیا ترم یا کلوچه من کمتر می خورم یا کلوچه کلوچه به همه اتاقها سر می­کشد .در اینجا اسبی که قاطر به دنیا آورد مستحق کشتن و آن قاطری که از الاغ حاصل شده هم قوی تر و هم محبوب تر و اما خر ماده را زندانی می کنند تا قاطر را خوب شیر دهد و بعد ...آنجا در گذر انسان ها از زندگی بدین کارها چیزه دیگری می گویند و برعکس است ماده ر را سنگسار و پدر را نگه میدارند و شلاق می­زنند .انسانها همه چیزشان برعکس است چون قوانین را خودشان نوشته­اند آنها ما را اسیر می کنند و طبق قوانینشان شلاق می­زنند من نفهمم اگر هم جفتک می­زنم به انسانی که حق مرا در نظر نگیرد من جوانم اما سلاخی خواهم شد به دست شبیر یا هر کس دیگر حکم حکم یک انسان است اسبها را من تشویق کردم که بچه نیاورند من انقلاب کردم من ضد اصغر اون اسب باهوشه بلند شدم و اراجیفش را قبول ندارم وای به حال انسانها اگر من هم انسان شوم ولی تا کی تا کی با خودم هستم ترب جان تا کی تا کی تا کی .....

جk-روایت می کند:اگر بگیریم هر ماده صده­ی 23 کیلو در سه هفته از هفته­ای که یونجه میارن مصرف می­کنه میشه به عبارتی با اضافش جمعه ها ؛هفته­ای هفت کیلو روزی یه کیلو پس این کلاه شرعیه که با ماده ها دوست بشی از اونچه خودت می ­خوری بهشون بدی و ....

-همیشه به حساب و کتاب

- من با ماده الاغی مثل تو کار ندارم

-تو خری

-من به خریت افتخار می کنم

-بسه خفه شید با جفت تونم

صدایی از بلند گوی در اتاق به گوش می­رسد اِتاق Kاطلاعات اِتاق Kاطلاعات

-شبیر رسید

-قند و روغن مجانی میدن

پهاهههاههعر عر عر [می خندد]

شبیر به داخل اتاق می آید و روبه دامپزشکی که بعد از او وارد اتاق میشود می­کند و می گوید :اسبها همه نر هستن ماده الاغ یه چند تایی هست چک کن یه وقت حامله نباشن

-چه بی پروا

-چه بی پروا

- احمقانه اس انسان شدن و انسان ماندن

اصغر آمد زیر یخچال لم داد و گفت انسانها جلوی ما بی پروا هستند یعنی انسان جلوی آنچه از جنس خود نمی داند بی پرواست

هشدار هشدار همه به جزاتاق بیست ترسیدند و به این طرف آن طرف رفتند دامپزشک با عجله کلوچه را بیرون برد.

-کجا می بریش

-این حامله اس

و شبیر و دامپزشک بیرون رفتند چه خبر شده بود اسبها به سرو کول ماده الاغ ها می پریدند اصغر شیهه­ی بلندی کشید شبیر دوباره داخل شد انتظار نداشت چنین چیزهایی را ببیند فقط برخی از اتاق بیستی ها هاج و واج به هم نگاه می کردند شبیر آمد در گوش اصغر زمزمه کرد : می دانی من شبیرم چقدر پیرشدی چراغی بالای یخچاله اگر خواستی خاموشش کن و آن گاه مسخ دسته جمعی و اگر نه تو بهتر می دانی هر چند بعید می­دانم حرفهای مرا بفهمی به وسط اتاق آمد دستش را بالا برد و اصغر چراغ را خاموش کرد اسبها و خرها افتادند شاید که مردند عجیب بود و فقط این گونه اتفاق افتاد.و شبیر طبق قرار اصغر را شناخته بود زیر یخچال رمزو قرارشان بود . پایان یافت فصل دوم هم پایان یافت راستی چهار نفر اتفاقی در مترو همدیگر را دیدند و حس عجیبی به هم داشتند به هم نگاه می کردند دو دختر و دو پسر

-[در گوشش می­گوید ] آرزو تو نمی خوای ازدواج کنی ... پسر رو ببین خوشتیپه داره به تو نگاه می کنه

-[در گوشش می گوید] هیکل باون دختره که داره بهت نگاه می کنه عروسی کن

-هااان

-هیس بابا [می خندد ]

صدا از بلند گو : ایستگاه بعد شادمان مسافرین محترمی که قصد ادامه ....

فصل سوم:

اتاق بیست اطلاعات

یا

درک نکرده های روزی که شبیر به آغل آمد.

چه بگوییم که نگفتن بهتر است هر چه انیشمندانه تر نتیجه پست تر و هرچه اندیشه پست تر نتیجه بهتر . و هر کجا که تفکرمان قاطی کرد نتیجه خرابی بود . بمب اتم ساختیم و شیمیایی و به جان هم افتادیم و بعد جایزه نوبل گذاشتیم و گفتند رقابت کنیم برای دریافتش و عجیب است و عجبا و عجایب . چه کردیم جز خرابی و طبیعت که علیه ما شورید و ما هوشمندانه به حضیض بدبختی رفتیم.این است سرنوشت عقل داشتن.

به روایتی از آغل فقط گوش کنید که شبیر را درک نکرد

ش-5 روایت میکند:

چیه حتما می خواهی بگی سه تا گاو حرف می زنم که می زنم شما خواسته اید . حرف نمی زنند این بار من خواسته ام . ما نه ما یعنی همه ما اسیر چنگال شماییم . انسان، انسان؛ این موجود که برتریش عقل است طبیعت را نابود کرده از پدرم شنیدم که پدرش از پدرش شنیده بود که انسان هر وقت پولش تمام شده جنگی به راه انداخته برای نابودی . ما بیچاره­گان هم کالای تجاری هستیم همه چیز ما را می برد می خورد و ناجوانمردانه ما را بیهوش می­کند و سر می برد خیال می­کند ما نمی فهمیم و اینک فهمیدم نوبتم شده . چه انتظاری از یک گاو دارید می خواهید دست به قلم حرف بزنم یک شاخ که با ته آن خط می کشند نامش احتمالا قلم است خطهای ریزی که به آن نوشته می گویند. آری بامزه ام چی هوس گوشتم را کرده اید می دانم و خداوند انسان را حریص آفرید .

تا یک ساعت دیگر من می دانم وقتی بگوید اتاق بیست باید بروم بیرون احتمالا می چرانندمان یا ...بگذریم اشک من را در نیاورید شبیر شبیر چیست؟بگویم کیست ؟من خبری از هیچ چیز ندارم وقتی می گویند اتاق بیست فلان فلان بیرون می آییم من و گوساله و آن گاو زیبای سیاه و سفید که یک روز بلا بلا آمد و هه هه هه جدی باش با گاو ها شوخی نکن شاخت می زنم شبیر دیگر کیست من در این خوابگاه فقط این سه نفر را می شناسم حیوانات دیگری هستند من نمی­شناسم .

شبیر شما انسان است یا از ما ما نه ماها اوهواوهو اوهه سرفه ام گرفت ما این بار مااااااصدایم را صاف کردم دیگر بروید خسته شدم عامل خنده شما شدم جیف گفتیم و شنیدیم جیف شما شبیر. چند وقت پیش حدودا دو سه ماه و حدود وقتی که اینجا صدای ترق ترق می آمد که شما آدمها جشن می گیرید یادم افتاد تنها چیزی را که الان می گویم حیوانی از اتاق کناری آمد از آنجایی فهمیدم حیوان است چون چهار دست و پا می­رفت هی می­گفت انسان و شبیر و یک چیز مهمتر سمخ مخس مسخ بیخیال بابا ما همه اسیر انسانیم و انسان برتر روزی ما را خواسته یا ناخواسته به نابودی می کشاند حال بهتر یا بدتر چه فرقی دارد نهایت تمام شدن است و وهمی که همه را گرفته چه میگویم نمی دانم شما از من حرف می کشید من یک گاو اصیلم نمی فهمم چه می­گویم

و اما در مورد او به من می گوید بابا خب دلیلش را نمی فهمم همین قدر می فهمم که ماهی آن را در شکم سیاه و سفید آن ماده گاو قرار داده شاید هم لک لکی که از بالای خوابگاه گذشته آن را در دود کش انداخته و در شکم او رفته وبزرگ شد و بیرون آمد چون جا نداشت خدا لعنتت کنه ماهی و لک لک وقتی اینو می گم دلم قرص میشه که دیگه جامون تنگ نمیشه ولی انسان چه بازم باید بگم من گاوم این چیزها را نمی فهمم

باز هم بگم کلا از اراجیف و حرف های بی اصل و اساس من لذت می برید

بله بله

-اتاق بیست اطلاعات اتاق بیست اطلاعات

و از دری خارج شد که در ورود به سالن نبود و پشت سرش گوساله و ماده گاو و در یک لحظه شوک و بیهوش افتادند سلاخ آمد سر گاو ها را ببرد شبیر آمد و گفت آنها متعلق به من هستند و مانع سلاخ شد .می خواست با بمب مسخ مسخشان کند اما که چه گذاشت تا تستی باشند برای وقتی که ببیند مرگ طبیعی مسخ می آورد یا نه اما...

بمب منفجر شد همه اسبها و خرها مردند و شاید و باید این گونه اتفاق می افتاد و گاو ها زنده ماندند تا تنها حیوانات زنده و بیهوش شبیر باشند . آری شبیر حیوانات را خریده بود . برای چه به من و شما ربطی ندارد شاید پولش زیادی کرده بود. این روایت گاوی از آغل است که در مهمانی ها بس که اراجیف می­بافد می خنداند و آن گاو منم با نظر به اینکه فصل سه هم تمام شد سالها بعد فردی بود معتاد که در لابه لای چرت و پرتهایی که می گفت جملات خوبی راهم می گفت ویک بار هم گفت در خیال دیدم که می گویم بله میشنوم بله و بعد اتاق بیست اطلاعات اتاق بیست اطلاعات سپس بیهوشی و باقی ماجراو شبیر تنها دوست من که پی گیر این وهم و خیال شد همه اش وهم بود فصل سه خدا کند به دست دکتران و مغز و اعصابیها نیفتد که این همه وهم را اباطیل میخوانند و زندگی یک وهم است باید وهم را تجربه کرد و...

و اما فصل سه همه اش چرندیات بود و این همه حرفهای مستند من برای دکتر شبیر رحمانی

با سپاس فراوان جمشید خردادی

فصل چهارم:

روایت شبیر یا شبیر خود به آغل آمد

مسخ هست یا نیست . اینها زاییده خیال است یا نیست . هر چه هست خیال از همه چیز قدرتمند تر است از هرچه که سرچشمه اش مادی باشد . خب مگر خیال از عقل فیزیکی تشکیل نمی گردد.هر چه باشد خیال می کنید که من دروغ می گویم .آیا اجازه گفتن هر آنچه از خیالم می گذرد دارم ؟ خیر چه دوستی ها و چه دشمنی­ها که با خیال حاصل نشده .

شبیر روایت می کند:

عده ای تمسخر می­کنند . ولی وجود داشت البته شاید این از خیال من باشد ولی چطور می­شود در رویا دید و بعد در واقعیت .من شبیر رحمانی متخصص اعصاب و روانم .از صحت و سلامت عقل خود در هر حال نمیدانم.اما بر این باور شده ام که بهر حال چیزی هست یک توهم عین خیال ولی در این وانفسا حقیقت .

آنها که باور نمی­کنند هیچ چیز را باور نمی­کنند. به جز مادیات من ابداً مذهبی نیستم ولی به چیزهایی معتقدم .از جمله قدرت بیکران خدا و خود خدا واین نشان از خشکه مذهب بودن و یا اعتقادات خرافی نیست . من از خیال خود برایتان گفتم اما خیال هم می­تواند حقیقی باشد . در خیال خود خواستم حیوانات بیچاره را نجات دهم ولی پشیمانم از انسان بودن و گوشتخواری کردن . و چقدر سخت است آدم بودن و تازه از آدمها که به جنون رسیده اند توقع انسانیت داشتن مجبورم مجبورم با قرص و دارو استرس آنها را کاهش دهم و یا آنها را گول بزنم که زندگی زیباست و یا آنکه در مرحله آخر ای سی تی یعنی بیهوششان کنم وبه مغز آنها از طریق امواج دستگاهی آرامش بدهیم گاهی برای خودمان هم لازم می شود. نه؟ .اما حقیقت اینجاست که هیچ چیز در این دنیا سبب آرامش تا آخر نمی­شود . ما که به این دنیا و مادیاتش وابسته ایم می مانیم تا روزی که مقدر شده . من اصلا مذهبی نیستم و اینها که می­گویم خرافات ذهن من نیست بلکه عالمان وبزرگانی هم چنین چیزهایی گفته اند .

با این حرفها خسته تان نکنم به داستان برگردیم خوابی دیدم یک مریض که ما آن را روانی می­نامیم به مطب من آمد از حرفهایش چیزهای شنیدم که مو به تنم سیخ شد او به طرز عجیب و مشکوکی از پیشینه من خبر داشت و عجیب تر اینجا بود که به قبل تر رفت و از قبل از حیات انسانی من سخن گفت .شگفتا هاج و واج فقط به حرفهایش گوش کردم و مجانی ویزیت شد چون نام خودش را هم نمی دانست و ضمنا پولی نداشت شانس گفت که آن روز آخرین مریضم بود و حتی بین مریض هم نداشتم ؛این شد که صدای لوس خانم منشی مرا از جا پراند و بسیار چاپلوسانه گفت برایتان آب بیاورم دکتر یک لحظه به خودم آمدم دیدم از پایان وقت اداری هم یک ساعتی گذشته گفتم متشکر شما مرخصید ودقایقی بعد خودم هم به منزل رفتم .بماند که آنچنان غرق در فکر بودم که نزدیک بود تصادف کنم . ولی به لطف خدا و به جهت شانس و اقبال و مهارت خدادادی در رانندگی به خودم آمدم ولی راننده دیگر از فحش و بد و بیراه کم نگذاشت . متعجب بودم و اولین باربود بیماری این گونه ذهنم را مشغول کرده بود از طرفی درمانش برایم مهم بود . و از طرفی می­گفتم او به درمان احتیاجی ندارد و شاید چون هیچ چیز از او نمی دانستم و او از من چیزهایی میدانست که نباید می­دانست اندیشه کردم که شاید خلافکار باشد ولی نه به او نمی­آمد. پس چه من دچار توهم شده بودم یا او چرند می گفت و شانسی تیرش به سیب خورده بود. البته چرت و پرت می گفت این تنها چیزی است که در مورد حرفهایش می شود گفت :ولی در لابه لای آن به طرز عجیبی نه مشکوک بلکه عجیبی ز حقایق زندگی می گفت.

به خانه که رسیدم دوش آب سردی گرفتم حال آمدم شامی خوردم و خیلی منطقی به خودم گفتم تا صبح که نمی توانم به آن فکر کنم سریع خوابم برد. اما خواب عجیبی دیدم خودم بودم در غالب یک اسب . اتاقی بود در حیاط که تابلوی آن نگهبانی بود –حالا عرض می­کنم- یک محل برای استراحت اسبها که به خوابگاه دانشگاه بیشتر شبیه بود تا اصطبل یا آغل رفتم بالا و با کسانی که انگار از قبل می­شناختم خوش و بش کردم و بعد گفتم منتظرتانم وقتی صدا زد اتاق بیست نگهبانی رفتم گفتم این چه صدایی است شبیه سگ که نمی­گذارد بخوابیم و یا بادوستان خوش و بش کنیم –این ازاون خوابهای بی سرو ته بود-دوستانم آمدند و مرا با خوشحالی بر سر دستان بردند و از من به عنوان یک منجی یاد کردند معمولا در خواب چیزها بی دلیل هستند خوب خواب است یک خیال است میگفتند تو اولین کسی هستی که پاچه ی او را گرفتی بعد فریاد زد شبیر اطلاعات شبیر اطلاعات نام من را صدا می­زد با خودم اندیشیدم اطلاعات کجاست گفتم بروم از نگهبانی بپرسم که دیدم تابوی آن به اطلاعات تغییریافته بعد دیدم چند نفر با چماق و چاقوبه سمت من می آیند زرنگی کردم به درون اتاق رفتم دیدم اسبی دارد با پوزه کتاب ورق می زند به سمتش رفتم و به او گفتم :عزیز من رفتنی شدم زیر یخچال منتظرم باش او نگاه عاقل اندر صفیه به من کرد و بعد قیافه پشیمان به خود گرفت گفت : شبیر منتظرت در در...(روزش رابه یاد نیاوردم )به هر حال گفت منتظرت می مانم گفت خودت باید به دنبالم بیایی شاید آنگاه ...حرفش نیمه کاره ماند چون مانند اکثر خوابها صابون به زیر پایم رفت وقتی دومرد سفید پوش را دیدم که با چاقو و چماق به سمتمان می آمدند و از خواب پریدم چون خواب بود و من خسته دوباره خوابیدم و تا صبح خوابی ندیدم

و این روایتی بود این بار از خودم نه بیمارانی که داشته ام عجیب اینجا که عده ای خوابهای مشابه دیده بودند .دکتر به دادم برسید پاک خل شده ام

-نفرماییددکتر رحمانی با این حال براتون باید دارو نوشت . خودتون خوب می دونید که کارخوبی کردید اینجا اومدید

-لازم نیست بستری بشم

-نه لازم نیست فکرتون رو آروم کنید دکتر اصلابرید ببینید چنین اصطبلی وجود داره یا نه؟

بعد که از آنجا بیرون آمدم تمام فکر و ذکرم اصطبل بود از طریق دوست دامپزشکی پیدایش کردم و طبق قراری که داشت با هم آنجا رفتیم عجیب بود که اصطبل را گویی قبلا دیده بودم –این است یک تار مو فاصه خیال تا واقعیت-حتی اسبی راکه در خواب دیده بودم پیدا کردم و زیر یخچال بودطبق قولم درخواب عمل کردم . خب چه می کردم دکتر صادقانه گفت که من بیمار روانی نیستم این داروهایی هم که داد آرامبخش عادی است ولی عجیب بود و فقط این طور اتفاق افتاد.

و اما شبیررحمانی نمی دانست این چیزی که برای من روایت می کند دست مایه این داستان می شود فصل چهارم تمام شد .اما همه چیز در قصه ها تمام می شود . ایستگاه بعد پایانی.

فصل پنجم

اتاق Bاطلاعات یا آنها که پز می دهند از شبیر و روایتش چیزی نمی فهمند

تصمیم بگیرم درباره آنچه جمعی به آن اعتقاد ندارند نیاندیشم چون آنها آمده اند فقط برای حیات دنیا . یا اگراندیشه رهایمان نکرد به آنها که قبول نمی کنند چیزی نگویییم . چون آنها با تمام توان روی احساس پا می گذارند.به یاد سنگدلانی که پاییز را دوست دارند برای شنیدن خش خش خرد خرد شدن برگهای زیر پا و به یاد آنها که زمستان را مرهمی برای پاییز می­دانند و به یاد آنها که بهاری هستند و باران را دوست دارند و به یاد آنها که گرم گرم تابستان را با میوه هایش دوست دارند و جان آدمی مگر چقدر است و این همه بدبختی برای چیست ؟ و ما نامیرا نیستیم خواهیم مرد پس چرا غم به سراغمان می­آید . حتی اگر بپرسید که برای چه نوشتم خودم هم نمی­دانم حتی ارتباط جمله ها را. ماخواب زده شده بودیم و با دکتر شبیر رحمانی خواب مشترکی دیدیم آغل یا اصطبل اصلا هر کجا جایی بود که من به دنیا آمدم و مسخ شدم .انسانی پر از عاطفه که سنگدلی را دوست ندارم .حتی از خوردن میوه بی جان آنقدر ناراحتم که دیگر از بریده شدن گلوی گوسفند یا گاو زجر بکشم . ذاتا یک اسب هستم .یونجه تازه را مجبور بودم بخورم و وقتی انسان شدم اتفاقی افتاد که همه چیز خوردم گوشت میوه و سبزی البته یونجه را در رویا میدیدم که میخورم و حالا پی به چیزهایی برده ام خوردن گوشت برای انسان یک امر عجیب و غریب است حتی در آن زمان مدتی ترکش کردم این گوشت خواری لعنتی را ولی تمام بدنم به هم ریخت و نتوانستم دوام بیاورم نمی­دانم چرا ولی احساس می­کنم که با این روح پاره پاره­ام باید چرخ دنیا را بگردانم اما چطور؟نمی­گردد .اگر مرا حاکم کنید شاید بتوانم قول می­دهم حاکم سنگدلی نباشم. حالا که روحی سرگردانم کم کم دارد یک چیزهایی دستم می­آید مطمئن باشید قول داده­ام ستمگر نباشم.

به چیزی که اخیراً متوجه شدم گوش کنید به نقل از خودم:

چقدر عجیب ،نه چیزهایی که دکتر رحمانی تعریف می کرد.دکتر رحمانی بعد از آن به نظرش می آمد یا خیال می کرد تعدادی حیوان را که به آغل دیگری انتقال داده در واقع نجات داده است با مجوز خودش و البته کمک دوستش جمشید اردلان پزشک متخصص حیوانات البته به دوستش چیزی در این باره نگفت و او هم از آنجا که انسان خالصی بود پاپیچ نشد و حرف او را مبنی بر علاقه شخصی قبول کرد و آنچه واقعیت بود و من هم آن را می دانستم و در خواب دیده بودم دکتر شبیر رحمانی دوست صمیمی من رقم زد .زود قضاوت نکنید و اصلا قضاوت نکنید این دکتر از اون دکترهایی نیست که بیمار را به قرص و دارو ببندد هیچ حرفی با او نزند و فقط به فکر پر کردن جیب باشد اگر نتواند با تمام قدرت کلام بیمار را قانع و از بیماری روان خلاص کند قرص می نویسد.خود من به بیماری مهلک و اسیر کننده دوقطبی مبتلا شده بودم دکتر نجاتم داد هر چند هنوز قرص می خورم ولی توجیه هیچ دکتری و روش هیچ دکتری جزاو را نپسندیدم بگذریم چون آنها که پز می­دهند از شبیر و روایتش چیزی نمی فهمند . چرا ؟خب چون دکتر آنچه روایت کرد از روی دل بود نه توجیه عقلی برای آن میشود آورد و نه آنها که همه چیز را به مسخره می گیرند و برای خندیدن و مسخره کردن اصلاً پای به این دنیا گذاشته اند خواهند فهمید ؛ که دکتر چه می گوید من به شخصه با توجه به حرفهای دکتر به مسخ اعتقاد پیدا کردم چون احساس از عقل هم قوی تر است آنچه حس درک می کند عقل نمی تواند درک کند فصل پنجم را فقط به این خاطر اضافه کردم که پایانی بر داستان باشد به رسم همه داستان ها ولی چه باور کنید چه باور نکنید اینها همه واقعیت محض بود چون دو نفر احساس کردند که اینها همه واقعیت است و مشترکاً خواب دیدند o-24. هرگزبه شما دروغ نگفت و آنچه در خواب دیده بود به این شیوه مطرح کرد.

پایان فصل پنجم و در آخرایستگاه پایانی زندگی مسافرین محترمی که قصد بازگشت به دنیا را دارند با توجه به تابلوهای راهنما مسیر خود را مشخص کنند همچنین دنیای دیگری در احساسات تمام بشریت وجود دارد که می گوید برای روح انسان دنیایی ابدی هست ولی همه شک میکنند پس تا یقین کامل با خوابهایتان آرامش بگیرید با آرزوی خواب های رنگی و خوب .آنچه آرزو دارید نصیبتان باد.

پایان

نکته مهم: تشابهات اسمی و مکانی همه اتفاقی است و قصدی در پی آن نبوده است. امید درویش زاده

امید درویش زادهاتاق بیست اطلاعاتروایتهای آن روز که شبیر به آغل آمدشبه داستانسبک جدید
نویسنده آزاد ، اهل ایران
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید