منصور
منصور
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

عناصر داستاني گنبد دوم از هفت پيكر

اين متن يك تمرين كلاسي براي درس جنبه هاي نمايشي ادبیات فارسی است

افسانه دوم

شاه کنیز فروش

روز یکشنبه بهرام به طرف گنبد زرد رفت

و چون شب شد پادشاه گفت سخنان شیرین خود را شروع کند

و عروس چینی پس از تعریف کردن از پادشاه گفت :

در یکی از شهرهای عراق شاهی که بسیار هنرمند بود وشاه خوبی هم بود با همه هنرمندی اش رویه قناعت در پیش گرفته بود

او در طالع خودش دیده بود که با هیچ زنی نمیتواند بسازد و مدتی به تنهایی زندگی کرد

اما بعد چاره را این دید که کسی سزوار خودش را بیابد

چند کنیز خوب خرید اما هیچکدام را سزاوار خودش ندید هر کدام از این کنیز ها بعد از یک هفته زندگی با شاه انتظارات زیادی از او داشتند و علت آن بود که در خانه شاه پیرزنی بود که ان زنان را بانوی روم خطاب میکرد و آنها هم مغرور میشدند

و این روند ادامه داشت و شاه هر کنیزی میخرید و به او مهر و محبت میکرد از او بی مهری میدید و او را میفروخت

شاه از بس از کنیزان دور شد به کنیز فروش مشهور شد و هر کسی در ذهن خود دلیلی برای فروش کنیزان میشناخت

تا اینکه روزی مردی برده فروش به شاه خبر داد از چین کسی با هزار کنیز زیبا آمده است و از کنیزان خلقی و ختایی که به زیبارویی معروف بودند هم بین کنیزان او هست و در بین آنها کنیزی بسیار زیبا است که با همه زیبایی او ، از او فقط به مردم درد و ناراحتی میرسد

شاه فرمود تا کنیزان را نزد او آورند و گرچه همه زیبا بودند اما کنیزی که درباره او صحبت شده بود بسیار زیباتر از بقیه بود

شاه از فروشنده پرسید که اخلاق این کنیز چطور است ؟ کنیز فروش گفت این کنیز اگرچه بسیار زیبا و دلربا است اما یک اخلاق بد دارد که با کسی که بخواهد با او همخواب شود همراهی نمیکند و شنیده ام که توهم بدپسندی و سازگاری بین شما نمیشود

هر کس این کنیز را از من خریده او را به من باز گردانده است . بهتر است از این کنیز منصرف شوی و دیگر کنیزانی که لایق تو هستند انتخاب کنی

شاه هیچکدام از کنیزان دیگر را نپسندید و با خود فکر کرد که چکار کند؟ از طرفی از کنیز سیر نمیشد و از طرف با این عیب او جرات خرید او را نداشت. عاقبت عشق او غلبه کرد و کنیز را خرید و کنیز را به خانه آورد

کنیز در خانه شاه همه کارها را انجام میداد و به جز همخوابگی همه خدمات را انجام میداد .

پیرزن مثل بقیه کنیزهای شاه نزد این کنیز هم آمد ، اما کنیزک بر او فریاد زد که من کنیزی بیشتر نیستم و به این ترتیب دست پیرزن رو شد و شاه از خانه او را بیرون کرد و این اتفاق کنیز را نزد شاه عزیز تر کرد .

تا اینکه شبی آتش شهوت هر دو بالا گرفت و شاه پس از تعریف های فراوان به کنیز گفت : من یک درخواست از تو دارم که سوالی که میپرسم جواب راست بدهی و سپس داستانی برای او گفت و روایت کرد که سلیمان نبی و همسرش بلقیس فرزندی داشتند که از دست و پا فلج بود . بلقیس به سلیمان گفت تو که رسول خدا هستی ، هر زمان جبرییل برای تو پیام آورد ، مشکل فرزندمان را به او بگو تا او از اسرار الهی چاره علاج او را بیابد . سلیمان از این حرف خوشش آمد و با جبرییل مطرح کرد و جبرییل هم پاسخ آورد که چاره این است که تو و همسرت باهم صحبت کنید و جز راست نگویید

بلیقس هم از این راه حل خوشحال شد و گفت هر چی میخواهی بپرس و سلیمان پرسید آیا هیچ.قت به غیر از من میلی به دیگری داشته ای؟ و بلیقس گفت با آنکه تو خصوصیات خوبی داری اما با این وجود جوانی هست که تا او را میبینم از میل به او دور نیستم.

کودک وقتی این را شنید گفت مامان دستهایم خوب شد. بلیقس گفت حال که دست کودک خوب شد جواب من را بده تا پای کودک هم خوب شود. با همه مال و ملکی که داری آیا تاکنون تمنایت به مال کسی بوده است؟

سیلمان گفت آری با همه نعمتی که دارم هر که نزد من میآید به دست او نگاه میکنم که برای من چه هدیه ای آورده است

طفل با شنيدن اين حرف پايش هم خوب شد

پادشاه بعد از گفتن اين داستان حرف هايي درباره اهميت راستگويي به كنيز گفت و او را نصيحت كردو سپس گفت : حالا فرض كن من خون جگر خوردم و از دور تو را نظاره كردم . تو با اين خوبي و زيبايي چرا بد مهري ميكني؟

كنيز بعد از شنيدن داستان و نصحيت ها چاره را راستگويي ديد و گفت : در نسل ما هر زني باردار ميشود موقع زايمان ميميرد و به همين دليل شيريني وصال به مرگ نمي ارزد و جان من عزيز تر است كه بر سر آن خطر كنم . حالا هم كه تو اين عيب مرا ميداني ، ميخواهي مرا

نگه دار و ميخواهي مرا بفروش . اما حالا كه من راز خود را گفتم ميخواهم راز تو را هم بدانم كه چرا شما از كنيزان زيباروي زود سير ميشوي. شاه گفت چون همه آنها با من بي مهري كردند پرستندگان من ، فقط در فكر آراستن خود بودند و خدمت به من را فراموش كردند . اما فقط تو خدمتت به من را مرتب اضافه كردي. و به همين دليل هرچند از تو ناكام هستم ، اما بدون تو خواب ندارم.

مدتي گذشت و هر چه از اين حرف ها شاه گفت در كنيز اثر نكرد و شاه با همه عطش او به كنيزك ، صبوري كرد.

پيرزن كه پادشاه از خانه بيرونش كرده بود مطلع شد كه كنيزك درخواست شاه را اجابت نميكند و چون كنيز باعث خروج او از خانه شاه شده بود گفت بايد كاري كنم كه ديگر زخم هيچ زني به من نرسد

به ديدار شاه رفت و گفت رام كنندگان اسب وقتي ميخواهند كره اي را رام كنند مقابل او كره اي كه قبلا رام شده را چند بار زين ميكنند و كره جديد اينطور رام ميشود

شاه از اين نظر خوشش آمد

و كنيز زيباي ديگري خريد و با كنيز اول عشق بازي ميكرد و با كنيز جديد رابطه جنسي برقرار ميكرد.

كنيز اول حسادت كرد . اما رسم ادب را همچنان به جا مي آورد . ,

و در گمانش آمد كه اين مشكلات زير سر پيرزن است . اما همچنان صبر پيشه ميكرد . تا اينكه شبي فرصت يافت با شاه صحبت كند و به او گفت تو كه اينقدر با من خوب بودي چرا با من بد شدي . گرفتم از من كام نگرفتي چرا مرا در دهان شير انداختي

راهنماي تو براي اين كار چه كسي بود؟كه اگر بگويي به خدا سوگند مطابق ميل تو عمل كنم.

چون شاه عاشق او بود همه ماجرا را براي اوگ و گفت كه از عشق تو ناتوان شدم تا اينكه پيرزن دواي آن را شناخت . و از شدت اشتياق خود به كنيز گفت و كنيز چون اين حرف ها را شنيد رام شد و كام پادشاه را داد

و اينگونه داستاني كه براي بهرام ميگفتند پايان يافت و بهرام خفت

شخصيت هاي اصلي:

شاه

كنيزك

ساير اشخاص:

پيرزن/ كنيز دوم/مرد برده فروش/برده فروشي كه از چين كنيز آورده/ سليمان/ بلقيس/ فرزند فلج سليمان وبلقيس/ جبرييل

مردم شهر/ كنيزهاي قبلي شاه/ كيزهاي برده فروش

شخصيت پردازي

شاه: خوب چون بهار نوروزي/هنرمند/خصومت با زنان/ مجرد زندگي ميكند (ساخت با يكي و تنهايي)

پيرزن: ابله( زني ز ابلهان ابله گير) /گوژپشت/فسونگر

كنيزك: زيبا چون پري/شيرين خند/ تلخ پاسخ/ با خنده هاي زيبا/ كسي كه ميخواهد با او همبستر شود دوست ندارد( آرزوخواه را ندارد دوست) / مهربان ( چوم غنچه مهربان) / خانه دار و مورد اعتماد (خانه داري و اعتماد سراي يك به يك مشفقانه آورد به جاي)

صحنه پردازي

در متن صحنه پردازي نشده است و توصيفي از جزييات محل و زمان وقوع نداريم

كشمكش ها

پادشاه با خودش ( با تجربه اي كه از ناسازگاري زن هاي قبل داشته به دنبال كنيز جديد باشد يا نه)

كنيزك با پيرزن ( بانگ بر زد بر آن عجوزه خام كز كنيزيش نگذراند نام)

شاه با كنيزك ( شوخ چشم از سر بهانه نرفت تير بر چشمه نشانه نرفت)

كنيزك با كنيز جديد( گرچه از راه رشك ديده شاه گرد غيرت رسيد بر رخ ماه)

داستان در داستان

به روال اكثر داستان هاي كهن ايراني داستان در داستان داريم و در داستان اصلي بهرام و

خاتون گنبد دوم ، داستان شاه و كنيزك و در داخل آن داستان هم داستان سليمان و بلقيس آمده است

تعليق

آيا پادشاه ميتواند همسري كه با او بلند مدت زندگي كند بيابد؟

آيا كنيزك ، پادشاه را به كام ميرساند؟

آيا كنيزك ، تحت تاثير حرفهاي پيرزن قرار ميگيرد؟

آيا داستان گويي پادشاه براي كنيزك موثر ميشود؟

آيا فرزند سليمان و بلقيس شفا ميابد؟

آيا حيله پيرزن و راهي كه با شاه نشان داد كه كنيز ديگري بگيرد ، موثر ميشود؟

نقطه اوج

موثر شدن حيله پيرزن و اثر حسادت از همخوابگي شاه با كنيز دوم و رساندن شاه به كام خويش

عناصر داستان
مشق های نوشتن را اینجا میگذارم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید