منصور
منصور
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

من و بازرگان نسخه اولیه

اقتباسی از طوطی و بازرگان

نسخه اولیه نگارش است

اصلاحات بعدی را هم منتشر میکنم

یک شوخی با ظریف و اسم حاجی اینجا کردم که ظاهرا درنیومده

باید حذفش کنم

حاجی ما هر روز صورتش را با تیغ میزنند.

یه بار حاجی به میس حاجی گفت :می خوام برم مهمونی ظریف

و من نفهمیدم این چه جوری مهمونی است. قبلا مهمونی شام ، ناهار و عصرانه رفته بودم اما تا حالا مهمونی ظریف نرفته بودم. دوباره حاجی من را همراه خودش برد . اولش که من را راه نمی‌دادند اما حاجی ما اصرار کرد و اون آقایی که نمیذاشت من داخل بشم گفت باید با حاجی صحبت کنیم و من چقدر خوشحال شدم که حاجی ما اینجا فامیل داره. البته حاجی دوم که اومد مثل حاجی ما نبود کلی ریش داشت .حاجی دومی و حاجی ما با هم حرف زدن و بالاخره من را از توی یک تونل تاریک رد کردند و من هم وارد مهمونی ظریف شدم .من را باش . فکر کردم اینجا کل آدم های ظریف هست. اما اینجا همه آدم‌های کچل و شکم گنده بودند و همه همدیگر را حاجی صدا میکردند . اما اونا هم به حاجی ما نمی خوردند . همه ریش داشتند . نمیدونم چرا یقه لباس هاشون هم نصفه بود. یقه پیراهن حاجی ما تا میشه . اما یقه‌ لباس اینا نصفه بود.

اما اینجا کسی به حاجی ما نمی گفت حاجی . بهش می گفتند "حاج قاسمی "یکی بهش گفت "قاسمی" من که گیج شدم حاجی ما هر وقت از بچگی هاش تعریف میکرد ، می‌گفت من و قاسمی رفتیم زنگ خونه همسایه را زدیم و فرار کردیم. کاش یکی بود زبان من را می فهمید و من ازش می‌پرسیدم حاجی کیه قاسمی کیه حاج قاسمی کیه

یه دفعه حاجی من را برد خونه یکی که بر خلاف میس حاجی ، بلوند و چشم آبی بود. بعد هر دو غیب شدند . منم شروع کردم به میان میی کردن. اما هرچه صدا کردم هیچکس نیومد یه تکه استخوان جلو میندازه . فقط من نفهمیدم چرا حاجی وقتی که اومدیم خونه گفت جلسه بودم .اما فرداکه برای دوستش تعریف می‌کرد گفت این خانم خیلی ظریف و ناز بود. اما این آقاهه که تو مهمونی بهش میگفتن "ظریف "مثل اون خانم نبود. اما بهش می گفتن ظریف .

توی مهمونی فهمیدم هم "حاجی" انواع داره هم "ظریف"

شب که برگشتیم خونه ، حاجی به نیس حاجی گفت که ظریف گفته" برگردید ایران " و دوتایی با هم نشستند و آلبوم های قدیمی را دیدند

چند وقته حاجی خیلی گرفته است

میس حاجی که پرسید چی شده کفت

که هزینه‌های کار ما خیلی بالا رفته

میس حاجی گفت حالا که ظریف گفته بیا خوبه مرکز تماس رو ببری ایران .الان بچه های ایران هم که سواد انگلیسی خوبی دارند . با یک دهم هزینه اینجا میتونی مرکز تماس را ایران بگذاری . مشتری از کجا میفهمه اونی که بهش جواب میده از ایرانه یا آمریکا .الان حتی مایکروسافت هم مرکز تماس شرکت به توی هند .

حاجی که هر جا میرفت من را میبرد و حتی مهمونی ظریف هم من را برد. حالا خیلی وقته من را با میس حاجی گذاشته و رفته

میس حاجی هم که حوصله من را نداره. این چند هفته هیچ کس اصلا من را جایی نبرد. حوصله ام سر رفت . اما خوبیش اینه دیگه مجبور نبودم کل دنیا را از داخل باکس ببینم

این چند هفته من فقط حاجی را از تبلت میس حاجی میبینم

یک بار میس حاجی گفت من خیلی میو میو میکنم

و حاچی گفت مشغولش کن

و میس حاجی برای من چند تا ماهی رو تبلتش آورد که انها را بگیرم.

فکر کرده من گاوم. بابا من گربه ام. میفهمم اینا الکیه.

فقط یکبارکه با دوستاش تو رستوران قرار گذاشته بود. من را هم برد. همون رستوران که تابلو رستوران یه پیرمرده بود که چشمک میزد . چه بویی . داشتم دیوونه میشدم . دیوونه کننده تر این که چندتا از فامیلای خودم را بیرون مغازه دیدم . به نظر من اینجا بهشت است .

حاجی را روی تبلت میس حاجی میبینم.

خیلی با هیجان حرف میزنه .کل ذوق کرده .اما هیچی از من نمی پرسه .دلم میگیره. نکنه رفته ایران یک گربه پرشین دیده و من را یادش رفته.

یک دفتر بزرگ تهران گرفته. چند روزه به میس حاجی میگه. با این بچه ها صحبت کن. تلفنی با اونها صحبت میکنه . اصلا معلوم نیست اون کله دنیا هستند . لهجه شون مثل دختر همسایه ماست. هم لباسشون مثل اونه . فقط همشون یه شال گردن دارند. نمیدونم چرا تو تابستون شال گردن دارند. دیروز که با یکی شون حرف می زد ، موهاش از دختر همسایه ما بلندتر بود فقط دختر همسایه ما چشماش آبیه و اون دختر چشماش مشکی بود.

میس حاجی من خسته شدم .تو را خدا من را ببر بیرون .درسته با حاجی که بیرون میرفتم دنیا را از توی جعبه می دیدم و نصفه می‌دیدم ، اما بهتر از این بود همش تنها تو خونه باشم. اقلا من را ببر همون رستورانی که تابلوش پیرمرده چشمک میزد.

کاش چند تا موش چاق و چله خواسته بودم . نمیدونم میس حاجی حرفم را شنید ؟

ولی میس حاجی با دوستاش طبقه بالا قرار گذاشته ، برای همین نشد فامیلهام را ببینم.

چرا میس حاجی ناخنش را میخوره ؟از این عادت ها نداشت .

دوستای میس حاجی میگن تلفن ها هم قطع شده بگو زود برگرده

حاجی برگشته .خیلی تو خودشه .با من هم بازی نمیکنه. چند روزه همه اش تو خونه راه میره و میگه : چه جوانانی! اسماعیل، می‌بینی؟ چه جوانانی!

امروز داشت به میس حاجی می گفت باید یه فکر دیگری بکنم هزینه‌های کار خیلی بالا رفته. ایران هم که نشد .نمیشه به مشتری‌ها بگم چند هفته مرکز تماس تعطیله .

حاجی دوباره حالش خوب شده .من را تحویل میگیره .

جلساتی که داره من را می بره .چند مرتبه توی این مدت آمدیم دفتر" راجش "پسر خوبیه. اما بویی که اینجا میاد من را اذیت میکنه . نفهمیدم این مجسمه آدم چاق که راجش به او تعظیم میکنه چیه ؟

درسته دیدن نصف دنیا ، از درون این جعبه ،بهتر از همیشه تو خونه بودنه. اما دیگه از دیدن نصفه دنیا خسته شدم می خوام خودم تو خیابون راه برم .نه اینکه از توی جعبه دنیا رو نصفه ببینم .دلم میخواد برم پیش فامیلمون که جلو او رستورانه که پیرمرده چشمک میزد بود.

بالاخره راجش کار خودش را کرد. با حاجی رفته اند هند . دوباره من و زندانی شدن در خانه با میس حاجی . همه امیدم اینه میس حاجی با دوستاش تو او رستوران پیرمرد چشمک زن که بالاخره امروز فهمیدم اسمش کی اف سی است قرار بگذاره.

دیگه نبودن حاجی طولانی شد. در و دیوار خونه عذابم‌میده.

میس حاجی خودش بیرون میره اما من را نمیبره

حاجی با میس حاجی تو تبلت هر شب حرف میرنه

حال منم پرسید . منم براش میو کردم.

خوشحال بود . میس حاجی گفت دفتر گرفته . چندتا دختر هندی هم اونجا بودند . ام چرا این دخترها مثل تو فیلمهای هندی نبودند .چرا دخترو پسرا تو دفتر نشستند؟ چرا دنبال هم دور درخت نمیدویدند؟

دوباره حاجی تماس گرفته .حالا تو خیابونه میگه این آدما که میبینید شبها هم تو خیابون میخوابند و بار خوشحالند. منم دلم میخواد تو خیابون بخوابم اما خوشحال باشم.

دیگه تصمیم خودم را گرفتم .من از این خونه میرم . مثل هندی ها تو خیابون بخوابم بهتره تا همش تو خونه باشم . پیداست حاجی دلش برام تنگ شده تماس گرفته که با من حرف بزنه . همون بازی مسخره را از پشت تلفن هم انجام میده . دوست داره هی الکی من را بکشه منم الکی بیفتام. محلش نمیگذارم . ده بار منو کشت . اما فقط نگاهش کردم .حتی یک میو هم براش نکردم.

فهمیدم .همینه . یکبار دیگه من را بکش .

دوباره من را کشت. خودم را انداختم .چشمام رو بستم . نمیدونم چه کار میکنه .اما میشنوم اسم من راصدا میزنه. میخنده .می گه اینکه خودش را لوس کرده .خداحافظی نمی‌کنم

هنوز بلند نشدم و چشمام را هنوز بسته ام.

خسته شدم دیگه

پس چرا میس حاجی نمی یاد سراغم .

بالاخره اومد .تکونم میده .بلندم میکنه. محلش نمیگذارم .اسمم را صدا میزنه. اهمیت نمیدم.

بلند میگه این بشه من جواب حاجی را چی بدم؟ نکنه چیزی خورده ؟

دوباره رفت .یعنی این قدر برایش بی‌اهمیت هستم ؟من خسته نمیشم. ادامه میدهم . خداییش نقش مرده را بازی کردن سخته .

بالاخره آمد سراغم . از صداش میفهمم نگران شده .بلندم میکنه .خودم را کاملا ول می کنم .بالاخره نگران می شود .از صدا های تند تند پایش می فهمم .صدای کلید ماشین هم می آید .

بغلم می کند و تند از خانه خارج می شود . من را روی صندلی ماشین می‌گذارد. همچنان تکان نمی‌خورم .پیداست تند میرود . از صدای گاز و ترمز ماشین میفهمم.

بالاخره ایستاد .اینجا کجاست؟ فرقی نمی‌کند .منتظرم در را باز کند. صدای در ماشین را می‌شنوم جستی میزنم و از لای در فرار می کنم .میس حاجی مبهوت نگاهم می‌کند.

اینجا را شناختم .مطب دامپزشکی است .با حاجی چند بار آمده ام اینجا. پیش آن آقا گه که روپوش سفید پوشیده و مثل بچه ها با من حرف می زند و آخر هم آمپول به من زد .حالا هر چی.

دیگه نه حاجی را می خوام. نه میس حاجی

نویسندگیاقتباسطوطی و بازرگان
مشق های نوشتن را اینجا میگذارم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید