به فرمان جناب سروان هر سه مرد داس دردست به عکاس زل زدند . با آنکه خان چند فرسخ آنطرفتر کشته شده بود، اما از داسی که کنار جسد جا مانده بود حدس زده بودند کار یکی از اهالی علی آباد است. سروان همه جوان های ده را به صف کرده بود که چند تا چندتا جلوی عکاس باشی بایستند .
یک تکه چوب نم خورده دستش گرفته بود و چند دقیقه یک بار آن را بو می کرد وقتی چوب را در دهانش گذاشت با خودم گفتم حتماً این تکه چوب که برای ما خیلی عادی است ، چیز خاصی است. از روی زمین یک تکه چوب از همان جنس برداشتم و خوب براندازش کردم
بوی رطوبت میدهد. یک طرفش بوی سوختگی میدهد . نمیدانم این سوختگی جای اره برقی است یا کنار بقیه چوب های نمیسوز بو گرفته است. تا حالا این قدر به یک تکه چوب دقت نکرده بودم. رطوبت هوا سطح صیقلی چوب را از بین برده و شیارهای چوب یک در میان برجسته شده اند .راستی چند شیار دارد؟ همین یک تکه چوبی که دست من است ، بیست شیار دارد . خود درخت چند ساله بوده است؟
یک طرف چوب تیره تر است. اما طرفی که دیگر که برشی غیر یکنواخت دارد روشن تر است. پیداست تازه از اینجا شکسته شده است. چوب را نزدیک دهانم میبرم و زبان میزنم . مزه خاصی حس نمیکنم. قبلا چوب دارچین ها را که زبان زده بودم مزه خوبی میداد.
این سروان کارهایش به آن سبیل از بناگوش در رفته اش نمیخورد. چنان روی سبزه ها دست میکشد که انگار کودکی را ناز میکند. .
مش اکبر اصلا به عکاس نگاه نمیکند. انگار چیزی را قایم میکند اما سهراب که زل زده است به عکاس ، انگار میخواهد دستی که داس را با آن گرفته زیر لباس نمدی اش پنهان کند . اسماعیل هم زیر چشمی عکاس را نگاه میکند . مثل آقا معلم که از بالای عینکش ما را میبیند . با این لباس های محلی معلوم نیست که سهراب شکم چه ای هم دارد. از بس از زیر کار در رو است. یقه لباس هر سه نفرشان مثل یقه لباس ملا کاظم آخوند محله است و با یقه پیراهن آقا معلم فرق دارد