هیچ وقت آنقدر به نیمه پر لیوان علاقه نداشتم اما چیز جالب در باره غمی که تجربه میکنم این است یاد افرادی که قبلا در این غم غوطه ور بودند را در من زنده میکند.
هر وقت از حرفی آسیب میبینم، یادم می افتاد به اوقاتی که گوینده آن فرد من بوده ام.
آیا من هم همین زخم را به انسان های دیگر زده ام ؟
آیا خنده ام غمی بر صورت کسی نشانده؟
امیدوارم که نباشد. امیدوارم. امیدوارم.
با غمی به نوع خود آرام اما سیاه دست و پنجه نرم میکنم که مانند برف در ذهنم میبارد و سیاه میکند افکار و روانم را.
به همه چیز های کنار غم به چشم عامل غم نگاه میکنم و البته به آدم ها و آدم ها و آدم ها.
در عین همان حالی که مرجع اصلی رنج من (شاید به اشتباه) انسان ها هستند، وجودم حضور یاران را میجوید.
