برای آدمی مثل من که شالوده ی تصورش از مدرسه از چشمهای دانش آموزیش رقم خورده، دیدن ماجرا از نگاه یک مدیر مدرسه میتواند جذاب یا حداقل متفاوت باشد. شاید به همین دلیل بود که برای چالش کتابخوانی مهر طاقچه همین را انتخاب کردم. شاید هم بخاطر جلال بود.
جلال آل احمد در کتاب مدیر مدرسه داستان معلمی را تعریف میکند که خسته از ده سال معلمی با رشوه و کارچاق کنی به مدیریت مدرسه ای در نقطه ی دورافتاده ای از شهر میرسد و پس از مواجهه با پستی ها و بلندی های مدیریت به قول خودمان توبه می کند!
داستان به سادگی روایت مدیر شدن یک معلم و چالش های او در مدیریت است اما به هیچ عنوان در دیوارهای مدرسه محصور نشده. جلال با همان سادگی روایت به گوشه و کنار روابط اجتماعی و "فرهنگ" سرک میکشد و به وضوح میشود فهمید که در نگاه او مدرسه از جامعه جدا نیست.
شاید همین نگاه است که چالش های آقای مدیر را باورپذیر میکند. در حین خواندن داستان این سوال در ذهنم بود که چطور دغدغه های مدیر شعاری و آرمان زده نمیشود و بسیار قابل لمس است. جلال دغدغه های مدیر را - علیرغم این که دیگران لزوما گرفتارشان نیستند- بدیهی میداند و برای اثبات حقانیتشان تقلا نمیکند. انگار مدیر مدرسه گیر وجدان نیمه بیدارش افتاده و تنها کاری که میتواند در برابرش بکند این است که گاهی در تنگناها به خودش فحش میدهد و میگوید به من چه؟ و خواننده متوجه فشاری که مدیر را فرسوده میکند هست
جایی وسطهای کتاب به این فکر افتاده بودم که شاید داستان واقعی باشد و مدیر خود جلال آل احمد باشد. البته بعدا متوجه شدم جلال معلمی کرده اما مدیریت نه. فکر کردم شاید چون مدیر هیچ اسمی ندارد این حس به من دست داده. ناگهان متوجه شدم که هیچ کدام از شخصیتهای کتاب اسم نداشتند : ناظم، فراش دوم و ...
شاید به این دلیل که ماجرا قابل تعمیم باشد و همه گیری اش در جامعه به چشم بیاید. شاید هم چون مهم نبوده. در نگاه مدیرِ جلال آدمها همین بوده اند. از سمت ها و توصیفات فراتر نرفته. با هیچ کس رابطه شخصی نگرفته. در واقع مدیر تنهاست و این تنهایی حس میشود.
فضای کتاب به هیچ وجه سیاه نیست. اما چندان امیدآفرین هم نیست. مدیر واقعا خسته است از جامعه و در تلاش برای ایجاد تغییر فرسوده میشود و کم می آورد و ...
حتی طنز کتاب هم به دهان من تلخ آمد نه این که چاشنی ای باشد که بشود با آن حرفهای تلخ را راحت تر فرو داد.
جلال انگار ناامید نیست اما چشم اندازی هم نمیبیند. البته این جور حس ها و دوره ها فکر میکنم در زندگی هر آدمی هست. من جلال را خوب نمیشناسم و نمیدانم این حال برای همیشه ی اوست یا نه.
هر چه که هست، حرفهای جلال از عمق جانش برخاسته چنان که در پاسخ به تمجید جمالزاده از مدیر مدرسه اینگونه میگوید:
"آنچه سرکار یک اثر ادبی پنداشتهاید، اصلا کار ادبی نیست. کار بیادبی است؛ و راستش را بخواهید کار زندگی و مرگ است و به همین دلیل به جان بسته است. آن صفحات لعنتی است ابدی، تفیست به روی این روزگار. شما مملکت خودتان را نمیشناسید و با آن همه روانشناسی که باید خوانده باشید، هنوز نمیدانید که عکسالعمل چنین فساد عظمایی، چنان تقوای بینام و نشانیست که من چون بارها در زندگیام دیدهام، در «مدیر مدرسه» سراغ دادهام."