کتاب دفترچه ممنوعه را که شروع کردم، فکر نمیکردم اینقدر عمیق باشد و بخشهایی از درون مرا به خود وادارد.
اثر آلبا دسس پدس، داستان زنیست که بهظاهر زندگی آرامی دارد؛ شوهر، فرزند، خانه، شغل... اما فقط یک دفترچه کافیست تا بفهمیم تمام اینها شاید قفسیست برای دختری که سالهاست دیگر خودش را صدا نزده.
والریا، زنیست زیبا، توانا، دقیق و وفادار. اما تنها کسی که اینها را میفهمد و میبیند، نه همسرش است، نه فرزندانش، نه حتی خودش… تا وقتی مردی در ادارهاش به او نگاهی متفاوت میاندازد.
کسی که بهجای وظیفه، تواناییاش را میبیند؛ کسی که زن بودنش را میبیند، نه فقط مادر و همسر بودنش را. اما والریا، با وجود دللرزههای خاموش، خودش را قربانی میکند. برای آرامش خانواده، برای حفظ ساختاری که سالها او را نادیده گرفته، برای شوهری که هیچگاه نفهمید چه گوهر نادیدهای در کنار خودش داشته.
دلم آنجا برایش شکست که دفترچهاش را سوزاند. دفترچهای که تنها دریچهی آزادیاش بود.
انگار در آن لحظه، من هم در کنار والریا، به سوختن آن کاغذها و آنهمه اجبار برای فداکاری نگاه میکردم.
آن لحظهای که نوشت: «اعضای خانواده ما در حالی که عاشق هماند، مثل دشمنان زندگی میکنند»، آینهای شد از چیزی که من هم در گذشته دیده بودم. جایی که سکوت، تنها زبان مشترک بود؛ جایی که عشق هست، اما امنیت نیست. نزدیکی هست، اما همدلی نه.
میرلا برایم تصویریست از زنی که میفهمد، سکوت میکند، اما درونش بیدار است.
کلارا و ماریانا، دو سوی شور و جسارتاند که گاهی با تحسین نگاهشان میکنی، و گاهی با تردید.
میشل، آن تصویر آشنای مردیست که خودش را «خوب» میداند چون فریاد نمیزند، اما نمیبیند چطور با ندیدن، ویران میکند.
و ریکاردو، یادآور پسرهاییست که زود بزرگ میشوند، زود انتخاب میکنند، و بعد از دیگران میخواهند تاوان ناپختگیشان را بدهند.
دفترچه ممنوعه فقط روایت یک دفترچه نیست؛ اعترافنامهی هزاران زنیست که در سکوت، در نقشهایی که برایشان نوشتهاند، روز به روز محو شدهاند.
نمیدانم دقیقاً شبیه کدام زن این داستانم. شاید در دورههایی از زندگیام چیزی از ماریانا در من بوده، یا رد پایی از کلارا؛ آن بیپرواییهای جسورانه، آن لحظههایی که فکر میکردم آزادی یعنی رها کردن همه چیز.
اما امروز، در این سن و جایگاه، بیشتر خودم را ترکیبی از میرلا و والریا میدانم. از میرلا، توانِ دیدن و درککردن را دارم، و از والریا، آن تردیدِ همیشگی، آن وفاداریِ آرام که گاهی مرا به سکوت میکشاند.
من زنیام میان این دو جهان: کسی که میفهمد، ولی هنوز گاهی با عینک والریا به دنیا نگاه میکند.
