کوثر
کوثر
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

داستان

امروز قرار گذاشته بودم با دوستم خواهرم رو به ترسونم،شب که شد دوستم با مشت در رو میکوبید خواهرم در رو باز کرد ،دوستم بلند بلند می خندید و تفنگی به دستش بود که روی سر خواهرم گذاشته بود منم از طبقه ی بالا آنها را تماشا می کردم دیگه خواهرم شروع کرد هق هق گریه کردن

منم با خودم گفتم که به اندازه ی کافی ترسید

وارد پیام رسانم شدم که به دوستم پیام بدم که دیگه بسه و تمومش کنه

اما تا اومدم توی پیام رسان ناگهان دیدم که دوستم پیام داده:

سلام،ببخشید ولی من برام مشکلی پیش اومده و نمیتونم بیام شب چون الان خارج از شهرم....


ایسنتاگرام
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید