ویرگول
ورودثبت نام
مرجان اکبری
مرجان اکبری
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

?برنج نارنجی با عروسی…

تازه چشمم گرم شده بود. به جز صدای پچ‌پچ آخر شبی زن‌ها، که درباره‌ی مدل مو و لباس خانم‌های توی عروسی حرف می‌زدند و خنده‌ی ریز‌ریز دخترها، صدایی به گوش نمی‌رسید. ملحفه را مثل بادبزن روی خودم تکان دادم تا بلکه هوای خنکی به صورتم بخورد.

صدای زنها مثل ارکستر عروسی دختر آقای حشمتی، توی سرم می‌پیچید. شرجی و گرمای خفه‌کننده‌ی دریا هم دست بردار نبود. یک لیوان آب برداشتم، نصف آن را خوردم و نصف دیگرش را پاشیدم روی سرم. توی رختخوابم چرخیدم، پیمان خواب بود. داشتم فکر می‌کردم، امشب که از صدای گریه‌های آذر راحت هستیم؛ شرجی هوا شده قوزِ بالا قوز.

چشم‌هایم داشت دوباره گرم می‌شد که انگار آذر از پلاژ بغلی فکرم را خواند؛ چون با اِهه...اِهه شروع کرد به گریه‌ کردن.

از سایه‌ی دیوارِ چادری که بین دو پلاژ بود، دیدم که نشسته؛ دایی رضا هم خواب و بیدار، با دست تپ‌تپ می‌زد پشت کمر آذر و هیش هیش می‌کرد و سعی داشت او را دوباره بخواباند. ولی دایی انگار فراموش کرده بود که آذر با این کارها جری‌تر می‌شود؛ چون یک‌هو صدای جیغ و گریه‌‌اش به هوا بلند شد. هم‌زمان صدای زن‌دایی و مادر از چادربغلی بلند شد که سراسیمه رفته بودند داخل. آذر یک‌نفس جیغ می‌زد و خودش را بالا و‌ پایین می‌انداخت. همه دست‌پاچه شده‌بودند. دیدم امشب هم از خواب خبری نیست. همانطور که وارونه خوابیده بودم خیز زدم سمت در چادر؛ سرم را بیرون بردم. دست‌هایم را گذاشتم زیر چانه‌ام و مشغول تماشای معرکه‌ی آذر شدم.

از پلاژ رو‌به‌رویی مرد رکابی پوشی آمد بیرون:

- چه خبره داداش؟ هرشب هرشب خواب نداریم والا… ساکتش کنین خب آبجی.

صدایی از پلاژ بغلی‌اش گفت:

- خون خودتو کثیف نکن حاجی، لوسش کردن؛ من باشم با این بچه، هیچ‌وقت نمیام مسافرت.

دایی مرتب سرخ و سفید می‌شد واز مسافرهایی که با صورت اخم‌آلود بیرون آمده بودند معذرت‌خواهی می‌کرد. زن‌دایی هم دستپاچه او را بغل کرده بود و می‌چرخاند؛ ولی فایده‌ای نداشت ، چون همه می‌دانستیم این شروع ماجراست.

صدای پیمان از پشت سر خواب‌آلود آمد : « امشب دوباره چش شده؟ چی می‌خواد؟ خدا کنه تخم‌مرغ گوجه نخواد، چون من نمی‌تونم دو شب پشت هم بخورم.»

برگشتم. دیدم پیمان سرش را از روی بالش بلند کرده و با یک چشم بسته نگاهم می‌کند. خنده‌ام گرفت.

با صدای خنده‌ی ما، مادر سرش را از در چادر آورد داخل، چشم‌ غره‌ای رفت ولی دهانش بین خنده‌ی مخفی و اخم ابروهایش گیر کرده‌بود و باعث شد من و پیمان با صدای بلندتر پوکیدیم به خنده.

بابا سرش را از روی بالش بلند کرد و با تشر گفت: «پیمان… پژمان…» و دمر شد و دوباره خوابید.

صدای جیغ آذر اول بریده‌بریده، و بعد یک‌سره شده بود. از ذهنم گذشت، بچه‌ای که از غروب خوابش برده و حتی توی عروسی هم بیدار نشده، انرژی زیادی برای جیغ زدن دارد. برگشتم سر جایم و سرم را زیر بالش بردم تا صدایش کمتر توی سرم بپیچد. بابا هم خوابش نبرده‌بود؛ توی جایش تکانی خورد و با صدای بلند گفت: « ببینین چی می‌خواد؟ صداشو بندازین؛ آبرمون رفت.»

صدای زندایی و مادر باهم می‌آمد که می‌خواستند آذر را ساکت کنند؛ مادر سعی داشت با لیوان آبی که توی دستش بود، به او آب بخوراند ولی آذر گریه‌اش با قل‌قل آب قاطی شده بود. زن‌دایی هم تندتند می‌گفت:« قربونت بشم چی می‌خوای… دورت بگردم»

بالاخره آذر لابه‌لای جیغ و گریه، فریاد زد:

«برنج نارنجی با عروسی ... برنج نارنجی با عروسی»

مشتم را محکم کوبیدم روی بالش و گفتم: « می‌دونستم الان میگه برنج نارنجی. این دختر رو اگه ولش کنی، می‌ره توی یک قابلمه‌ی دمپختک زندگی می‌کنه.»

«برنج نارنجی با عروسی... برنج نارنجی با عروسی..»

رفتم بیرون و روی تخت روبروی پلاژ نشستم.

نن‌جون با چادر سفید گل‌گلی لبه‌ی تخت نشسته‌بود.

آذر یک بند جیغ می‌زد و همانطور که نشسته‌بود، پاهایش را می‌‌کوبید به زمین. دیگر زن‌دایی هم نمی‌دانست چکار کند؟!

نن‌جون تندتند با تسبیح صلوات می‌فرستاد و فوت می‌کرد به آذر. تا مرا دید، گفت: « ننه، پژمان! قربون قدوبالات، جَلدی یه پیاله آب بیار، چارقل بخونم بدم بخوره، بلکه‌م آروم بگیره. این بچه حکما جنّی شده.» یواش در گوش نن‌جون گفتم: « جنّی چیه نن‌جون، لوس و ننره. اگه دایی رضا نیم ساعت آذر رو بسپاره به من، آدم‌ش می‌کنم.» نن‌جون اخمی کرد و گفت: « عیبه ننه، بچه دائیته، خوبیت نداره.»

تقریبا همه‌ی مسافرها بیدار شده‌بودند و هر کس سعی داشت راه حلی تازه برای ساکت کردن آذر بدهد. مرد رکابی پوش نشسته‌بود لبه‌ی پلاژ خودشان، با حال نیمه‌مست و نیمه‌خواب سیگار می‌کشید: « آبجی، خو یه پیاله برنج بزارین، یه گوجه بزنین تنگش، بدین صداش بیفته.» مرد همسایه بغلی، سیگارش را با سیگار مرد رکابی‌پوش روشن کرد و با نیشخند گفت: « انگار یه چی دیگه هم می‌خواستا»

آذر دیگر از شدت گریه به هق‌هق افتاده بود. آب از سر و چشم و دماغش سرازیر شده‌بود. موهای زردش چسبیده‌بود به پیشانی‌ و با چشم‌های آبی‌ پف کرده‌اش از زیر چتری‌ها، اطراف را می‌پایید.

ولی همچنان جیغ می‌زد: « برنج نارنجی با عروسی…»

دایی رضا کلافه شده‌بود،

به زندایی غر می‌زد که چرا توی عروسی بچه را بیدار نکرده.

آذر وقتی متوجه شد که مادر و زندایی روی گاز پیکنیک کنار حوضچه‌ی وسط پلاژ در حال پخت دمپختک هستند، یک لحظه آرام شد، ولی انگار یاد چیزی افتاده باشد، دوباره جیغش بلند شد: « برنج نارنجی با عروسی ... برنج نارنجی با عروسی…»

احساس کردم خون همه به جوش آمده. پیمان گفت: « اگه خواهر من بودی، آذر»

خندیدم و گفتم: « یک کاری نکن، صبح دایی رضا، از پلاژ آویزونت کنه.»

دایی آذر را بغل کرده‌بود و می‌چرخاند و آب بینی‌اش را با دستمال می‌گرفت.

ناگهان، مرد رکابی‌پوش با یک دبه‌ی خالی ماست از اتاقک خودش آمد بیرون؛ تلوتلو خوران نزدیک حوضچه شد، دبه را گذاشت زیر بغلش، به مرد همسایه هم اشاره کرد وناگهان شروع کردند به زدن و خواندن:

« بابا کرم... دوسِت دارم...بابا کرم… دوست دارم.»

دور حوضچه می‌چرخیدند و می‌رقصیدند.

بقیه‌ی مسافرها هم که دیگر از خواب افتاده بودند، شروع کردند به دست زدن و سوت کشیدن. چند دقیقه بعد صدای هلهله و شادی به آسمان بلند شده‌بود و آذر، هاج ‌و‌ واج نگاه می‌کرد.

از گریه افتاده‌بود ولی ته‌مانده‌ی هق‌هق‌اش هنوز ادامه داشت.

نن‌جون تند‌تند صلوات می‌فرستاد؛ چارقل می‌خواند و فوت می‌کرد به آذر.

مرد همسایه در حالیکه می‌خواند و می‌رقصید، گفت:

«عمو، بفرما، این‌هم عروسی. چیز دیگه‌ای نمی‌خوای؟»

همه زدند زیر خنده.

یک‌ساعت بعد، هوا رو به روشنایی می‌رفت. آذر توی بغل زندایی، با چشمان نیمه‌باز، دمپختک می‌خورد و نن‌جون همچنان چارقل می‌خواند.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید