مرجان اکبری
مرجان اکبری
خواندن ۸ دقیقه·۳ سال پیش

رخساره





رخساره لبه‌ی حجله‌ی توری سفید را کنار زد و از لای ریسه‌های رنگی لچکی که از زیر کلاه گرد روی سرش آویزان بودند، بیرون را نگاه کرد. چشمان درشتش را که گویی سیاهی شب را در خودش جمع کرده بود و از میان مژه‌های بلندش بیرون زده بود دور حیاط چرخاند تا شاید ماهرخ را ببیند و لحظه‌ای هرچند کوتاه با او وقت بگذراند، اما گویی ماهرخ هم فهمیده بود نباید آن‌طرف‌ها آفتابی شود. همینطور که با دست سکه‌های ده‌شاهی روی پیشانی‌اش را کنار می‌زد و در مسیر دایره‌ای چشمانش اطراف را می‌‌‌پایید، با چشم‌غره‌ی ماجان روبرو شد. تندی پرده را انداخت و دوباره خودش را لابه‌لای پولک و مرواریدهای لباسش جمع کرد. دخترک پانزده سال بیشتر نداشت، اما انگشتان باریک و بلندش آنقدر در سوزن‌دوزی و ترمه‌دوزی مهارت داشت که مردم بین کارهای دستی‌اش با ماجان -مادربزرگش که هنرش بین زنان روستا زبان‌زد همه بود به اشتباه می‌افتادند.

صدای ماجان از بیرون حجله‌ی قفسی، لابلای ساز و دهل و هلهله‌ی دختران به گوشش خراش می‌زد. تا یادش می‌آمد او بود و ماجان. نه ننه بابایی دیده بود و نه خواهر برادری.

ماجان می‌گفت وقتی دوسال بیشتر نداشته بابا و ننه‌اش را از دست داده، آن‌هم در آتش‌سوزی؛ ولی هیچ‌وقت نگفته‌بود چرا و چطور سوخته بودند. هر وقت هم می‌پرسید، ماجان از جواب طفره می‌رفته و خودش را سرگرم می‌کرده. ولی بارها از مردم ده شنیده بود که ماجان قبل از اینکه پسر و عروسش را از دست بدهد خیلی خوش‌اخلاق و مهربان بوده. خیلی هم عجیب نبود بدخلقی کند چون بزرگ کردن یک دختربچه دست تنها برایش سخت که بود هیچ، برای درآوردن خرج و مخارج زندگی هم باید کار می‌کرد. از کار سرِ زمین گرفته تا سوزن‌دوزی و ترمه‌دوزی.

رخساره با ترس لبه‌ی تور را کنار زد و دوباره چشم چرخاند. از صبح توی آن قفس توری با لباس عروس سنگین و پر از سنگ و ملیله که ماجان برایش دوخته بود بی‌حرکت مانده بود. خودش را لعنت کرد که چرا به حرف دلمراد گوش نکرده بود. چشمانش را بست و سوار بر اسب قهوه‌ای دلمراد توی نیزار چرخید. دستانش را سفت دور کمر او حلقه کرد. دلمراد هم گاهی سر می‌چرخاند و گوش و چشمش را به رخساره می‌دوخت و تندتر از قبل چهارنعل می‌تاخت. گویی هیچ‌کس و هیچ‌جا را نمی‌دید. رخساره سرش را روی شانه‌های دلمراد تکیه داده‌بود و بلند آواز "موکه مه کنجکه تونو" (مادر! این منم دخترک تو) می‌خواند و خودش را تکان می‌داد. همان‌طور که سر چشمه خوانده بود و نفهمیده بود پسر شابازخان از دور او را نگاه می‌کند. داشت برای “مردان “ چشم نازک می‌کرد و از نگاهش فرار می‌کرد که ناگهان با تکان شدید حجله از جا پرید؛ فکر کرد آمده‌اند او را ببرند، ولی وقتی چشمش به ماهرخ افتاد به جای آن‌که سرش داد بزند او را بغل گرفت و یک دل سیر گریه کرد. ماهرخ خودش را به سختی کنار رخساره جا داد و او را نهیب زد:

- بسه دیگه گریه نکن! همه‌ی سر و صورتت بهم ریخت.

- به جهنم؛ کاشکی می‌مردم.

- زبونتو گاز بگیر دختر! دیگه از این حرفا گذشته. خودت می‌دونی که حریف ننه‌بزرگت و شاباز‌خان نمیشی رخساره.

- کاشکی ننه بابام زنده بودن، اونوقت مجبور نبودم به زور ماجان شوهر کنم. اونم با یکی که دلم به دلش نیست.

ماهرخ دستهای رخساره را دودستی گرفت و فشار داد.

-ولی اگه تو بخوای هنوزم دیر نشده رخساره! دلمراد هنوز منتظره تو لب تر کنی خودشو فدات کنه.

- غلط کرده اون کاکای بی‌عرضه‌ت. اگه آدم بود یه کار درست حسابی پیدا می‌کرد و دهن ماجان‌و می‌بست.

- نقل این حرفا نیست. خودت می‌دونی که به هر دری زد نشد، تازه ماجان با این یه ذره بخور نمیر دلمراد راضی نمی‌شد که. یادت رفته شبی که شنید شابازخان می‌خواد تو رو برای پسرش مردان خواستگاری کنه چکار کرد؟ تموم ده رو خبر کرد و جار زد که رخساره قراره عروس کدخدای ده بالا بشه.

- آره یادمه. ای کاش پام می‌شکست و اون روز لب چشمه نمی‌دیدمش. هنوز نمی‌تونم فکر کنم قراره یکی منو بگیره که هیچ دوستش ندارم.

رخساره به چشم‌های ماهرخ خیره شد، انگار دنبال چیزی می‌گشت.

- … حالا دلمراد کجاست پیداش نیست.

- نمی‌دونم از صبح بیرون زده، معلوم نیست خودشو کجا گم‌و‌گور کرده.

رخساره ازپشت توری سایه‌ی ماجان را که جارو به دست دید ماهرخ را به بیرون هل داد و فریاد زد ماهرخ فرار کن.

ماهرخ از زیر حجله سرخورد و تا آمد خودش را جمع‌و‌جور کند لنگه دمپایی ماجان کمرش را نشانه گرفت.

- ای گور‌به‌گور بشین تو و کاکای بی‌سروپات. نبینم دیگه دور‌و‌بر رخساره بگردی. اینو خدا زده ننه بابا نداره، بذار بره پی بخت خودش. ماهرخ جست زد توی کوچه و دیگه آن‌طرف‌ها آفتابی نشد.

ماجان آرام و قرار نداشت. سرک می‌کشید به راه باریکه‌ی کنار خانه تا بلکه طایفه‌ی داماد را ببیند. گویی می‌خواست زودتر این قائله را پایان دهد. دلش شور می‌زد. با اینکه تمام کارهایش را کرده بود و جهیزیه‌ی رخساره را که هنر دستان خودش بود را بقچه کرده و آماده کرده بود، ولی ته دلش خالی بود و نمی‌دانست چرا؟ فکر کرد شاید به خاطر قولی که در آخرین لحظه به عروسش داده بود که رخساره را خوشبخت کند و نگذارد مثل سنت روستا عروسی کند و بگذارد مرد دلخواهش را خودش انتخاب کند؛ به این حال و روز افتاده. ماجان حیاط را تندتند آب‌‌پاشی می‌کرد تا گردوخاک بلند‌شده از هلهله‌ی بچه‌ها روی حجله‌ی رخساره ننشیند ولی خودش آنجا نبود. رفته‌بود به سالها پیش وقتی خورشید مادر رخساره را برای پسرش آورده بود. توی همین حیاط بود، توی یکی از همین اتاق‌هایی که الان فرش کرده و آب‌و‌جارو کرده بود برای آمدن مهمان‌ها و طایفه‌ی شابازخان. آن روز هم “خورشید” چشمان سیاه و درشتش خیس از اشک بود و صورت سفیدش از لرزش و ناراحتی کبود شده بود. خودش او را از “فرخ‌شا” خواستگاری کرده‌بود، توی سفر کربلا، ندیده و نشناخته. شب‌ها توی کاروانسراها همه از سرگذشت خودشان می‌گفتند، همان‌جا با “فرخ‌شا” آشنا شده بود. اوهم از دختر هوویش گفته بود که از زیبایی و هنر چیزی کم ندارد ولی تمام حواس شوهرش را به خود کشیده است و او می‌خواهد زودتر از شرش خلاص شود. پولی هم کف دست ماجان گذاشته بود که حکما دهانش را ببندد. عروسی سر گرفته بود و ماجان فکرش را هم نمی‌کرد که “خورشید” نور خودش را توی خانه و زندگی‌شان طوری بپاشد که چندی بعد بشود گل سرسبد روستا. یارممد، پسر ماجان هم شیفته‌‌ی اخلاق و منش “خورشید” شده بود و تمام جانش را به پای او ریخته بود.

ماجان صورت بهم‌ریخته‌ی رخساره را که دید دودستی کوبید توی سرش. جان‌بی‌بی را فریاد زد و از او خواست دوباره دستی به سر و روی رخساره بکشد و انگشتش را به تهدید جلوی رخساره گرفت و گفت: - یه دم آروم بگیر تا بیان دنبالت.

رخساره نگاهی به دستان حنابسته‌ی خود کرد و دستی به سینه‌ریز دور گردنش کشید. دلش می‌خواست هیچ‌کدام از این جواهرات سنگین را نداشت اما دلمراد کنارش نشسته بود. از بیرون صدای کِل و شادی بلندتر از قبل آمد. فهمید که رسما عروسی دارد شروع می‌شود. زن‌های همسایه با لباس‌های رنگی وسوزن‌دوزی که بیشتر هنر دست خودشان بود یکی یکی آمدند و دور حجله‌ی عروس می‌چرخیدند و آواز می‌خواندند. غروب که شد کم‌کم دلشوره به جان ماجان افتاد و با پج‌پچ‌های زنان روستا شدت گرفت. یکی رفت روی پشت‌بام و از دور قطاری از اسب و آدم دید و از همان‌جا فریاد زد:

-« آمدن… آمدن»

عرق از سروصورت رخساره شره کرد و با قطره‌های اشک قاطی شد و سر خورد روی لباسش. ماجان همه را ساکت کرد و گوش تیز کرد. صدای ضرب دهل و آوای سرنا را که ضعیف شنید گل از گلش شکفته شد. دوباره هلهله و پایکوبی به آسمان بلند شد و رقص "چوبازی " جوان‌ها سرگرفت . صدای چک‌چک چوبها در هوا بلند شده بود. دختر و پسر با لباس‌های محلی می‌رقصیدند و زنها کِل می‌کشیدند. همه آماده بودند برای ورود طایفه‌ی داماد. تمام روستا جمع شده بودند که ماجان و نوه‌اش إحساس تنهایی نکنند. همه چیز سر جای خودش بود مگر دل رخساره که هنوز برنگشته بود و توی نیزار سوار بر اسب دلمراد می‌تاخت. این آخرین لحظاتی بود که رخساره در خانه‌ی خودش به‌سر می برد. بابا نبود تا بیاید وطبق رسم ، ناز دخترش را بخرد وبرای اینکه عروس آماده رفتن به خانه شوهرش شود چیزی به او پیشکش کند. اصلا اگرننه و بابا بودند که ماجرا اینطور نمی‌شد.

ساعتی به قد تنهایی ماجان و رخساره گذشت، اما از طایفه‌ی شابازخان خبری نشد. دیگر حتی صدای ساز و دهل هم قطع شده بود. دوباره کسی را فرستادند روی بام تا خبر بیاورد از این قوم غایب. جوانی که خیز برده بود روی پشت‌بام فریاد زد:« دارن برمی‌گردن… دارن برمی‌گردن»

ماجان افتاد و از حال رفت. این‌بار ولوله افتاد بین اهالی روستا. پچ‌پچ‌ها بالا گرفت. چند زن دور ماجان را گرفته بودند وچندتای دیگر هم به رخساره دلداری می‌دادند که دلش را بد ندهد حتما اتفاقی افتاده یا شاید کسی حالش بد شده که برگشته‌اند؛ حکما یکی خبر می‌آورد از این بی‌قیدی. این حرف‌ها به جان رخساره مثل قندی آب می‌شد ولی به روی خودش نیاورد. ماجان که به هوش آمد به سر‌و‌صورتش می‌زد و مثل کسی که عزیز از دست داده به سوگ آبروی رفته‌اش نشسته بود. گویی دوباره پسر و عروسش را از دست داده بود. آتشی که آن‌شب توی انبار ازفانوس توی دست ماجان و با بی‌احتیاطی به دامن “ خورشید” افتاده بود و اورا سوزانده بود، این‌بار تمام جان ماجان را گرفت. در هیمه‌ی آتش پسرش را می‌دید که برای نجات مادر و خورشید به هر سو می‌پرید. سوختنش را دوباره حس کرد و نفس کشید و از هوش رفت.

چند مرد به سمت راه باریکه‌ی ده بالا رفتند تا خبر بیاورند که با صحنه‌ی عجیبی روبرو شدند. وسط نیزار دلمراد مشعل به دست ایستاده بود و غرش می‌کرد:

- رخساره مال منه. هیچکی نمی‌تونه اونو از من بگیره. یک قدم جلو برین خودم و شما و این نیزار رو به آتیش می‌کشم.

طایفه‌ی داماد، سواره و پیاده یک طرف جاده جمع شده بودند و نفس‌هاشان در سینه حبس شده بود. مردهای روستا تلاش کردند دلمراد را آرام کنند و به شاباز خان ادای احترام کردند و آن‌ها را به سمت روستا و عروسی راهنمایی کردند. دوتا از جوان‌ها از پشت دلمراد آرام به او نزدیک شدند و همین‌که خیز بردند تا مشعل را از دستش بگیرند، دلمراد دستش پیچ خورد و مشعل به جان نیزار فرو رفت. صدای جیغ و فریاد زن‌ها و بچه‌ها بلند شد که با دامن‌های چین‌دار و پر‌زرق و برق به هر سو فرار می‌کردند. تا آمدند دلمراد را از جان آتش بیرون بکشند قسمتی از نیزار و دست‌و‌‌پایش سوخته بود. شاباز خان از خشم، سرخی آتش به صورتش افتاده بود. نگاه تندی به پسرش “مردان” کرد و رو به جمعیت فریاد زد:

« برمی‌گردیم. این عروس حکما شگون نداره برای ما»

«پایان»

مرجان اکبری✍?

۲ اردیبهشت ۱۴۰۱




شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید