زهرا رضایی
زهرا رضایی
خواندن ۲۴ دقیقه·۲ سال پیش

اسکیزوتایپال ها و فال و جادو!!!!

به نام خالق عشق

نویسنده: روانشناس زهرا رضایی

(داستانها تلفیقی از تجربیات کاری سالهای مشاوره، خلاصه کتابها ومقالات به روز و تخصصی روانشناسی و سبک های درمانی متعدد و آموزش های تکنیکهای درمانی است)

"امیدوارم بهترین تاثیر رو روی زندگی شما داشته باشه وشروع معجزه ی تغییر زندگیتون باشه"

?

فروشگاه دوره های درمانی – ذهن درمانی۱ (zehndarmani1.ir)

عشق عجیب و غریب من

( موثر در شناخت شخصیتهای اسکیزوتایپال و اطلاعات لازم جهت ازدواج یا عدم ازدواج با آنها)

ساعت هشت شب بود و تا اون لحظه همه چیز شبیه یه روز خیلی عادی و معمولی برای من بود که با همه تکراری بودنش و کارهای روتینش داشت تموم میشد

حسابی کرخت و بی حوصله بودم

پشت ترافیک یه خیابون شلوغ منتظر بودم تا زودتر برگردم خونه و استراحت کنم برای یه روز کاری دیگه

نمیدونم تو یه لحظه چی شد که  حال و هوای من عوض شد

نم بارون پاییزی که به شیشه میزد یا آهنگ عاشقانه ای داشت پخش میشد

یا دیدن دختری که صدای خنده هاش از پیاده رو شنیده میشد

نمیدونم کدومش بود که دلم منو می لرزوند

سریع برگشتم نگاهش کردم

دیدم بلللللله

یه دختر حدودا سی ساله با یه تیپ خفن هنری برای خودش رها و بی خیال داره با گوشی حرف میزنه و بلند بلند میخنده

حس حالم رو بدجوری تغییر داد

تو نگاه اول دختر بشدت جذاب و اسرار آمیزی بود

یه لحظه ناخودآگاه منم خنده ام گرفت

راست میگن حس اطرافیانت مسریه، تو هم تحت تاثیرش قرار میگیری

اون که سرا پا غرق صحبتش بود تو همون لحظه که اتفاقا به خاطر ترافیک منم وایساده بودم اومد تو خیابون و فکر کرد من مسافر کشم علامت داد

مستقیم!!

منم که دیگه کنجکاو شده بودم و بدمم نمیومد بیشتر باهاش آشنا بشم از فرصت به وجود اومده نهایت استفاده رو کردم و با خودم گفتم

من که به مسیرم می خوره ثواب داره بذار اینم کارش راه بیافته!

با سر بهش علامت دادم

بله

اونم اومد و صندلی پشت نشست

تا ده دقیقه ی بعدش هم مشغول تلفن بود و من کم کم داشتم کلافه و پشیمون میشدم

بعد که قطع کرد سریع شرایط رو تو دستم گرفتم و پرسیدم محل کارتون همین اطرافه یا....

اولش انگار بدجوری بهش  بر خورد

تعجب کرد که اصلا به شما چه ربطی داره

نمیدونم نفهمیدم چرا این سئوال ساده این جوری  بهمش ریخت

سکوت کرد

بعد که سادگی ظاهر منو دید

نمیدونم چی شد یهو رفتار سردش و لحنش عوض شد

شاید خیالش رو راحت کرده بود که این از اون پسرا نیست

انگار  بهم اعتماد کرد

بعد از چند لحظه محترمانه گفت نه اومده بودم فال بگیرم

تو خیابون بالایی یه فال گیر هست کارش حرف نداره، فوق العاده اس

فال قهوه، تاروت،ورق بینی،  فال چای، کف بینی، حتی احضار ارواح هم بلده!!

من که اصلا هیچ اعتقادی به فال و فالگیرها و این مزخرفات نداشتم تعجب کردم

با همون حالت متعجب بهش گفتم

یعنی تو قرن بیست و یکم هم هنوز اعتقاد به این چیزها هست

دختره که انگار بهش برخورده بود گفت ببینید من خودم تحصل کرده ام

این همه مطالعات میشه با موضوعات فراشناخت و ماوراء الطبیعه

اینم همونه دیگه یکم متفاوت تر

نخیر،  اتفاقا من معتقدم خیلی هم علمی و جذابه

من که بهش ایمان دارم و همه کارهامم با مشورت فالگیرم انجام میدم

خیلی هم نتیجه گرفتم

حداقلش اینکه در عوض هزینه ای که میکنم، اضطرابم رو کم میکنه و بهم آرامش میده

یکم گرون هست کارشون

ولی ارزش اینکه خیالم یکم راحت بشه بیشتر از اینهاست

داشتم شاخ در میوردم مگه میشه مگه داریم!!!!!

بعدش موضوع عوض شد خلاصه

چند دقیقه بعد هم گفت من رسیدم و کرایه اش رو حساب کرد و با کلی تشکر پیاده شد

درست یه خیابون بالاتر از خونه ی ما

اون شب رفتم خونه و بیشتر از حرفهاش و ظاهر عجیبش

حس بی خیالیش به دنیا و رها بودن از چهارچوبها و مهربونیش درگیرم کرد

دیگه هر زمان میخواستم برم سر کار یا برگردم خونه ناخودآگاه چشمم میگشت تا دوباره ببینمش

اتفاقی یه شب دوباره دیدمش

ولی این دفعه دیگه معطلش نکردم و رفتم جلو بعد از سلام و احوال پرسی یادش انداختم که کجا منو دیده

اونم یکم گیج طور جوابم  رو داد

شاید تعجب کرد ، شایدم نکرد، شماره ام رو دادم و رک گفتم

میخوام بیشتر با هم آشنا بشیم

شماره ام رو گرفت و گفت حالا فکر میکنم درباره اش

چند ماه طول کشید تا رابطمون جدی شروع بشه

دیگه بیشتر همدیگرو میدیدیم

?

اسمش پناه بود

واقعا برای من که خسته از این همه مشکلاتم بودم مثل یه پناه بود

لیسانس داشت خودش میگفت ، علاقه ای به رشته دانشگاهیم نداشتم

به زور پدر مادرم انتخابش کردم و به زور تا لیسانس خودمو کشوندم

چه نقطه اشتراکی پس پدر و مادر اونم مثل والدین من زور گو بودن!

پناه بهم توضیح داد که ، راستش  علاقه ام به امور ماوراء الطبیعه

درس خوندن رو برام کسل کننده کرده بود و دنبال یه زندگی پر رمز و راز تر بودم

کار هم، کار خاصی نمیکرد به قول خودش باید اول هاله ها و عوامل منفی جمع شده دورش رو از بین میبرد بعد شروع به کاری میکرد

اون به شدت به حضور ارواح و انرژیهای مختلف و تاثیر مستقیمشون در سرنوشت تک تک آدمها اعتقاد داشت

در ضمن به شدت از عدم تصدیق حرفهاش بهم میریخت و عصبی میشد

منم باید خیلی مراقب دهنم بودم تا بی موقع باز نشه وگرنه بدجوری حالم رو میگرفت

در کل همین خل بازیهاش برام جذاب بود

فروشگاه دوره های درمانی – ذهن درمانی۱ (zehndarmani1.ir)

اصلا عقلانی بودن یا نبودن این رابطه برام مهم نبود

راستش من تو خانواده ای بزرگ شده بودم که هم پدرم هم مادرم به شدت قانون مدار و غیر قابل انعطاف بودن

هیجان و لذت و تفریح و آزادی براشون مسخره ترین کلمات دنیا بود

پدرم که انگار خالی از هر نوع احساسی بود

مادرم هم عقاید و باورهای عجیب و غریب از نوع من درآوردی داشت

تو زمینه مذهب، رابطه با دیگران، پیش بینی اتفاقات، کنترل شرایط برای پیشگیری از خطر و ....

منم تا کوچیک بودم تابع قوانینشون بودم

بزرگ هم که شدم درسته بدون اجازشون آب هم جرات نداشتم بخورم

ولی تو ذهنم هر کاری رو که مخالفت با اونها بود رو قبول داشتم

بعضی وقتها هم از اون ور بوم می افتادم گیر دوستا و آدمهای ولنگار و بی چهارچوب می افتادم

نمیدونم عشق به پناه هم همون لجبازی ناهوشیار با خانواده ام بود یا یه عشق واقعی بود؟؟

اوایل حرفهای عجیب و غریبش ، کارهای غیر عقلانیش

تیپهای نامتعارفش ، چیز میزایی که به خودش آویزون میکرد

صحبتهاش درباره ی انواع طلسمها و ورد ها و دعا ها و قدرت های عجیب و غریب و تاثیر جادو تو زندگی آدمها و.....

واقعا  برام فقط عجیب و غریب و از حق نگذریم، گاهی هم جذاب بود

ولی به مرور واقعا اذیت میشدم و حرص میخوردم

دلم میخواست بهش بگم آخه دختر فقط خل ها و دیوونه ها این چرت و پرتها رو باور دارن

مگه تو دیوونه ای؟؟

ولی از اونجایی که میدونستم عصبانی میشه، هیچی  به روش نمی آوردم

من که همیشه عادت داشتم به بسته نگه داشتن دهنم، خب اینم روش

منه بدبخت که بر خلاف ظاهر رفتارم ، که همیشه سعی میکردم خودمو خوب و کامل نشون بدم اعتماد به نفس پایینی داشتم و جرات ابراز وجود نداشتم

از کودکی انقدر سرکوب شده بودم که همیشه جاهایی که مطمئنم هستم حرفم درسته هم نمیتونم به خودم اجازه بدم قاطعانه اظهار نظر کنم

همیشه از مخالفت کردن پرهیز میکردم

?

چون از بچگی تو مغزم کرده بودن که اگر مخالفت کنی، یا طرد میشی یا تنبیه

این شد که با اینکه میدونستم یه جای کارش میلنگه

ولی باز نمیتونستم علنی باهاش مخالفت کنم

انقدر با هیجان درباره اینکه وقتی فلان فیلم رو میدید، فهمیده بود که بازیگرای فیلم میخواستن پیام خاصی رو فقط به اون بدن

یا واقعی میگفت که  فلان کس با نگاهش به اون تله پاتی میکنه و میتونن با چشماشون پیام رد و بدل کنن

که من هم تعجب میکردم و شاخ در می آوردم

هم احساس حماقت میکردم که اصلا چرا تو این رابطه موندم

ولی خودمو گول میزدم که به مرور درست میشه

چند بارم سعی کردم دیدگاهش رو به زندگی عوض کنم ولی....

ولی از اونجایی که وقتی  حس و حرفش رو درک و تایید نمیکردم خیلی ناراحت میشد

منم دیگه کلا زدم به بی خیالی و  اصلا به روی خودم نمی آوردم و عادی رفتار میکردم

تخیل بسیار بالایی داشت و جوری درباره تخیلاتش صحبت میکرد که من بارها شک کردم

نکنه این راست میگه و من قضیه رو نمیفهمم تو اشتباهم

بر عکس دخترای دیگه پناه توجهی به زیبایی یا مرتب و گاهی تمیز بودنش نداشت

موهاش ژولیده پولیده بود و اصلا براش مهم نبود

شایدم عمدا لباسهای عجیب و نامتوازن میپوشید

اول فکر میکردم تیپش هنریه

فروشگاه دوره های درمانی – ذهن درمانی۱ (zehndarmani1.ir)

ولی بعدا دیدم این حال و هوا و بهم ریختگی هیچ ربطی به هنر و هنری بودن نداره

انقدر تو چیزهای عجیب و غریب و  تخیلاتش غرق بود که  مرتب بودن و تذکرات من براش پیش پا افتاده بود

اصلا اهمیتی نمیداد

یه چیزی که از لا به لای حرفهاش،  از گذشته اش فهمیدم این بود که

اونم مثل من کودکی و نوجوونی خوبی نداشته که هیچ،  شرایطش وحشتناک هم بوده

خاطراتش پر بود از طرد شدن، مسخره شدن و نادیده گرفته شدن

نمیدونم چی بگم

فقط میدونم هر کدوم از اینها تو هر خونه ای باشه میتونه روح و روان شخصیت اعضاء خانواده  مخصوصا بچه ها رو عمیقا آسیب بزنه و نابود کنه

شاید بخاطر همین بود که از هر جمعی فراری بودش

به شدت به عکس العمل ها ، حرفها و رفتار ها حساس بود

خودش میگفت قبل از تو به هیچ پسری نتونستم اعتماد کنم، تو اولین رابطه ی جدی من هستی

پیمان تو  انقدرصاف و ساده و بدون هیچ حس و رفتار سوء استفاده گرایانه بودی

که تونستم کم کم باهات صمیمی بشم

همیشه میگفت از تنهایی متنفرم، ولی همیشه تنها بودم

چون واقعا  سخت گیر میاد آدمهاای که شعور داشته باشن

و با تیکه و کنایه، دیگران رو مسخره نکنن

خدایی اینو دیگه راست میگفت!

انقدر به مسخره شدن افکار ، رفتار و ظاهرش حساس بود که اکثرا  مجبور بود از جمع دوری کنه

انقدر تو جمع جوونا نبود، بین دوستای من که بودیم

دیگه تیکه هاشون، شوخی هاشون رو متوجه نمیشد

خودشم که یدونه دوست هم نداشت

خودش میگیفت انقدر از آدما دوری کردم میدونم هوش هیجانیم حسابی پایین اومده

اینو از تستی که از خودم گرفتم فهمیدم

پیمان خودم میفهمم نکات ریز حرفها و رفتارها رو خوب متوجه نمیشم و اکثرا بد تفسیر میکنم

انگار تو یه چرخه گیر کردم

من متوجه حرفهای دیگران نمیشم و بد تفسیر میکنم و باهاشون سرد برخورد میکنم و اونها رو از خودم میرونم

اونها هم با مسخره کردن منو دست انداختنم حال منو بدتر میکنم

منم  باورم میشه که، آره دیدی راست میگفتم اینها همیشه منظور بد دارن

خلاصه رابطه ی ما پر از پستی و بلندی بود

یه روزایی مست و خراب از عشقمون بودیم و همه چیز رویایی بود یه روزهایی هم خشم و نفرت از چشمامون می بارید

از همه بدتر نمیدونم چرا رابطمون پر از سوء تفاهم بود

همه چیزهایی که تو طول روز برای هر آدمی ممکنه پیش بیاد و خیلی عادیه

برای پناه،  تفسیرهای عجیب و غریبی داشت

به همه چیز معنا و مفهوم خاصی میداد

فروشگاه دوره های درمانی – ذهن درمانی۱ (zehndarmani1.ir)

?

هر چیزی رو نشون و پیامی از یه رمز و رازی میدونست و این گند میزد هم به ارتباطمون هم به زندگیش و هم به  ارتباط با همکاراش و.....

خیلی شغل عوض میکرد ، از طرفی سمت هر شغلی میرفت نمیتونست نگهش داره

این تکرار شکست ها، اعتماد به نفسش رو روز به روز پایینتر آورده بود

هر جا کار میکرد حتی مراکز خصوصی

مدیران و مسئولاش هم به تیپ آشفته و عجیبش ایراد میگرفتن

هم از حرفهایی که با همکارهاش میزد و باورهای عجیب و غریبش که دهن به دهن میچرخید به ستوه اومده بودن

پناه هم راحت نبود تو جمع اضراب شدیدی میگرفت و باعث میشد رفتارش عجیب تر هم بشه

واقعا از اخراج شدنهاش و از دست دادن شغل هاش بهم ریخته بود

روز به روز هم حالش بد و بدتر میشد

منم دیگه از انتخابم پشیمون شده بودم

ولی واقعا نامردی میدونستم که الان رهاش کنم و برم

با کمک یکی از دوستام تو بایگانی یه شرکتی براش کار پیدا کردم

چون خودش تو اون بخش تنها بود مشکلاتش نسبت به شغلهای دیگه اش واقعا کم تر بود

انگار حالش هم بهتر شده بود و تنش هاش هم کمتر شده بود

به خدا این دختر حیف بود

با این هوش و خلاقیت بالاش لیاقتش خیلی بیشتر از اینها بود

ولی چه کنیم که اضطراب بالاش و باورهای عجیب و غریبش

عدم تطبیق پذیریش با قانون و مقررات ادارات دولتی و حتی شرکتهای خصوصی و کارهای دیگه

مارو راضی کرد همین کارو هم رو چشممون قبول کنیم

شرایط کاری پناه فعلا خوب بود

ولی نگم از رابطه ی خودمون افتضاح بود افتضاح!!

روابط عاطفیمون روز به روز سردتر میشد

تا ده بار، مستقیم چیزی رو بهش نمیگفتم متوجه رفتارهام و حرفهام و منظور من نمیشد

انقدر دور از هر نوع رابطه ای بود که رفتاراش شبیه به رباط شده بود

اصلا  درک نمیکرد که از نظر عاطفی چقدر سرده

این خام بودن و تعطیل بودنش تو مسائل عاطفی و جنسی هست که داره منم سرد میکنه

سریع تا من اینطوری میشدم شک میکرد و میگفت

حتما پای کسی وسطه که تو این طوری شدی

نمیتونست بفهمه که  کم و کاستی های رابطمون، تنش هامون منو داره ازش دور میکنه

بعضی اوقات از این همه شکاکیت و بی اعتمادی و چک کردن هاش خسته میشدم

همه اینها به کنار هر حرف عادی یا شوخی ای، از نظر اون حتما معنی توهین و کنایه میداد و بهمش میریخت

واقعا دیگه کنارش راحت نبودم و میترسیدم خودم باشم

نقش بازی میکردم، تا حداقل موقت آروم باشیم

مدتها بود کنارش خود واقعیم نبودم و خیلی مراقب رفتارم بودم

این کار برام اصلا سخت نبود

?

فروشگاه دوره های درمانی – ذهن درمانی۱ (zehndarmani1.ir)

آخه یجورایی من فوق تخصص همیشه نقاب داشتن بودم!!!!

همون زندگی ای که یه عمر کنار پدر و مادرم داشتم!!

جالب این بود که اصلا از اول من به خاطر این جذب پناه شدم که از  نوع رابطه با پدر و مادرم و مصنوعی بودن و نقاب داشتنم پیش اونها راحت بشم

ولی الان رابطه ام با پناه دقیقا همون طور شده بود

من دوباره میخواستم رها بشم و فرار کنم

بدبختی من اینه که قبل از پناه هم عاشق دخترهایی با مشکلات فراوون میشدم

تا مدتها درگیر مشکلات اونها بودم و در نهایت نه تنها قدر منو نمیدونستن

بلکه منو مسبب مشکلاتشون میدونستن یا اعتراض داشتن که چرا به وعده هایی که برای حل مشکلاتشوندادم و  اومدم جلو،  حالا عمل نمیکنم

خیلی وقت پیش یه بار که از این همه روابط شکست خورده خسته شده بودم

پیش روانشناس رفتم

بعد از توضیحات کامل من و پرسیدن سئوالات مختلف

بهم گفت که شخصیت ناجی دارم!!!!

چون تو کودکی حس میکردم باید اول مادرم رو  و بعد خانواده ام رو از شرایط سخت، و از دست پدرم نجات بدم و موفق نشدم

ناخودآگاه دنبال اینم که دخترهای زندگیم یا کسایی که بهشون علاقه دارم رو نجات بدم و همیشه ناخودآگاه جذب آدمهای پر مشکل میشدم

مشاورم گفتن چون به شدت تایید طلب هستم

چون از کودکی تایید و حمایت کافی رو دریافت نکردم ناخودآگاه سمت افراد پر مشکل میرم

چون حس میکنم اونها دیگه منو رها و طرد نمیکنن و من براشون چیز خاصی هستم و تاییدم میکنن و من هم برای اونها  نقش ناجی رو بازی میکنم

واقعا راست میگفت

من میرفتم ناجی اونها بشم

غافل از اینکه  قضیه خیلی پیچیده تر از این حرفهاس

اغلب آدمهایی که باورهای عمیق قربانی بودن دارن عادت دارند بعد از یه مدتی به ناجی خودشون به چشم قربانی کننده نگاه میکنن

اون رو مسبب تمام مشکلاتشون میدونن ودوباره تو فاز قربانی و مورد ظلم واقع شده میرن

تشخیصش کاملا درست بود اما متاسفانه هیچوقت درمانم رو پیگیری نکردم

نتیجه اش همین بود که مشکلات حل نشدم، مکرر منو تو دردسرهای  جدید می انداخت

شاید اگر همون موقع شخصیت ناجی ام رو درمان میکردم

دوباره خودمو پناه رو تو این موقعیت و وابستگی بی سرانجام نمی انداختم

روابط ما هم هر روز مشکلات جدیدی پیدا میکرد

پناه بر خلاف اعتقاد شدیدی که به ارواح داشت

انگار روح تو رفتارهاش نبود، روابط عاطفیش کاملا مصنوعی بود

خداییش تلاش خودشو میکرد که این رابطه رو هر جوری هست حفظ کنه

اون کنار همه ی این مشکلاتش بسیار خسته بود و سریع دچار افسردگی میشد

اگر درمانش رو شروع میکرد، کنار همه ی درمانهایی که ضروری بود داشته باشه تا رفتارها و حالات عجیب و غریبش از بین بره

باید تحت درمان افسردگی هم قرار میگرفت

با اینکه این همه تمایل داشت به درک شدن از طرف دیگران و دیدن شدن

اما  بارها بارها طرد شدنش و عدم درک شدنش حتی از طرف عزیزترین عزیزانش

ذهن و روحش رو اذیت کرده بود

هم دوستش داشتم هم دلم براش میسوخت، هم بعضی وقتها واقعا ازش میترسیدم

انگار کلا از واقعیت کنده شده بود

?

بعضی وقتها توهم بینایی و شنوایی هم داشت

که دیدم روح فلان کس اومد کنار میزم نسشت و بهم از اتفاقات فردا خبر داد و بهم هشدار داد و گفت نگران نباش منو کلی روح دیگه مراقب و پشتیبان توییم!!

یا میگفت همه ی روحها که خوب نیستن یه روح خبیث هم میخواد رو من سلطه داشته باشه

خیلی وقتها موقع عصبانیت اونه که حرفهای بد میزنه و منو کنترل میکنه!!!!

دیگه کم کم مطمئن شده بودم که پناه نیاز به دارو درمانی یا حتی بستری شدن تو بیمارستان داره

ولی انقدر از عکس العملش میترسیدم که جرئت نداشتم مطرحش کنم

کسی رو هم از خانواده اش نمیشناختم که اطلاع بدم

تازه میرفتم چی میگفتم

فروشگاه دوره های درمانی – ذهن درمانی۱ (zehndarmani1.ir)

میگفتم من دوست پسر دخترتونم

کشف کردم که حالش اصلا خوب نیست و نیاز به درمان داره

خوب اگر من تو این شش ماه اینو فهمیده بودم، حتما خانواده اش که یه عمر کنارش هستن هم فهمیدن

پس چرا هیچ اقدامی نمیکنن؟؟؟

من فکر میکردم خانواده من بی فکرترین خانواده ی دنیا هستن

نگو از خانواده ی من، بدترم تا دلت بخواد هست

شرایط و خصوصیات پناه رو که تو اینترنت سرچ کردم واقعا شوک شدم

وقعا باور نکردنی بود پناه مشکوک به اختلال شخصیت اسکیزوتایپال بود!!!

بعدها فهمیدم پدرش هم مشکل اسکیزوفرنیا داشته و سالها درگیر بیماری و دارو درمانی های شدید بوده

مادرش هم که تحت فشار این جریانات زندگی، افسردگی گرفته و دیگه حدس زدن بقیه اش کار سختی نبود

حتی اگر از طریق ژنتیک هم این بیماری ها به پناه منتقل نشده بود

زندگی کردن با پدر و مادری با این  بیماری های حاد روحی،  بچه هارو نابود میکنه

دیگه انتظاری نداشتم اونها برای درمانش اقدامی کنن

چون اگر اونها نجات دادن زندگی رو بلد بودن اول خودشون رو درمان میکردن تا بچه هاشونم تو این باتلاق فرو نرن

پناه وقتی از بچگیش تعریف میکرد همیشه میگفت تا یادم میاد تنها بودم

پدر مادرم انقدر سرد و بی احساس و درگیر خودشون بودن که منو انگار نمیدیدن

فکر میکردن چون از نظر مالی تامین هستم دیگه هیچ کم وکاستی ندارم

خیلی اوقات از ترس و تنهایی پناه بردم به تخیلات و دنیای لذت بخش خیال

همیشه تو دنیای تخیل پردازی و تصورات عجیب و غریب خودم تنها بودم

انقدر سالها تو این دنیا بزرگ شدم که همه چیز اون دنیای عجیب و غریب رو باور کردم

انقدر رفتار پدر مادرم سرد و بی ثبات بود که باورم شد دنیا هم سرد و بی ثباته

صدها دفعه شده بود بی دلیل تنبیه میشدم، بی ربط تشویق میشدم

یه روز بی دلیل عصبی و پرخاشگر بودن یه روز بی هیچ دلیلی مهربون و دلسوز

کم کم مغزم شروع کرد،  دلایل عجیب و ساختگی پیدا کردن واسه این وضعیت

مثلا قشنگ یادمه پنج سالم بود فکر میکردم، خورشید که بیاد نورش باعث میشه مامانم با من مهربون بشه

یا وقتی بزرگتر شدم، به این باور رسیدم اتفاقهای بدی تو خونه ما میوفته قبلش یه نشونه هایی داره

اگر من اون نشونه ها رو رمز گشایی کنم و پیش بینی کنم میتونم خودمو از اون شرایط جهنمی نجات بدم خونه رو آروم نگه دارم

پدرم وقتی حالش بد بود بدجوری خشن و تحقیر کننده میشد

بارها شنیدم که میگفت خجالت میکشه که من بچه اش هستم

همیشه حرفهاش بی سرو ته و بی معنی بود

تنبیه هاش و دلخوری هاش هم برام اصلا  قابل درک نبود

همه چیزش یه پیچیدگی خاصی داشت

?

فروشگاه دوره های درمانی – ذهن درمانی۱ (zehndarmani1.ir)

چون با عالم و آدم هم قهر و قطع ارتباط بودیم

منم از وقتی چشمم رو باز کردم پدر و مادرم رو دیدم و فکر کردم دنیا یعنی شخصیت و کارهایی که این دو نفر میکنن

کاش قبل از بچه دار شدن برای درمانشون اقدام میکردن و زندگی منو اینجوری نابود نمیکردن

به خدا بعضی اوقات فکر میکنم حیوانات بیشتر از بعضی انسانها برای بچه دار شدن آمادگی دارن و به آینده بچه شون فکر میکنن

بعضی روزها انقدر از شرایط سرد و پر درگیری خونه وحشت داشتم و عذاب میکشیدم که با همه وجودم  باور میکردم که من جادویی هستم

میتونم با جادو، ترس و غم هام رو به آرامش و شادی تبدیل کنم

این شد که من فهمیدم لازم نیست تو دنیای واقعی تلاشی بکنم کافیه هر چیزی میخوام رو تصور کنم و از تخیلاتم لذت ببرم

اوایل آرومم میکرد و باعث میشد مشکلاتم رو فراموش کنم

ولی به مرور زمان دیدم که تو دنیای واقعی نمیتونم درست ارتباط برقرار کنم

نمیتونم مشکلاتم رو از راههای متداول مثل دیگران حل کنم

همیشه فرار رو به حل کردن واقعی مشکلات و دسته پنجه نرم کردن با مشکلات ترجیح دادم

شاید موقتا آروم نگه ام می داشت

ولی باعث شد هیچوقت  لذت بعد از موفقیت رو حس نکنم

الانم تو موقعیتهایی که برای دیگران عادیه من اضطراب میگیرم

میدونم خیلی کند با موقعیتها و آدم های جدید سازگار میشم و خودمو وفق میدم

همین میشه که من از کلی از موفقیتها و پیشرفت ها عقب میمونم

پناه این حرفها رو میزد ولی یه امیدهایی هم تو ذهنش بود

خودش میگفت یه روزی زندگی نامه یه نویسنده ی موفق رو میخوندم

به اسم الیس سبولد که کتاب استخوان های دوست داشتنی رو نوشته بود

کنار همه ی هوش و خلاقیت این زن

والدین الکلی، تجاوز در کودکیش ، اعتیاد به هروئین و بیماری روحی استرس پس از ضربه هم تو زندگیش بود

وقتی بیشتر تحقیق کردم دیدم انسانهایی زیادی بودن و هستن که با وجود مشکلات به شدت حاد و حتی گاهی باور نکردنی تونستن راه موفقیت منحصر به فرد خودشون رو پیدا کنن یا بسازن

پس منم میتونم راهم رو پیدا کنم یا بسازمش، شک ندارم

دلم برای پناه میسوخت

به توصیه ی استاد دانشگاهم ما پیش مشاوری که ایشون معرفی کردن رفتیم

مشاور بعد از بررسی همه چیز و اخذ تستهای معتبر و انجام مصاحبه های بالینی حدس منو رو تایید کرد

ایشون گفتن من برای شما تصمیم نمیگیرم که از هم جدا بشین یا ادامه بدین

من شرایط رو براتون روشن و واضح میکنم تا خودتون تصمیم بگیرین

روانشناسمون به من توضیح دادن که اگر بخوام کنارش بمونم باید صبر و تحمل زیادی داشته باشم و دنیا رو براش امن و آروم کنم تا کم کم نظرش عوض بشه

باید مدام بهش ثابت کنم که قصد تمسخر و اذیتش رو ندارم و همین طور که هست بپذیرمش

باید تو عشقو عشق بازی صبور باشم و کند بودن اون رو بپذیرم

باید کمکش کنم بتونه آروم آروم روابط اجتماعیش رو شروع کنه و بتونه حفظشون کنه

خلاصه ماه هاست ما جلساتمون رو دقیق پیگیری میکنیم

روانشناس تو جلسات درمانی با  پناه کلی با مثال و با جزئیات توضیح دادن که باید مهارتهای اجتماعیش رو افزایش بده

مثل ابراز وجود و اظهار نظر بدون ترس

اضطراب و کنترل پرخاشگریش

اینکه کجا چه حرفهایی رو میتونه بزنه کجا چه حرفهایی رو نباید بزنه

کجا باید چه لباسی بپوشه وکجاها نباید چه لباسهایی رو پوشید

خدایی اونم سعی میکرد تو مرتب نگهداشتن ظاهرش، پرهیز از استفاده از لباسها و ضیورآلات عجیب و غریب خیلی دقت کنه

تغییر پناه خیلی سخت بود چون ریشه ی مشکلاتش به شدت قوی بود ولی واقعا سعی اش رومیکرد

چندین جلسه مفصل برای هر کدوم اینها صرف شد

پناهم یکم بهتر شده بود

?

ولی مدام رفتارهاش میرفت و بر میگشت

تو جلسات درمان روانشناسمون آموزش درک سریع موقعیت رو به پناه با تمرین و تجسم سازی شرایط مختلف و جاها و آدمهای مختلف آموزش دادن

طی چندین جلسه ی خیلی سخت  مهارتهای مختلف و موثر در حل مشکل پناه به اون آموزش داده شد

تمرینها و تاثیر رفتارش و عکس العمل مردم به تغییر رفتارش بررسی شد

وقت شناسی و موقعیت شناسی و اهمیت اون در پیشرفت آدمها رو تمرین میکرد

منم تو این مدت کنارش بودم و بهش دلگرمی میدادم

یاد گرفتن ابزار های مختلف برای به موقع گرفتن حقش خیلی مهم بود

پناه باید این مهارتهارو کمکم یاد میگرفت و اجراشون میکرد

استفاده درست از شوخی کردن بدون تیکه و کنایه

فروشگاه دوره های درمانی – ذهن درمانی۱ (zehndarmani1.ir)

استفاده درست از سکوت و حالت چهره ی معترض و ناراضی

به موقع حرف خود رو به صورت پیشنهاد بیان کردن، به موقع ترک کردن محل قبل از شروع از دست دادن کنترل خود

و دهها موضوع دیگه تو جلسات درمان مطرح شد و پناه باید این هارو هم  یاد میگرفت

خیلی از مهارتهایی که تو خانواده های سالم پدر و مادرها به کودکانشون یاد میدن

و باعث سلامت روح و روان بچه ها  و موفق شدنش تو آینده اشون میشه

اما خانواده های ما داغون تر از این بود که خودشونو نجات بده چه برسه مارو

شناخت خطاهای شناختی فعال تو ذهن پناه

تشخیص خطاهای هر فکرش و اصلاح همون لحظه ی اون افکار

که خدایی فکرهاش پر بود از خطاهای شناختی

اغراق کردن، پیش بینی منفی اتفاقات، صفر یا صد دیدن مسائل

بی توجهی به اتفاقات مثبت، پازل چینی و داستان سازی ذهنی، ذهن خوانی

و ده ها خطای شناختی دیگه که به شدت در تفسیر پناه از هر چیزی فعال بود

که هم خودش قبول داشت هم من با همه وجود اونهارو حس کرده بودم

آموزش مهارت های ارتباط عاطفی

ابراز عشق و مهارتهای جنسی و اطلاعات مراقبتی از خود در رابطه های جنسی

آموزش برقراری ارتباط چشمی درست

آموزش درک و تفسیر صحیح رفتارهای غیر کلامی آدمها

پرهیز از سوء برداشت از رفتارهای دیگران ، که میشه گفت عذاب آورترین درد پناه بود

هفته ها میومد و میرفت و پناه جلساتش رو مرتب پیگیری میکرد

انگار عشق به من مصممش کرده بود حالش رو خوب کنه

گرچه  یه جاهایی، هم من هم اون قطعا ناامید میشدیم

روانشناسمون سعی میکرد، مهارتها و تمارین افزایش اعتماد به نفس و تقویت آن و پرهیز از خودسرزنشگری رو به پناه آموزش بده

آموزش اینکه همیشه به اعتبار باورهاش شک کنه و بررسی کنه آیا این باور در دنیای واقعی ممکنه؟؟

آیا دیگران هم همچین باوری دارند

مشاورمون به هر دومون کامل توضیح دادکه باید درک  کنیم و واقع بین باشیم

تغییر کامل پناه و بهبودی کاملش سخته

ولی ما به تغییر تدریجی امیدواریم که هم نیاز به تمرین و تلاش مستمر و همیشگی داره هم صبر و پذیرش کامل

در ضمن ما به روانپزشک هم معرفی شدیم

وضعیت پناه با روان درمانی و شناخت درمانی و آموزش های مهارت های ضروری درست نمیشد

باید دارو درمانی برای رفع برخی توهمات بینایی و شنیداری دریافت میکرد

ولی چون هم روان درمانی هم دارو درمانی و  درمان های مکمل داشت با هم پیش میرفت

روانپزشک هم بهمون این امید رو داد که اگر همه چیز خوب پیش بره داروها موقتی هستن و به مرور دوز دارو ها رو کم  میکنه

مشاورمون بهمون توضیح دادن که ، باید پناه بدونه که اگر این تغییرات اتفاق نیوفته و درمان صورت نگیره

حق طبیعیه پیمان هست که با تمام احترامی که برات قائله

رابطه رو تموم کنه و برای آینده اش تصمیم بگیره

درسته که عشق نیروی بسیار قدرتمندیه

ولی زندگی با کسی که اختلال اسکیزوتایپال داره و امکان درمان و یا تغییرش نیست

حالا یا خودش نمیخواد و یا شدت بیماریش زیاده ، بسیار سخت و طاقت فرساست

خدارو شکر جلسات عالی پیش میره و هر دو انگیزه ی بالایی برای تغییر سبک زندگی، باورهای مخرب و مشکلاتمون داریم

باید ببینیم شرایط چطور پیش میره

راه خیلی سختی پیش رو داریم، ولی هر دومون به شدت امیدواریم و خدارو شکر درمانهای روانشناسمون هم داره اثر میکنه

خیلی امیدواریم نتیجه بگیریم

چه به نتیجه برسیم یا نرسیم و ارتباطمون رو تموم کنیم یا نکنیم

فرقی نمیکنه

حداقلش مطمئنیم که تمام تلاشمون رو برای بهتر کردن زندگیمون و تغییر دادنش کردیم

فروشگاه دوره های درمانی – ذهن درمانی۱ (zehndarmani1.ir)

پایان


جهت دریافت مشاوره تخصصی تلفنی با شماره ی ۰۹۱۹۱۷۶۰۸۱۶ هماهنگ بفرمایید.

: آدرس سایت www.zehndarmani1.ir

کانال تلگرامt.me/ZahraRezaeiPsychology

کانال روبیکا@ZahraRezaeiPsychology1

پیج اینستاگرام moshavere_ravan

کانال castbox

کانال روانشناس زهرا رضایی رو حتما دنبال کنید


اسکیزوتایپالفالطرحواره درمانیروانشناسیشخصیت
زوج درمانگر- طرحواره درمانگر- درمانگر فردی (مشاوره ی تلفنی 09191760816) شماره ی نظام روانشناسی 5106 کارشناسی ارشد مشاوره
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید