عنوان پست چهارم:
«آیا ما واقعاً خودمونیم؟ یا فقط نقابی برای بقیه؟»
(یک اعتراف جسورانه دربارهی زندگی پشت نقابها)
---
✍️ متن پست چهارم وبلاگ «دلآگاهی»:
بذار ازت یه سوال بپرسم...
تا حالا شده وقتی تنها بودی، حس کنی با خودت فرق داری؟
یه جور عجیبی راحتتری، واقعیتری، حتی صادقتری…
اما وقتی وسط جمع میری، انگار یه ماسک نامرئی میزنی به صورتت؟
با بقیه مهربونتری از چیزی که واقعاً هستی. یا شاید ساکتتر، یا پرانرژیتر، یا حتی «شادتر» از اون چیزی که دلت میخواد باشی.
🔍 بهش میگن زندگی پشت نقابها.
ما از بچگی یاد گرفتیم که باید دوستداشتنی باشیم. باید تأیید بگیریم. نباید کسی ناراحت شه، نباید خودمون باشیم اگه "خودمون بودن" ممکنه بقیه رو اذیت کنه...
و کمکم، اونقدر نقش بازی کردیم، که خودِ واقعیمون رو گم کردیم.
📍 یه جایی توی مسیر رشد، ما تبدیل شدیم به نسخهای از خودمون که جامعه، خانواده، یا اطرافیان ازمون انتظار داشتن.
اون دختری که همیشه لبخند میزنه اما شبها با دلشکستگی میخوابه...
اون پسری که همه فکر میکنن قوی و مغروره، ولی ته دلش از تنها بودن میترسه...
اون مادری که همیشه فداکاره، ولی هیچکس نمیپرسه: «تو چی میخوای؟»
❗️ این یه پست قشنگ و آرام نیست.
اینجا قراره یه اعتراف واقعی کنیم:
ما گاهی خودمون نیستیم. فقط داریم نقش بازی میکنیم.
اما... آیا میتونیم برگردیم به خودمون؟
آیا میتونیم کمکم نقابها رو برداریم، بدون اینکه احساس طرد شدن کنیم؟
🧠 واقعیت اینه که "خودِ واقعی بودن" شجاعت میخواد.
شجاعت اینکه "نه" بگی، حتی اگه بقیه ناراحت بشن.
شجاعت اینکه احساساتت رو بگی، حتی اگه بقیه درکت نکنن.
شجاعت اینکه کامل نباشی، ولی واقعی باشی...
---
💬 تمرین امروز:
۱. یه برگ کاغذ بردار و صادقانه بنویس:
«آخرین باری که خودِ واقعیم نبودم، کی بود؟ چرا اونطور رفتار کردم؟»
۲. بعدش بنویس:
«چه اتفاقی میافتاد اگه اون لحظه، خودم بودم؟ بدتر میشد؟ یا شاید... آزادتر؟»
۳. و در نهایت:
یه جملهی قدرتبخش بنویس برای خودت:
من حق دارم خودم باشم، حتی اگه بقیه همهش خوششون نیاد.
---
👥 یادت نره:
قرار نیست همه خوششون بیاد،
قراره تو خودتو دوست داشته باشی!
دلآگاهی