می خواهم درباره داستانی بگویم که من را با نویسندگی عمیقا پیوند زد، داستان من، حکایت این ضرب المثل است، آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم.
قصه از جایی شروع شد که من تصمیم گرفتم، رشته مورد علاقم ادبیات و نوشتن را در عمیق ترین نقطه وجودم دفن کنم و وارد شغلی بشوم که آینده تضمین شده ای دارد، غافل از اینکه نمی توانستم آنچه را که جزیی از من هست همیشه نادیده بگیرم. بعد از مدتی جستجو، متوجه شدم که یکی از مشاغلی که می تواند این خواسته من را به خوبی پاسخ بدهد، شغل فروش و بازاریابی است، این گونه شد که من نوشته هایم را در صندوقچه دلم تنها گذاشتم و آن ها شدند یک خاطره که هر از گاهی سری به آن ها می زدم تا دمی به یاد گذشته لحظات خوبی را برای خودم تداعی کنم، البته این نبود که علاقه ای به فروش نداشته باشم، اتفاقا خیلی توانستم چیزهای زیادی از دنیای فروش و بازاریابی یاد بگیرم چون من کلا به یادگیری علاقه دارم، اما خب آنطور که می خواستم نشد، اصلا حواسم نبود که یواش یواش به فرسودگی شغلی می رسم، البته نشانه ها، کم و بیش سراغم می آمدند، و اطرافیانم این فرسودگی را در من روز به روز بیشتر می دیدند اما من آن ها را نمی دیدم .به نظر من نشانه ها چراغ راه ما در مسیر زندگی هستند، و راه را به ما نشان می دهند، و ندیدن آن ها ما را به عقب می کشاند. خلاصه من این مسیر را ادامه دادم تا جاییکه از فرط خستگی و انرژی تلف شده، تصمیم گرفتم کاری کنم تا از این شرایط بیرون بیایم، این شد که خواستم نشانه ها را جدی تر ببینم، با کنکاش های بسیار، متوجه شدم که در این سال ها ترس، دست و پای من را بسته بود و اجازه نمی داد که آنچه که باید ببینم، این شد که تصمیم گرفتم با آن ها مواجه بشوم، و فهمیدم تا تغییر نکنی وارد مسیر درست نمی شوی باید به ندای درونم گوش می دادم و آن مسیر را امتحان می کردم، بنابراین تصمیم گرفتم تمام سال های کاری ام را به خاطر علاقم به نوشتن کنار بگذارم و از اول شروع کنم، گرچه تصمیم سختی بود اما الان واقعا می فهمم که چقدر درست و به جا عمل کردم و از این بابت خدا را شاکرم.