دود. دود اولین چیزی بود که احساس کرد. دود همه خانه را در بر گرفته بود و نفس کشیدن سخت تر شده بود.
هوا، هر لحظه گرم تر میشد. خواهرش جیغ میزد. ولی او نمی دانست چرا. نمی دانست او برای چی جیغ می زند.
ترس. ترس دومین چیزی بود که حس کرد. ترس در اتاق موج می زد. خودش هم خالی از آن نبود. ترسیده بود. ولی نمی دانست چرا. شاید چون خواهر بزرگترش جیغ می زد. سعی کرد روی صدا ها تمرکز کند. صدایی غیر از صدای جیغ.
برای او هر صدایی معنای خاصی داشت. می توانست از صدای یک نفر روحش را ببیند. یا افکارش را درک کند.
در آن لحظه فقط صدای پا شنید. صدای پای نامنظمی که بدون هیچ الگویی حرکت میکرد. انگار که زخمی شده بود. صدا هر لحظه دور تر یا نزدیک تر می شد. در واقع داشت دور خانه می چرخید. انگار که دنبال چیزی بود.
کمی که دقت کرد، متوجه صدای دیگری شد. صدای خفیف و شکننده ای که انگار از ته زور یک انسان بیرون می آمد:
لیلیا، لیام. لطفا نمیرین.
این صدا، صدای پدرش بود که داشت دنبال آن ها می گشت. به نظر می رسید دیگر جانی برایش نمانده باشد. یعنی آخرین لحظات زندگیش را سپری می کرد. چند ثانیه بعد، صدای زمین افتادن در اتاق طنین انداخت. و بعد صدای شعله های آتش، که آرام آرام جسد را در بر می گرفتند.
بلند شد. دستش را دراز کرد و دیوار را گرفت. و بعد سعی کرد پدرش را پیدا کند. گریه اش گرفت. نمی توانست. دیوار را ول کرد و به طرف صدا دوید. ولی محکم به در برخورد کرد. عقب رفت و جهتش را کمی تغییر داد. این بار سریع تر دوید. ایندفعه به کمد وسایلش خورد. برایش مهم نبود چه اتفاقی می افتد. فقط می خواست پدرش را ببیند.
پس دوباره اینکار را تکرار کرد. دوباره و دوباره. اگرچه تاثیری نداشت، ولی هر بار که به جایی می خورد، امیدش را از دست نمی داد. تا اینکه از شدت خستگی، روی زمین افتاد. کنار شعله های رقصان، که پدرش را کشته بودند. بعد از چند ثانیه، متوجه چیز دیگری شد.
سوختگی. سوختگی سومین چیزی بود که احساس کرد. تمام بدنش را آتش دریده بود و انگشتانش داشت ذوب می شد. صورتش به کل سوخته بود و ریه هایش درد می کرد. به قدری که انگار داشت آتش را تنفس می کرد.
همه چیز تقصیر چشمانش بود. اگر می توانست ببیند شاید پدر و خواهرش را پیدا می کرد و می توانست انها را نجات دهد...اگر می توانست ببیند شاید دستش به ان شمع نمی خورد و ان اتفاق ناگوار نمی افتاد...
اگر می توانست ببیند شاید...شاید همه چیز درست می شد.
درد.درد چهارمین چیزی بود که حس می کرد.
دیگر هیچ کاری از دستش بر نمی امد.هیچ کاری...فقط باید منتظر می ماند تا مرگ او را فرا بخواند.
لحظه ای یاد حرف پدرش افتاد: لیلیا، لیام. لطفا نمیرین...
همه چیز برای مردن فراهم بود.همه چیز به جز حرف پدرش..
تمام نیروی بدنش را روی دست و پایش متمرکز کرد. باید هرچه در چنته داشت رو می کرد...شاید می توانست نجات پیدا کند..نه... باید نجات پیدا می کرد. با تمام توانش زور زد تا خودش را از روی زمین بلند کند.
زور زد زور زد و بازهم زور زد.توانست کمی خودش را از روی زمین بلند کند.همین اتفاق کمی به او روحیه داد.
باز هم به زور زدن ادامه داد و توانست کمی بیشتر خودش را بلند کند اما...اما همان لحظه تمام بدنش شل شد و روی زمین افتاد.
دود، درد، ترس و سوختگی هم زمان به او هجوم بردند.دیگر نمی دانست زنده ست یا مرده.فقط می دانست دیگر نمی تواند کاری کند.فقط...فقط باید منتظر می ماند...
مرگ.مرگ آخرین چیزی بود که حس می کرد...