ویرگول
ورودثبت نام
George was found
George was found
خواندن ۲ دقیقه·۸ ماه پیش

آغشته به خون

بی ربط ترین عکس در عالم هستی...
بی ربط ترین عکس در عالم هستی...

نیشل، دست آغشته به خونش را با درد زیادی تکان داد. بدنش از درد خشک شده بود و حنجره اش بخاطر فریاد های متعددی که کشیده بود، می سوخت. یکی از چشمانش کور شده بود و خون، قسمتی از صورتش را پوشانده بود. تحمل چنین درد وحشتناکی برای یک دختر 15 ساله چیزی فرای غیر ممکن بود.

هنوز می توانست صدای گریه خواهر کوچکش را بشنود. این تنها چیزی بود که به او امید می داد. و شاید دلیل زنده ماندن او هم به همین خاطر بود. به هر حال، او برای نجات جان خواهرش خودش را سپر کرده بود.

سعی کرد با پا آواری که رویش ریخته بود را کنار بزند، ولی دیگر توانی برایش نمانده بود. دوباره سعی کرد. این آخر خط نبود. نباید می بود.

نمی دانست پدر و مادرش زنده اند یا نه. شاید هم نمی خواست بداند. امید دادن به خودش کار بیهوده ای بود. اگر تا آن موقع زنده می بودند، حتما صدای فریاد های آکی از دردش را می شنیدند.

هنوز صدای آن بمب در گوشش بود. بمبی که خانشان را تخریب کرد. همان بمبی که پدر و مادرش را به کشتن داد و امید او را ناامید کرد. 13 سال از شروع جنگ گذشته بود و هر روز آرزوی تمام شدن جنگ را داشت.

روز هایی را یادش می آمد که مرگ از جلوی چشمانشان عبور می کرد و بمب هایی را که هر کدام به طرفی متمایل می شدند، از پنجره تماشا می کرد. بمب هایی که انگار با او حرف می زدند و از اسم کسانی را که می خواستند به قتل برسانند، فریاد می زدند.

صدای خواهر زخمی اش می شنید که از درد به خود می پیچد و آرزوی مرگ می کرد. حق داشت. به هر حال، نیمی از بدنش بخاطر آتش سوزی سوخته بود.

او هم دوست داشت به سریعترین شکل ممکن بمیرد. صدای پای کسی افکارش را به هم ریخت. داشت به طرف خواهرش می رفت. شاید بخاطر فریاد هایش بود.از لای آوار ها به بیرون نگاه کرد. یک سرباز نازی به خواهر بی دفاعش خیره شده و کلاشینکفش را به سمتش نشانه رفته بود.

برای بار آخر تمام زورش را زد تا با پای زخمی اش خودش را از میان سنگ ها نجات دهد. اما نمی توانست. او، نمی توانست. چنین چیز دردناکی برای او غیر قابل تحمل بود. شکست را به هیچ وجه قبول نمی کرد.

دوباره زور زد. دوباره و دوباره و دوباره. تا جایی که استخوان پایش هم شکست. دست خودش نبود، ولی باید قبول می کرد. خواهرش دیگر مرده بود.

می خواست او هم مانند خواهرش جیغ بزند تا او هم کشته شود، ولی صدایش در نمی آمد. به هر حال، باید قبول می کرد. صبر. باید صبر می کرد. حداقل چند ساعت دیگر تا زمان مرگش مانده بود.

درد. باید درد می کشید.

جنگآغشته به خونpainYou made me abeliever
مرگ درد خون و شکنجه مگه داریم این همه چیز خفن تو یه جا...!؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید