هانس (hans) از بالای برج ایفل به زمین نگریست. به عنوان یک "فرشته الکتریکی" نمی توانست انسان ها را درک کند.
با اینکه میانگین ضریب هوشی فرشته های الکتریکی بیش از بیست و پنج برابر باهوش ترین انسان زمینی بود باز هم نمی توانست ذهنشان را بخواند.
با اینکه وظیفه اش فقط نظارت بر ابعاد و جهان های موازی مختلف بود اما راجع به انسان ها حس خاص و منحصر به فردی داشت. بار ها با رئسایش بحث کرده بود تا شاید بتواند نظر آنها درباره انسان ها تغییر دهد، اما هر دفعه فقط به او می خندیدند.
به نظرش انسان های زمینی از یک تکه سیمان فضایی و زنده چیز بیشتری بودند. توی یک ماهی که به عنوان یک انسان زندگی کرده بود چیز های جدیدی تجربه کرده بود. مثلا توانسته بود بخندد و گریه کند.
فرشته ها فقط موجوداتی بودند که توسط خدایان مرگ کنترل می شدند و تنها اختیار 60% از کل بدنشان را داشتند. به جرئت می توانست بگوید که انسان ها از نژاد خودش کامل تر و بی نقص تر بودند. آنها قدرت انتخاب داشتند و از هر انگشتشان یک هنر می بارید.
احساس گناه می کرد. نسل او فقط ذهن خلاق انسان ها را محدود می کرد و از پیشرفت آنها جلوگیری می کرد.
اگر او وجود نداشت، آیا زندگی آدم ها فرقی می کرد؟ احساس زائد بودن به او دست می داد. از این حس خوشش نمی آمد. می خواست از حکومت بر انسان ها طفره برود و از زندگی فرار کند. شاید اگر هانس از بین می رفت، حداقل یک انسان از دست نژاد او خلاص می شد. همین هم برایش کافی بود.
حقیقت چی بود؟ در تمام طول عمرش به او می گفتند که از نژادی برتر است اما آیا این واقعیت داشت؟ شاید حقیقت این بود که همه چیز یک دروغ است؟
شاید این دنیا کاملا خیالی بود و آنها در استخری تقلبی برای خفه نشدن تقلا می کردند. از این دنیا خسته شده بود. زندگی دیگر معنی نداشت.
می دانست نمی تواند بمیرد، اما این فرق می کرد. او همین حالا هم از درون مرده بود. چشمانش را بست و بدنش را با امواج متلاطم مرگ همراه کرد. سپس، به آرامی از بالای برج سقوط کرد.
نتیجه اخلاقی: انسان ها همیشه اشرف مخلوقات هستند. آنها را پاس بدارید.?