- دیو ، مطمئنی گنج تو همین جنگله ؟
- اره مطمئنم . قطعاً تو همین جنگله.
ولی مارک هنوزم شک داشت.اصلاً نمی دانست کار درستی کرده که داره دنبال یه غریبه می ره یا نه.
ان جنگل را هم می شناخت.
جنگلی که به جنگل "خودکشی" معروف بود.
شایعات از اشباح و ارواحی که به شکل درخت در اومده بودند تا انسان ها را به مرگ تشویق بکنند می گفتند.
نمی دانست واقیعت دارند یا نه اما به هر حال ساعت دو و نیم شب اون هم تو یکی از مخوف ترین جنگل های دنیا واقعاً ترسناک بود.
کم کم که وارد می شدند،مه غلیظی را هم حس می کردند.و همین ماجرا را ترسناک تر می کرد.
دیو بار دیگر به گوشی اش نگریست.
- ای بابا این جا انتن نمی ده.نمی تونم جی پی اس رو چک کنم!
همانطور که به اعماق جنگل وارد می شدند به غلظت مه هم افزوده می شد.
دیگر لرزه به تن مارک افتاده بود.
چرا با دیو به این جنگل متروک اومده بود؟!
اما دیگر راه پیش نداشت.
پس فقط ادامه داد.
- هی دیو چه قدر دیگر می رسم؟ خسته شدم!
- اووووممممم...فکر کنم دیگه رسیدیم... اره رسیدیم!
چشمان مارک برق زد.از فرط خوشحالی نمی دانست باید چی کار کند.حالا می توانست اون گنج رو مال خودش بکند.
خوشحالی در چشمان مارک موج می زد.
همانطور که داشت خوشحالی می کرد دیو گفت:متأسفم.
و بعد نیشش را تا بنا گوش باز کرد.
از ان به بعدش را دیگر متوجه نشد .فقط فهمید کیسه ی سیاهی روی سرش گذاشته اند.
دست و پایش را به یک صندلی بسته شده بود. چشمهایش را هم با پارچه ی سیاهی بسته بودند.
بدنش درد می کرد.
بعد از اون ضرب و شتم وحشتناک دیگر حس می کرد مرده است.
از لبش خون جاری شده بود.
خونش را به بیرون تف کرد.
ناگهان پارچه ی سیاه از روی چشمانش کنار رفت.
به خاطر نور شدید چشمانش را ریز کرد.
مردی جلویش ایستاده بود اما به خاطر نور نتوانست صورتش را درست ببیند.
مرد با لحنی اشنا گفت:سلام مارک!حالت چطوره؟
مارک که تقریباً چشمانش به نور عادت کرده بود مرد را شناخت.
لبخند ملیح و دوستانه ای روی صورت مرد نقش بسته بود.
با صدایی لرزان زمزمه کرد: تو...تو...فلیکس؟...
مردی که نامش فلیکس بود انگار که صدای مارک را شنیده باشد گفت:
اِ... پس منو شناختی بالأخره ها؟!...
مارک پرسید:چیکارم داری؟چرا اینکارو با من کردی؟
فلیکس جواب داد:یعنی یادت نمی اد؟! اون موقع که من و تو با جری و چاک داشتیم می رفتیم بانک بزنیم...
و خب...تو ما رو لو دادی.یعنی...به ما خیانت کردی.
و لبخندش از روی صورتش محو شد.
مارک که نمی دانست چه بگوید فقط سرش را پایین انداخت.
فلیکس اتاق را ترک کرد و زیر لب با خودش زمزمه کرد:
"متأسفم"
چند ساعت از زمانی که مارک روی صندلی نشسته بود می گذشت.
وحشت داشت
از اتفاقی که قرار بود برایش بیفتد
یک اتفاق وحشتناک
قلبش تندتر از همیشه می تپید.
بدنش خیلی درد می کرد.
البته می دانست که این درد در برابر اتفاق دردناکی که قرار بود برایش بیفتد هیچ بود.
پس فقط چشمانش را بست.
ادامه دارد...