دوربین عکاسیم را از توی کیفم برداشتم و آروم آروم به سوژه نزدیک شدم. دوباره یکی از همان لحظات کمیاب را پیدا کرده بودم. کفش های جیر جیر کننده ام را درآوردم تا مثل دفعه قبلی سوژه را فراری ندهم. از لای بوته ها سرم و دوربین عکاسی را بیرون آوردم تا مثل کاراگاه ها از صحنه جرم عکس برداری کنم.
دوتا گربه افتاده بودن به جون هم. یکی شون سیاه و اون یکی سفید بود. مثل جنگ خوبی و بدی، با این تفاوت که دعواشون سر یه تیکه گوشت بود. یه تیکه گوشت از لاشه پرنده ای که کنارشان افتاده بود و مرده بود.
نمی دانستم لاشه در واقعیت برای کدامشان بوده و کدام یک جنگ راه انداخته. ولی سعی کردم از زاویه دید خود گربه ها به ماجرا نگاه کنم.
جوری میو میو می کرد که انگار زندگیش را ازش گرفتند و اگر آن تکه گوشت را از دست بدهد، خودکشی می کند. یکی از پاهایش زخمی شده بود که به نظر می رسید کار گربه سیاه باشد. چند تکه پر کنار او افتاده بود که نشان می داد لاشه پرنده قبلا آنجا بوده.
از گربه سفید کوچکتر بود و چشمانش خیلی خیلی مظلوم تر. در هر حال این نباید تاثیری در روند تصمیم گیری می گذاشت. روی پنجه دست چپش قطرات خون دیده می شد که احتمالا موقع زخمی کردن پای گربه سفید خونش روی دست گربه سیاه ریخته بود.
اول گربه سفید لاشه پرنده را برداشته تا بخورد ولی گربه سیاه مانعش شده. بعد گربه سیاه با پنجه اش پای او را زخمی کرده بود. همه چیز کاملا منطقی بود.
همانطور که فکر می کردم این جنگ، جنگ خوبی و بدی بود. گربه سفید طرف خوب و گربه سیاه طرف بد ماجرا بود. می خواستم به گربه سفید کمک کنم، چون داشت از گربه سیاه شکست می خورد. سنگ کوچکی برداشتم و به سمت گربه سیاه پرتاب کردم. گربه سیاه روی زمین افتاد و گربه سفید با لاشه پرنده بالاخره فرار کرد.
خوشحال بودم. از اینکه حق به حق دار رسیده بود خوشحال بودم. به عکس های دوربین نگاه کردم تا مطمئن شوم همه چیز را در نظر گرفته ام. ناگهان، چیزی در عکس من را متعجب کرد. یک گربه سیاه دیگر که روی پنجره یکی از خانه ها نشسته بود و به من زل می زد. یک گربه سیاه که احتمالا بچه گربه سیاه اصلی بود.
به گربه سیاه که هنوز روی زمین افتاده بود نگاه کردم. بچه اش کنارش نشسته بود و من را نگاه می کرد. و آنجا بود که فهمیدم گربه آن تکه گوشت را برای خودش نمی خواسته، برای بچه اش می خواسته.
کیفم را باز کردم و از توی آن کمی خوراکی برایشان پرت کردم. گربه سیاه هنوز بی هوش بود و بچه اش همچنان به من نگاه می کرد. ذره ای دیگر برایشان پرت کردم. بچه گربه بی توجه به آن، به من نگاه می کرد. مشکوک شدم و به گربه سیاه نزدیک شدم. مرده بود. با چشمانی لرزان به بچه گربه نگاه کردم. هنوز به من نگاه می کرد.