لوییس درحالی که چشم بند روی صورتش بود و دستانش را با چسب دوقلو از پشت بسته بودند به هنری گفت: واقعا نیازی به این کارا هست؟ نمی شد یه خورده بهداشتی تر عمل کنی؟
هنری با نیشخندی ملیح جواب داد: می دونی، همیشه علاقه زیادی به چسب داشتم. می خواستم ببینم چه کاربرد های دیگه ای داره.
لوییس چشمانش را در حدقه چرخاند و به راهش ادامه داد. تقریبا پنج دقیقه بعد به مقصد رسیدند. سالن پذیرش اتاق بزرگی بود که با طلاکاری و الماس های گرانقیمت یشمی تزئین شده بود و میز دایره ای شکل سفیدی از جنس کوارتز در وسطش ساخته شده بود.
یک دختر ژاپنی و یک پسر بریتانیایی دور میز نشسته بودند و با هم حرف می زدند که نگاه هایشان به سمت آنها برگشت. دختر چشمانی آبی رنگ داشت و موهای بلندش روی هوا تاب می خوردند. صورتش سفید بود و به شدت براق. به نظر می رسید قد پسر بیش از دو متر باشد. لباس های مارک دار و گرانقیمتش بسیار ثروتمند نشانش می دادند ولی در واقع خیلی خجالتی بود.
لوییس و هنری کنار آنها نشستند و هنری شروع به حرف زدن کرد: معرفی می کنم، وایولت و نیکلاس. دوتا دیگه از هم نوعان خودت. نیک همه جارو سبز و زرد می بینه و می تونه خوش شانس هارو از بدشانس ها تشخیص بده. وایولت هم دید صورتی و بنفش داره و دروغ رو از حقیقت تشخیص می ده.
وایولت اضافه کرد: احتمال داره افراد دیگه ای هم مثل ما باشن. با قدرت های متفاوت.
لوییس پرسید: برای چی ما دور هم جمع شدیم؟ یعنی شما ها اینقدر بی کارین که از کالیفرنیا تا اینجا می آین فقط برای اینکه زِر اضافی بزنین؟ می شه برم گردونین به کاخ سلطنتی؟
هنری جواب داد: هوی هوی، داری زیاده روی می کنی. می خوای یه هفته بندازمت تو انفرادی؟ ما بیخود اینجا جمع نشدیم گپ بزنیم.
_ می شه توضیح بدی الان می خوایم چه غلطی بکنیم؟ می خوای دسته جمعی بریم بانک بزنیم با این قدرت های فراطبیعی مون؟ الان 170 تا سوال تو ذهنمه. اصلا تو کدوم خری هستی؟ یه قاتل فراری؟ یه سارق تمام عیار؟
هنری داد زد: اگه فکر می کنی من آدم بدی هستم چرا از قدرتت استفاده نمی کنی؟ من چه رنگیم؟
برای مدتی سکوت بر اتاق حکم فرما شد. صدا از کسی در نمی آمد. نه وایولت و نه نیکلاس نمی خواستند وارد بحث جذاب و دوست داشتنی آنها بشوند. نمی توانستند توی صورت آن دو زل بزنند.
هنری بار دیگر فریاد کشید: چرا ساکت شدی، هان؟ نکنه ترسیدی؟ من چه رنگی ام؟ بگو تا همه بدونن.
لوییس سرخ شد: تو...تو..بی رنگی.
صدا از گلویش بیرون نمی آمد. می خواست باز هم داد بزند اما نمی توانست. غرور و ترس همزمان راه تنفسش را بسته بودند و در همان حال می خواست منفجر شود. سعی کرد آرامشش را حفظ کند.
هنری پس از کمی مکث شروع به حرف زدن کرد: ببینین، من می خوام یه دنیای بهتر بسازم. یه دنیا که خبری از خلافکار ها و جنایتکار ها نباشه. یه ابر شهر، یا شاید هم یه ابر کشور که خوبی توش حکم فرما باشه. پول و تمام تجهیزات مورد نیاز رو جمع آوری کردم و فقط به یه گروه احتیاج دارم تا کمکم کنن این شهر رو بسازم. می تونین باهام همکاری کنین یا مثل بعضی ها راهتون رو بکشید و برید. اجباری برای موندن نیست. تصمیم نهایی با خودتونه.
وایولت و نیکلاس بی درنگ قبول کردند اما لوییس هنوز شک داشت. اجباری برای موندن نیست. این جمله برایش غیر قابل درک بود. هنری تا چند دقیقه پیش داشت راجع به سلول انفرادی حرف می زد. ترجیح می داد با امواج متلاطم هنری همراه شود تا اینکه راهش را بکشد و برود. حداقل می دانست چه چیزی در انتظارش است.