George was found
George was found
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

سیاه سفید

سال 1945، اسپانیا، جنگ جهانی دوم.

لوییس استِرِنجِر، پسری از خاندان اشرافزاده استرنجر بود که در ساعت پنج صبح 27 ژوئن 1945 به دنیا آمد.

متاسفانه مثل پدرش کِلوین، شروع باشکوهی نداشت و کاخ سلطنتی اش با بمباران نازی ها مواجه شد.

متاسفانه (تر) این یک بمباران ساده هم نبود و نیرو های هیتلر به قصد ترور و نیست و نابود سازی خاندان به کاخ برنزیشان تشریف آورده بودند.

در اوج بدبختی، حتی بمب ها هم معمولی نبودند و نمی خواستند از شیمیایی کردن افراد تفره بروند. حدودا هشت روز از تولدش می گذشت که پدر و مادرش به دلیل سرطان چشم از دنیا فرو بستند.

لوییس، در کمال ناباوری از این حمله سرزده نجات پیدا کرده بود ولی با مشکلات عجیبی رو به رو شد. با اینکه از حمله نازی ها جان سالم به در برده بود، اما این دلیل نمی شد از سم بمب ها در امان باشد.

در بدنش به دلیل شیمیایی شدن تغییرات ژنتیکی به وجود آمده بود. به عبارت دیگر،

همه چیز را سیاه سفید می دید.

تمام انسان های خوب، سیاه رنگ بودند و انسان های بد، سفید رنگ. تنها فرقش با همسن و سال های خودش همین بود.

می توانست باطن انسان ها را ببیند.


21 سال بعد، فرانسه، پاریس.

لوییس بی حوصله در سلولش غَلت میزد و سعی می کرد تمرکز کند. همیشه در اینجور مواقع به خدمتکارش هنک دستور می داد تا برایش یک لیوان کاپوچینوی داغ با شیر اضافه آماده کند. دست هایش با طنابی محکم جوری بسته شده بود که کم کم سیاه شوند و دردی وحشتناک او را در بر بگیرد. اما الان، راهی جز تحمل نداشت.

نمی دانست برای چی آنجاست، چون به جز قاچاق مواد مخدر، سرقت مسلحانه و چند تا کار کوچولوی دیگر (مثل قتل) هیچ جرمی مرتکب نشده بود.

با این حال می دانست قضیه خیلی پیچیده تر از این هاست. چون دیوار های سلول جوری طراحی شده بودند که لوییس نتواند رنگ چیزی را تشخیص دهد و همه جا را بی رنگ می دید.

بعد از حدودا سه ساعت، در پلاتینی سلول باز شد و مردی قد بلند با هودی زرد روشن و موهای بور طلایی وارد اتاق شد.

نیمه راست صورتش بر اثر آتش سوزی سوخته بود و پوستش رفته بود، ولی نیمه چپ صورتش برق می زد.

با این حال چشم هایش از تعجب گشاد شده بود و می خندید.

جلو آمد. لوییس با خونسردی گفت: اگه می خوی منو بکشی، نیازی به مقدمه چینی نیست. نمی خوام وقتمو تلف کنم. برام مهم نیست می خوای زجر کشم کنی یا فقط گلوله هاتو تو سرم حروم کنی. بدترین شکنجه واسه من مرگ نیست، وقت طلف کردنه. پس اگه می خوای کبابم کنی خواهشاً بذارم تو زودپز نه رو منقل زهواردررفتت با سپاس فراوان، بای بای.

رد گفت: فکر کردی من اینقدر احمقم؟ چرا باید واسه کباب کردنت یا گلوله کردن تو مغزت پولمو حروم کنم؟ وقتی می تونم ازت کار بکشم و به نفع خودم ازت استفاده کنم؟!

نیشخند زد: می دونی دقیقا چه اتفاقی برات افتاده؟ می دونی چرا دیدت سیاه سفید شده؟

_ تو از کجا اینارو می دونی؟

+ از اینجا که قبلا یکی مثل تو رو دیدم.

_ یکی مثل من؟

+ آره. یکی مثل تو.

_ چه شکلی بود؟

+ موهای بور طلایی داشت، هودی زرد می پوشید و نصف صورتش از بین رفته بود.

لوییس کمی عقب رفت: نگو که...نگو که داری خودتو می گی.نه! این امکان نداره!

مرد جواب داد: می دونی چه جوری به این نتیجه رسیدم؟ یه روز که داشتم تو خیابون قدم می زدم، چشمم بهت خورد. ولی تو هیچ رنگی نداشتی. اون موقع مطمئن شدم کسای دیگه ای هم مثل من هستن.

لوییس با وحشت پرسید: می خوای باهام چی کار کنی؟

_نترس. نترس. نمی خوام زیادی اذیتت کنم. همونجور که گفتم، من پولمو برای تو هدر نمی دم، تو رو برای پولم هدر می دم. من یه سازمان تاسیس کردم که انسان های پوچ و بی مصرف رو نیست و نابود کنم. افرادی مثل تو به من کمک می کنن بتونم افراد بد رو از خوب تشخیص بدم.

+ خب، چرا خودت پیداشون نمی کنی؟ مگه نگفتی تو هم مثل منی؟

_ نه. من دقیقا مثل تو نیستم. یه سری فرق ها هم دارم. من انسان هارو قرمز و آبی می بینم. اینجوری می تونم بفهمم چی تو مغزشون می گذره. انسان هایی که عادی هستن قرمز می شن، و انسان هایی که غیر عادین آبی. حتی می تونم اسم و سنشون رو هم بفهمم.

به لوییس اشاره کرد و ادامه داد: از الان، تو شریک من می شی. اگر هم نخوای، می ذارم اینقدر تو این سلول وقت تلف کنی تا پپوسی و بمیری.

لوییس پرسید: می شه بپرسم اسمت چیه؟

_ هنری. می تونی هنری صدام کنی.

لوییس گوگول مگولییییی?
لوییس گوگول مگولییییی?


ادامه دارد...

هنریسیاه و سفید
مرگ درد خون و شکنجه مگه داریم این همه چیز خفن تو یه جا...!؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید