اسکات، درحالی که خون صورتش را پوشانده بود با تمام توان به سمت برادرش دوید. الک، روی زمین دراز کشیده و خون از دست چپش جاری شده بود. اسکات تکه ای از لباسش را کند و با آن زخم او را بست. بعد محکم او را بغل کرد و گفت: وقتی صدای خمپاره ها رو شنیدم، فکر کردم از دستت دادم.
الک ناله ای کرد و بعد گفت: زیادی احساساتی شدی داداش. من دیگه نه سالمه. بچه که نیستم.
اسکات لبخند زد و به میدان جنگ نگاه کرد. به ارتش چند میلیون نفری دشمن که به ریپر معروف بود. شاید روزی نیروهای ریپر نابود می شدند و صلح در تالبریم حکم فرما می شد. انتقام خون پدر و مادرش و تمام زجر ها و درد هایی که او و برادرش کشیده بودند را از ریپر ها می گرفت. به الک قول داده بود.
به سنگر جنوبی نگاه کرد. صد ها مجروح و کشته روی زمین افتاده بودند و لایه ی نازکی از خون زمین را قرمز کرده بود. شن و خاک زیر پایشان به خاطر آتش سیاه شده بود. آتش از آسمان می بارید و تمام اجساد را می سوزاند.
رگبار گلوله های شیمیایی انسان ها را با خاک یکسان می کرد. اسکات نیزه الکتریکی اش را برداشت و شروع به جلو رفتن کرد. بی توجه به صدای گلوله ها و ناله های آخر تالبریم گام برمی داشت.
چند نفر از سپاه ریپر ها به سمتش هجوم آوردند. چرخید، نیزه را محکم گرفت و در دهان یکی از آنها فرو کرد.
الکتریسیته در کسری از ثانیه قلبش را از کار انداخت و او روی آتش زمین افتاد. کم کم بدنش ذوب می شد و از بین می رفت.
می توانست بوی انتقام را میان سرباز ها حس کند. شهر در تاریکی شب فرو رفته بود و ریپر ها کم کم عقب نشینی می کردند.
نبود نور به نفع شهر بود، چون مردم آنجا به تاریکی عادت داشتند. به تاریکی جنگل آمازون در کنارشان.
صورت کالین، برادر بزرگش را از بین شعله های رقصانِ آتش دید. کالین پیش او آمد و گفت: اسکات، من یه چیز هایی درباره این شهر و ارتش ریپر فهمیدم که خیلی محرمانه است. ببین، ریپر دنبال گرفتن شهر ما نیست. اونا هدف دیگه ای دارن که اگه ازش با خبر بشن امنیت کل دنیا به خطر می افته.
به جنگل اشاره کرد و ادامه داد: من میرم به مقر فرماندهی تو خانه درختی اصلی. شما مجروح هارو منتقل کنید به بیمارستان جنگلی. بعد هم بیاید پیش من. اونجا بهتون نیاز دارم.
بعد، جیپ غول پیکری کنارشان ایستاد و کالین سوار آن شد. گفت: مراقب الک باش. با اینکه دشمن موقتاً آتش بس کرده به این معنی نیست که می تونید گاردتون رو پایین بیارید. در ضمن، این ممکنه آخرین باری باشه که همدیگه رو می بینیم. می خوام اگه مُردم، از اون راز مثل جونتون محافظت کنید. مقر فرماندهی رو هم آتش بزنید و تمام اسناد و مدارک رو بسوزونید تا دست اونا بهش نرسه.
بعد برای راننده جیپ دست تکان داد و راننده راه افتاد. اسکات، برای لحظه ای خشکش زد. تاریکی شب به افکارش نفوذ کرد. آن لحظه ای را تصور می کرد که کنار جسد بی جان کالین ایستاده باشد. می توانست آن لحظه را فقط با یک جمله بیان کند.
درد داشت. درد.