_سلام.
+چرا داری به من سلام می کنی؟
_اووم، نمی دونم.فقط حس کردم اگه با این شروع کنم بهتره.
+عجیبه. ولی...یجورایی هم جالبه. همین که الان دارم با یه انسان حرف می زنم برام شگفت انگیزه.
_انسان؟ من یه انسانم؟ یه انسان... چه شکلیه؟
+نمی دونم. شاید یکمی زشت. شایدم زیبا.
_چرا داریم با هم حرف می زنیم؟ الان نباید پیش خانواده هامون باشیم؟
+خانواده؟ تو خانواده داری؟
_نه. ولی به من گفتن تو برادرمی.
_من برادر تو هستم؟ چه جالب. خب اسمت چیه، برادر؟
+نمی دونم. اسم تو چیه؟
_منم نمی دونم. پس، بیا برای همدیگه اسم انتخاب کنیم.
+اووم، باشه. من اسم تورو می ذارم انسان.
_پس تو هم انسان شماره 2 هستی.
+باشه. ولی، یه مشکلی داریم برادر.
_مشکل؟ چه مشکلی؟
+اووم، می دونی، من اصلا تو رو نمی شناسم.
_منم تو رو نمی شناسم.
سکوت...
+پس، چطور با هم برادریم؟
_ نمی دونم. شاید همدیگه رو فراموش کردیم.
+مگه می شه؟
_نمی دونم. شاید بشه. اما مشکل اینجاست من کلاً هیچی یادم نمی یاد.
+منم همینطور.
سکوت...
_تو می دونی اینجا کجاست؟
+اووم، چرا باید بدونم؟
_فقط برام عجیبه. چرا من و تو باید تو یه همچین اتاق سیاهی باشیم؟چرا دور یه میز نشستیم داریم حرف می زنیم؟
+یعنی می خوای بگی یه سری آدم دیگه مارو دزدیدن؟
_شاید. ولی چرا هیچ چیزی یادمون نمی یاد؟
+یعنی ممکنه حافظهمون رو پاک کرده باشن؟
_چرا باید این کارو بکنن؟
+نمی دونم. فقط حدس زدم.
_کسی اینجا هست؟ می شه لطفا مارو بیارین بیرون؟
سکوت...
الک خطاب برادرش اسکات گفت: راه دیگه ای نیست. هر جایی که باشیم، قطعا پیدامون می کنن. زود باش. باید حافظهمون رو پاک کنیم.