پتویش را کنار زد
بعد از حدود پنج دقیقه که پرستار رفته بود می توانست دست از تلقین به خواب بودن بردارد و عملیات
"خودکشی " فصل 1 قسمت 1 را آغاز کند
از تختش بیرون امد و سینه خیز و به طور کاملا نا محسوس به طرف اجاق گاز رفت
از روی کابینت یک بسته کبریت برداشت و روشنش کرد
اه بلندی کشید و چوب کبریت را به لباسش زد
فریاد بلندی سر داد
شعله ها در سراسر بدنش زبانه میکشیدند و اتم به اتم ذوب می شدند
اما مردن به این راحتی نبود
الکی لقب نامیرا را بدست نیاورده بود
سیستم اطفای حریق فعال و از سر تا پا خیسش کرد
هیچوقت شانس مردن را پیدا نکرده بود
همیشه بقیه نجاتش می دادند
ولی او تسلیم نمی شد
همه چیز تازه شروع شده بود
به پشت سرش نگریست
پنجره
پنجره ای که رو به شانس باز می شد
رو به خوشبختی
رو به مرگ
پنجره را باز کرد
پایش را روی لبه ی آن گذاشت و
پرید
چشمانش را باز کرد
دوباره به سراغش امده بود
لحظه ای کمیاب،دیدنی و استثنایی که هر آدمی یک بار در زندگیش تجربه می کرد
مرگ
چیزی که برایش لحظه شماری می کرد
به دور و برش خیره شد
روی تخت بیمارستان خوابیده بود و مثل همیشه هزار جور سیم و سرم بهش وصل بود
صدای جیغ مردم درست عین سیصد سال پیش توی گوشش می پیچید
پرستار که ازخود بی خود شده بود جوری به او نگاه می کرد که انگار اولین باری است که ادم می بیند
همانطور که فکر می کرد
دوباره
نجاتش
داده بودند